۱۳۸۶/۲/۲۶

«مردم» به مثابه‌ی «متافیزیک»

به عقیده‌ی من، جوّ ِ استبدادزده و غیرعقلانی ِ جامعه‌یِ ایران، مانع ِ این شده که شناختِ درست و مناسبی از "مردم" داشته باشیم. در تحلیل‌هایِ روزمره، اغلب احساس می‌شود آن چیزی که از طرفِ نهادهای رسمی در جامعه‌‎یِ ما بروز پیدا کرده و به اجرا در می‌آید، پایگاهِ اجتماعی ندارد و مردم با آن موافق نیستند و سلیقه و پسندِ گروهِ خاصی است که با تسلطِ نامتوازن بر ابزارهای سرکوب و قدرت همراه شده. این استدلال در ادامه‌ی همان ماجرایِ قدیمی است که می‌گوید؛ «حکومت در ایران، همیشه چیزی در مقابل ِ مردم بوده، و کارهایِ حاکمیت، از دلِ سلیقه‌ی مردمی، یعنی سلیقه‌یِ اجتماعی درنیامده.» در واقع، ما همیشه مشکوک بوده‌ایم به اینکه؛ آنی که آن بالا نشسته، از میانِ ما برخاسته، و انتخابِ واقعی و موردِ پسندمان بوده باشد. و به این معنی، ما همیشه سیاسی بوده‌ایم، یعنی همیشه حاکمیت را به مثابه‌ی جزءِ بیرونی ِ خود، خوب زیر ِ نظر گرفته‌ایم. از این نگاه، شأنِ «مستبد»، «شاه»، و «ولی ِ فقیه»، به فردی قُلدُر و دور-از-ما تبدیل می‌شود که هرچه می‌کند را، فقط از سر ِ ناچاری، و برای اینکه شالوده‌ی اجتماع از هم گسسته نشود تحمل می‌کنیم[1].

خیلی از اوقات، با عکس ِ این ماجرا هم روبرو ایم. یعنی کسانی که قدرت را به دست دارند، جوری وانمود می‌کنند که از رفتار و سلیقه‌شان، قرائتی مردمی و همه‌پسند ارائه بدهند، که یعنی؛ سلطه و اِعمالِ نظرشان موردِقبولِ اغلبِ افرادِ جامعه است، و در واقع، این‌ها نمایندگانِ مردم اَند، نه چیزی جدا از آن‌ها. این موردِ اخیر، و اینکه رجوع به آراءِ مردم منبع ِ مشروعیت به حساب بیاید، تا حدی نشان می‌دهد که، گفتمانِ دولتِ مُدرن در ایران نیز، خیلی به آراءِ مردمی وابسته است، و یعنی این یک ارزش ِ دولتی و پشتوانه‌ی عملی به حساب می‌آید که مردم هوادار ِ یک چیز باشند. مثلا می‌شود واکنش ِ نیروی انتظامی در موردِ طرح ِ «افزایش ِ امنیتِ اجتماعی» (مبارزه با بدحجابی ِ سابق!) را مثال زد. آن‌جور که من خوانده‌ام، نیروی انتظامی معتقد است که 60 درصد از مردم با این طرح موافق اَند، و پیام این است که؛ «نیروی انتظامی خودسرانه عمل نمی‌کند و کنترل و نظارتش از دلِ پایگاهی مردمی جوشیده و بیرون زده است.»

