۱۳۸۵/۱۱/۹


حرف‌اش این بود که «بگذارید ما برویم. ما که با شما کاری نداریم.» با زن و بچه و دوستان، کاروانی راه انداخته بود، بیا و ببین. دستِ آخر البته نگذاشتند، یعنی نشد. می‌گفتند «بترسید تا زنده بمانید.» او در می‌آمد که «این هم یک شبِ دیگر از عُمر که در تاریکی ِ نبودِ فضیلت سر می‌کنیم، تا سپیده. آخر می‌بینم که مرگ، بر فرزندانِ آدم، چون گلوبند، بر گردنِ دخترانِ جوان، خوش نشسته.» چه خوب می‌گفت!؟

۱ نظر: