۱۳۸۶/۲/۲۳
طبع ِ والا
این که بفهمی درست زمانی که اصلاً فکرش را نمیکردی و توقّعاش را نداشتی تمام ِ فکرش به تو مشغول بوده، چیز ِ بسیار مطبوعی میتواند باشد اگر این قسمتِ ماجرا را که درست زمانی که فکر میکنی به فکرت است در اشتباه باشی را نادیده بگیری. زمانی که نیستی و به تو فکر میکند شورانگیزترین لحظههایِ زندگی ِ توست که از درکاش محروم ای. در این لحظات چیزهایِ شورانگیز میتوانند به چیزهای ترسناک و اضطرابآور هم تبدیل بشوند، وقتی تو دائم در این فکر باشی که چطور میشود فکر ِ یکی را تا آخر ِ عمر به استخدام ِ خودت درآوری. در واقع میشود: ای کاش یکی خَلق میشد - یا - یکی را خَلق میکردم که دائم ذکر ِ من را در دلاش بگوید و من از بودناش مطمئن باشم، همچنین از بودناش بیخبر باشم. ای کاش یکی بود که همیشه به آن شور ِ واقعیای که من میتوانم برانگیزم وصل میماند، تا از این طریق خیالام راحت باشد که یک جایی هست که من به طور ِ جاودانهای حضور دارم. اگر من نباشم و به یاد آورده شوم، و یادم هیجانی را دامن بزند، به نوعی از پاکی و جاودانگی ِ آسمانی ِ خود آگاه و مغرور میشوم، که گویی کلیدِ رهاییاش درونِ جانهایی است که چیزی را/ کسی را به یاد میآورند. پس خواستِ به یاد آورده شدن و هیجان انگیختن جاهطلبانهترین کوشش ِ یک جان میتواند باشد. در واقع فکر کنم میشود به نوعی قضیه را سرـوـتَه کرد و این طور فهمید که: بالاخره یک گوشهای هست که تو همیشه در آنجا به یاد آورده میشوی و از دور با انگشتانِ خیالی که به تصویر ِ تو متّصل اَند و در ضمیری شادان نوازش و نغمه ایجاد کردهاند، فراخوانده میشوی. چه لحظهیِ وجدآوری! بعد هم البته میشود ادامه داد و نتیجه گرفت: تو فقط در جایی شور میانگیزی که بیشتر به شکل ِ «خاطره» و «یاد» باشی، و بنابراین فقط در جایی شور میانگیزی که از شورانگیزیات بیخبر باشی، و بنابراین تنها در جایی میتوانی واقعاً خودت باشی و در اوج ِ اوج بمیری که هرچه کمتر آنجا باشی. تا حالا همین طور بوده دیگر؟ تا حالا سعی کردهاند (مرجع ِ ضمیر ِ سوّم شخص ِ جمع ِ غایب هم غایب شده تا در اوج بمیرد! هر چند بدبختانه خودش این در اوج مردن را نمیفهمد) دنیا را اینجوری بفهمیم؟ این بوده دیگر رسم ِ زندگی؟ حالا در مقابل کجا را ساختهاند که یک دلِ سیر از این ماجرا روی بگردانیم؟ یک جای این ماجرا میلنگد. چرخ ِ انسان همیشه لنگ است؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
چقدر چند خط اولش برام قابل درک بود، چقدر هم زیاد....ا
پاسخحذفاز آن نوشته هایی بود که من خیلی خیلی دوست می دارم :)
پاسخحذفمعلومه كه يه جاي كار مي لنگه
پاسخحذفهميشه همين جوره
مثل : وقتي نويسنده هست مخاطب نيست وقتي مخاطب هست نويسنده نيست
وقتي نيستي در خيال كسي هستي وقتي هستي نيستي
هميشه مي لنگه لعنتي
in neveshte, daghighan hamoon chizaEEye ke har rooz too maghze nakhalafam micharkhe o dare dasti dasti piram mikone :D vali khob, in ravand ro doost ham daram. -doost dashtanam motlaghan masochisti nist.
پاسخحذفديد خوبي بود !
پاسخحذفديد خيلي بهتري و توضيح جانانه اي كه فقط در روبروييش توانستيم تحسينش كنيم و بگوييم صحيح مي فرماييد بي شك ما ذوق مرگ مي شويم كه يادمان ذكر شود و شور مي افكنيم وقتي نيستيم حتي وقتي هستيم از نيست شده ي خودمان براي شورانگيزي خاطرات استفاده مي كنيم !
فوق العاده بود !
به افتخار اين نوشتت سكوت مي كنم !
چه قدر وجد آور !
...
پاسخحذفبدجوری هم لنگ است معترض!