به نظرم واضح است که هر کدام از این حرف‌ها چه جور گوینده‌های "متعارفی" می‌تواند داشته باشد. مثلا کم اَند روشنفکرهایی که "دولتِ مُدرنِ" ایران را دولتی برخاسته از مردم بدانند. چیزی که در گفتمانِ روشنفکری خیلی به آن اتکا می‌شود، دامن زدن به همان گسستِ بین ِ حکومت و مردم است. به عنوانِ نمونه، سعیدِ حنایی ِ کاشانی یادداشتِ خیلی خوبی با عنوانِ «حجاب و جنگِ نشانه‌ها» نوشته. به نظر ِ من این یادداشت در کنار ِ نقاطِ مثبتِ فراوانش، یک جای کارش عجیب لنگ است: "مردم" در این نوشته فُرمی عاری از پیچیدگی و دقت دارد، و به نقطه‌ای نامشخص و سرکوبگر در خارج از گفتار/نوشتار ِ او تبدیل شده است. "مردم" نقطه‌ی متافیزیکی، و از همین رو، نقطه‌ای سرکوبگر در تحلیل ِ اوست. نباید ترسید. متافیزیک چیز ِ چندان عجیب و غریبی نیست. از نظر ِ من، متافیزیک، نقطه‌ای خارج از گفتار است که به وسیله‌ی آن بخواهند از یک پدیده‌ی متناقض، حقیقتی یک‌دست و کُلی بسازند، و همه‌ی تناقض‌ها را با ارجاع ِ به آن نقطه‌ی خارجی "ماست‌مالی" کنند.
در آن‌طرف درونِ حاکمیت نیز، رویکردی مشابه وجود دارد، و این متافیزیک با قدرتی هرچه بیشتر در حالِ تاختن است. در آنجا، این یک‌جور خودزَنی به حساب می‌آید اگر کسی بگوید: «دولت پایگاهِ مردمی ندارد. و برخی اعمالش سلیقه‌ای و بی-حساب-کتاب است.» و این تعبیر، جزءِ حیطه‌هایِ ممنوعه‌یِ گفتار، و چه بسا تخیل به حساب می‌آید.

فکر می‌کنم البته، در فضایِ غیرسیاسی (مثلا تا حدی، فضای برخی متفکرانِ آزاد از قیدِ قدرت)، راه‌های بیشتری برای تحلیل وجود دارد، و گفتار می‌تواند و امیدوار است که صداقتِ بیشتر و انسانی‌تری داشته باشد. [به تعبیر ِ فوکو،] حوزه‌ی سیاست حوزه‌ای است که طرد، کنارگذاری و پالایش ِ گفتار، با دقت و وسواس ِ سیاه‌تر و بیمارگونه‌تری جریان دارد، و در آن، جستجویِ راهِ رهایی و حقیقت‌جویی با مقاومتِ بی‌رحمانه‌تر و سرسختانه‌تری مواجه می‌شود. بنابراین توقع از یک متفکر ِِ بیرون از حوزه‌ی سیاست آن است که گفتارش را به صداقت مسلّح کند. صداقتی که بسیاری از اوقات شمشیری تیز علیهِ خود است. پیرایش ِ کلام از اجزایِ متافیزیکی، وظیفه‌ی متفکران است[2].

حالا، وجودِ حکومتی که جنبه‌های غیردموکراتیک و استبدادی دارد، و نمی‌شود مطمئن بود که کاملا از دلِ اجتماع درآمده باشد، مفهوم ِ "مردم" را در ادبیاتِ علوم ِ اجتماعی ِ ایران، به چیزی موهوم مبدّل کرده، به حدی که، کوچک‌ترین تغییر ِ اجتماعی، به طور ِ کلی این مفهوم را دست‌خوش ِ تحول و دگرگونی می‌کند[3].

ما می‌توانیم برای شناختِ مردم و رابطه‎‌اش با حاکمیت، متوجهِ ساختارها باشیم. تحلیل‌های ساختاری، طیفِ وسیعی از عوامل ِ غیرارادی و جبری‌گونه‌یِ زندگی ِ اجتماعی را به تصویر می‌کشند. مثلا شاید بشود گفت؛ حکومتِ ایران از طرفِ اقشار ِ زیادی از مردم موردِ حمایت قرار می‌گیرد، و این جور نیست که کلا حکومتی گسسته از مردم باشد. و اصولا با تحلیل ِ ساختاری، چیزها نمی‌توانند گسسته از هم باشند، فقط اینکه این پیوستگی ( ِ همه‌چیز به همه‌چیز)، الزاما واجدِ سویه‌هایِ اِرادی و اختیاری نیست. نوع و نحوه‌یِ حاکمیت در هر جغرافیایی، وابستگی ِ زیادی به امیال و خواهش‌هایِ ذهنی و عینی ِ مردمانِ آن دیار دارد[4]. در ادامه با تحلیل ِ روانکاوانه‌یِ مناسبات، که مبتنی بر تشریح ِ ناخودآگاه است، می‌توانیم بگویم؛ «کُنش» (یعنی عملی که واجدِ انگیزه و هدف است)، گاهی اوقات متوجهِ انگیزش‌ها و خواست‌هایی است که هیچ درکِ خودآگاه و مشخصی از آن‌ها نداریم. یعنی آن‌چیزی که به عنوانِ انگیزه‌ی عمل می‌شناسیم، چیزی نیست که در حیطه‌ی عقلانیتِ زبانی ِ ما به طور ِ مشخص دیده شود. و مثلا، کنش ِ «انتخاب کردن»، که به نظر، اِرادی و آزادانه می‌آید، تنها یک محصول است در ادامه‌ی جریان و روندِ زندگی ِ روزمره‌ی ما. آن‌چه/آن‌که انتخاب می‌کنیم در دلِ یک جریانِ ذهنی قرار دارد، که روایتِ ما را از واقعیت کامل می‌کند. در رَوندِ این جریانِ ذهنی، احساسات، علائق، امیال، و خواست‌هایِ بسیاری دخالت دارند که ما از کنارشان به سادگی رد می‌شویم، بی‌آنکه درباره‌ی حضورشان، و دامنه‌ی تأثیرشان به سطح ِ آگاهی برسیم. چارچوبِ آگاهی در زندگی ِ روزمره، بر اساس ِ این "غفلت"، و طبیعی پنداشتن ِ آنچه "طبیعی" می‌پنداریم استوار است. مردم فکر نمی‌کنند، مردم عمل می‌کنند.

از طرفِ دیگر، جدایِ از تحلیل ِ ذهنیت و کند-و-کاو در مقوله‌ی آگاهی و ناخودآگاه، تحلیل ِ مناسباتِ عینی هم، "بخشی" از چهره‌یِ مردم را برای ما آشکار می‌کند. مثلا در موردِ مقابله با بدحجابی توسطِ حاکمیت، می‌شود گفت؛ واقعا "برخی" از اقشار ِ مردم با این مقابله موافق و هم‌سوی اَند. ممکن است خودشان قدم جلو نگذارند و به طور ِ مشخص و صریح مخالفتِ خود را ابراز نکنند، اما مسأله این است که چنین برخوردی را می‌پسندند. بسیاری از خانواده‌ها با طرز ِ پوشش ِ پسران و دختران‌شان مشکل دارند و با آن مخالف اَند، اما دیگر حوصله‌ی سر-و-کله زدن و جنگ و دعوا را ندارند. نهادِ بازار (نهادِ تقویت‌کننده‌ی مادیِ هرچه سنتی است) با اغلبِ شیوه‌هایِ مُدرنِ زیستن مشکل دارد و آن را حقیر و روشنفکرمآب! می‌پندارد. حتی خیلی از دختران و پسرانِ امروزی، که ظاهرشان اصلا نشان نمی‌دهد که بتوانند مخالفِ لباس پوشیدنِ عده‌ای دیگر باشند، وقتی با برخی از انواع ِ پوشش مواجه می‌شوند، واردِ بازی می‌شوند، در آن شرکت می‌کنند، و می‌گویند: «خداییش این دیگه حق‌اش بود بگیرن‌اش!» این‌ها هم مردم ِ ما هستند، و چقدر هم که زیاد اَند.

بنابراین به نظر ِ من این تعبیر ِ آقای حنایی ِ کاشانی که؛ «مخالفت با نحوه‌ی پوشش ِ متفاوتِ زنان و مردان در جامعه‌ی ما ريشه‌ای اجتماعی ندارد و اجبار ِ گروهی از مردم بر گروهی ديگر نيست. مردم نبوده‌اند که گروهی را وادار کرده باشند «طوری ديگر» باشند و طوری ديگر زندگی کنند. اجبار به رفتارهايی خاص خواستِ گروه حاکم و آمر در حکومت بوده است» اصلا درست، به‌جا و دقیق نیست. و هیچ سویه‌ای از واقعیت را به ما نشان نمی‌دهد. مردم ِ ایران صرفا دوست ندارند مستقیما با هم طرف شوند، ولی برخاستن ِ واسطه‌هایی مثل ِ حکومت و نیرویی انتظامی برای مقابله با برخی گروه‌های اجتماعی، علاوه بر اینکه جنبه‌هایی خودسرانه و سلیقه‌ای دارد، بی‌ربط با متن ِ اجتماعی ِ ایران و خواستِ گروهی ِ برخی از مردم نیست. مردم ِ ایران یاد گرفته‌اند که برای مقابله با هم، به صورتِ هم بخندند و در ظاهر با هم هم‌دلی نشان دهند، و ناسزاگویِ نهادهای رسمی‌شان باشند و آنان را چیزی غیر از خود بدانند، ولی در عمل و در واقع، تمام ِ اعمال‌شان، و تمام ِ ذهنیت‌های پوسیده و گندیده‌شان به بازتولید و تأییدِ آن نهادها بیانجامد[5].

---
پانوشت‌ها:

[1] به عنوان ِ یک حاشیه‌ی نسبتا باربط، اینجا مثلا می‌شود، نظریه‌ی "جذابیتِ نهادِ شاهنشاهی" برای ایرانیان را مدِ نظر قرار داد. یک تحلیل مبتنی بر این است که «شاه» اساسا انسانِ دادگری بوده، و از قضا، به شیوه‌ای دموکراتیک انتخاب می‌شده، و در واقع، فردی بوده شناخته‌شده و سرآمد، یعنی بهترین ِ همه‌ی افراد. اما کم‌کم نهادِ شاهی از غایتِ اصلی‌اش (دادگری) منحرف شده و به سمتِ ماهیتی استبدادی تحول پیدا کرده. تحلیل ِ دیگر (و شاید در ادامه‌ی قبلی)، مشابهِ چیزی است که دکتر پیران به عنوانِ محور ِ استدلال پرورش داده است، و آن اینکه؛ استبدادْ "انتخابِ آگاهانه‌ی" انسانِ ایرانی است، و ایرانی همیشه، میانِ تشتّت و چند-دستگی و راهزنی‌ها و ناامنی‌های متعدد و پراکنده، به یک راهزنی و زورگویی ِ مستبدانه و واحد، که از طرفِ یک شاه باشد، تن داده است، به شرطی که آن شاه امنیت‌اش را تأمین کند، و در مقابل ِ دیگر-دزدان از او حمایت نماید.

[2] به نظر ِ من تنها هدفِ گفتگو و انتقاد، و حتّا تفکر، در علوم ِ انسانی، رساندنِ آدمی به کلامی دقیق (و نه یک‌پارچه) و زدودنِ غبار ِ متافیزیک از زبان است، در افقی بی‌پایان.

[3] برای نمونه، توجه‌تان را به فضایِ حسّی‌ ِ روشفنکرانی جلب می‌کنم که بعد از به قدرت رسیدنِ احمدی‌نژاد، از مردم سرخورده شدند و ضرورتِ نقدِ مردم و بازگشت به مردم را مطرح کردند، ولی تا قبل از آن، حضور ِ خاتمی را تماما به معنایِ پیروزیِ آرمان‌های مدرنیته تلقی می‌کردند.

[4] یک مسئله در اینجا واقعا دست-و-پا-گیر است، و آن هم مفهومی است به نام ِ "ایدئولوژی". یعنی مثلا فکر کنیم؛ اینکه مردم به بازتولیدِ حاکمیت کمک می‌کنند و به لحاظِ ساختاری مؤیدِ حاکمیت اَند، به این دلیل است که نوعی از "آگاهی ِ کاذب" توسطِ دولت به مردم سرایت کرده، و نمی‌گذارد توده‌ها واقعیت را آن‌چنان که هست ببینند. به نظرم این حرف آن‌قدر کلی و افسانه‌گون است که حتی نقدش هم نمی‌توان کرد. مقوله‌ی آگاهی را تا حدِ زیادی می‌شود، ضمن ِ تحلیل ِ مناسباتِ "ناخودآگاه"، موردِ بررسی قرار داد. اما ایدئولوژی به عنوانِ ابزار ِ مفهومی ِ نقدِ حاکمیت، اساسا واقعیتی است که ما را به تکرار ِ خودش وادار می‌کند، و به همین دلیل هم بیهوده به نظر می‌رسد. هر حاکمیتی (هر حاکمیتی) سویه‌های ایدئولوژیک دارد (حتا مناسباتِ خانوادگی، حتا مناسباتِ دوستانه)، ولی باید در نظر گرفت که رابطه‌ی ایدئولوژیک هرگز یک رابطه‌ی یک-طرفه نیست. به نظرم، بعضی‌ها با توسل به درکی سطحی از مارکس، این‌طور می‌فهمند که ایدئولوژی در سرآغازش، چیزی مربوط به حاکمیت است. این عده عموما فراموش می‌کنند که مارکس یک دیالکتیسیَن بود، و این یعنی در نظر نمی‌گیرند که؛ ایدئولوژی از مردم هم به سمتِ حاکمیت سرایت می‌کند. و چه بسا من که به دیالکتیک (در معنای وسیع‌اش که خود یک ایدئولوژی است) قائل نیستم، بخواهم بگویم؛ پایگاهِ آگاهی نه در حاکمیت، که در حکومت‌شوندگان است، یعنی در ذهنیتِ مردمی که الزاما در مناسباتِ عینی ِ قدرت کوچک‌ترین نقشی ندارند.

[5] من برای ادامه‌ی این بحث پیشنهاداتی دارم که برای خودم شرط کرده‌ام ادامه بدهم. یکی توجه به مقوله‌ی «تهران» است، به عنوانِ عرصه‌یِ فضایی ِ اصلی ِ بروز ِ تنش و گسترش ِ مدرنیته، که عملا دو حوزه‌ی عمده از جریانِ مقاومت را برای ما روشن می‌کند (تهران و هرچه که تهران نباشد). اینکه مقابله با بدحجابی و از آن طرف هم رواج ِ بدحجابی، همه در تهران (و شاید چند شهر ِ بزرگِ دیگر) به دقت دنبال می‌شود، به نظرم برای خودش نکته‌ای است، که سوالِ آقای حنایی ِ کاشانی را دقیق‌تر می‌کند، آنجا که می‌پرسد: حجاب برای جمهوریِ اسلامی نشانه‌یِ چیست؟

۱۲ نظر:

  1. با این توهم"اغلب احساس می شود" اش سخت موافق ام!
    اما مربوط به بحث/نامربوط به اصل موضوع!:شاید این کاربرد "متافیزیک" بجای "تجریدی" زیاد نمی نشیند
    شاید از ریشه هم معنی به نظر برسند.اما به نظرم می آید که تجرید می تواند لزوماً متافیزیک نباشد.می تواند از توهم بیاید.
    از خیال/درحالی که متافیزیک عرصه ی تعریف شده ی خودش را دارد که فکر می کنم به این مثال-به معنای موهوم در متن اورده شده- بیشتر بخورد/بر بخورد! ء
    مربوط بحث: عجب تحلیل خوبی بود!
    /
    مثلا شاید بشود گفت؛ حکومتِ ایران از طرفِ اقشار ِ زیادی از مردم موردِ حمایت قرار می‌گیرد، و این جور نیست که کلا حکومتی گسسته از مردم باشد.
    /
    نوع و نحوه‌یِ حاکمیت در هر جغرافیایی، وابستگی ِ زیادی به امیال و خواهش‌هایِ ذهنی و عینی ِ مردمانِ آن دیار دارد
    /
    کنش ِ «انتخاب کردن»، که به نظر، اِرادی و آزادانه می‌آید، تنها یک محصول است در ادامه‌ی جریان و روندِ زندگی ِ روزمره‌ی ما
    (عالی)
    در رَوندِ این جریانِ ذهنی، احساسات، علائق، امیال، و خواست‌هایِ بسیاری دخالت دارند که ما از کنارشان به سادگی رد می‌شویم، بی‌آنکه درباره‌ی حضورشان، و دامنه‌ی تأثیرشان به سطح ِ آگاهی برسیم. چارچوبِ آگاهی در زندگی ِ روزمره، بر اساس ِ این "غفلت"، و طبیعی پنداشتن ِ آنچه "طبیعی" می‌پنداریم استوار است. مردم فکر نمی‌کنند، مردم عمل می‌کنند.
    /
    این‌ها هم مردم ِ ما هستند، و چقدر هم که زیاد اَند.
    ! :)
    /
    عالی بود/به این می گویند یادداشت های یک معترض

    پاسخحذف
  2. سلام آقا میثم ،این حرف اگر که من درست فهمیده باشم ، که ما نیاز به یه شیوه ی جدیدی از فکر کردن درمورد مسائل مبتلا به جامعمون داریم حرف کاملا درست و بجاییه.من فکر می کنم مشکل بزرگ اصلاحگرای اجتماعی ما از زمان مشروطیت تا حالا پیدا نکردن این شیوه های جدید فکر کردن و عمل در جامعمونه. روشنفکری ما از لحاظ تاریخی دقیقا همین ضربه رو خورده !این شیوه های فکر کردن مطمئنا باید هم خواستگاه تاریخی داشته باشه و هم خواستگاه اجتماعی ! میتونم هر دو رو در یه جور اندیشه ی متصل به اندیشه ی اسطوره ای خلاصه کنم . ما باید از منطق فرهنگی مدرنیته اون ابعادی رو که به ما کمک می کنن تا این شیوه های جدید تفکر رو در مورد جامعه به کار ببندیم استقبال کنیم ، شاید یه مفهوم مشترک برا این تفکر اسطوره ای همون ناخود آگاه جمعی باشه . روشنفکری ما از ابتدا جز در موارد معدودی ، دچار غرور کاذب مفاهیمی بوده که از به گمانش فقط دردسترس اون بوده و نه توده های مردم ، همینه که در جامعه غریبش کرده و حاشیه نشین . اما یه نگاه به روشنفکرایی که یه مقداری از منطق تفکر در جامعه ی ما رو شناختن و مورد استفاده قرار دادن و تاثیر بسیار قدرتمند اونها بر جریان اندیشه ی اجتماعی و فرهنگی و نهایتا سیاسی در چند دهه اجیر جامعه ی ما ( از شریعتی گرفته تا جلال و احمد فردید ) باید به روشنفکری ما این درس رو بده که منطق جغرافیای اندیشه رو پیدا کردن یه هنره که از خود مدرنیته و کارگزاراش بر نمی آد.متن قابلی بود، لذت بردیم.

    پاسخحذف
  3. اوهوم به جمالت نامیه.
    :D
    ---
    سلام نگین
    ممنون اَم از توجه‌ات.
    متافیزیک رو با توجه به معنایِ متنی/زبانی و تا حدی روانشناسانه‌اش آوردم. در تمام ِ این حیطه‌ها، کاربردِ متافیزیک (همون‌طور که گفتم) تناقض‌زدایی از زبانه. به این معنی که به شیوه‌ای خارج از متن، و خارج از زبان، و خارج از فهم و تجربه، یهویی سر-و-کله‌اش توی متن پیدا می‌شه و وظیفه‌یِ یک‌پارچه‌سازی و تناقض‌زدایی، و فهموندنی کردنِ متن رو به عهده می‌گیره. یه زمانی البته، متافیزیک به معنی ِ باورهای غیرتجربی، و ما بعد الطبیعی، و مشخصا به معنی ِ خدا و عالم ِ غیب و غیرمحسوس و ... بوده، و البته شاید کماکان به همون معانی هم ناظر باشه. چون کارکردِ خدا و غیب در متن، حکم کردن، از بیرون دیدن، و دوباره، دادنِ فهمی یک‌پارچه و روایتی مشخص از جهان و انسانه. در اینجا متافیزیک، به معنایِ اون شیره و خمیره‌ی بیانه که همه‌ی جزئیات رو به نحو ِ فریبنده‌ای کنار ِ هم می‌نشونه، و اون‌ها رو متناسب با فهم ِ انسانی (که فهمی متافیزیکیه) مرتب و منظم می‌کنه، اما خودِ اون رشته‌ی پیونددهنده معلوم نیست از کجا اومده و به چه بنیانی استواره. تو این معنی ِ اخیره که باید نگاه کنیم که آیا اساسا اون چیزی که درباره‌ی انسان و جهان می‌دونیم، پیراسته و مسلح به زبانی صادقانه هست یا نه.
    این معنی البته با تجرید (که تو به‌اش اشاره کردی) فرق داره. تجرید و نمونه‌ی آرمانی ساختن، به طور ِ کلی کار ِ ذهن ِ انسانیه و مرحله‌ای در مراحل ِ شناخت. همون‌طور که گفتی، این دو ممکنه به لحاظِ جنس و کارکرد، شباهت‌هایی به هم داشته باشن، اما تجرید رو می‌تونیم از شاخه‌های «متافیزیکی اندیشیدن» بدونیم. به خصوص در تجریدی که می‌خواد سیستم‌سازی کنه و از واقعیت (تمام ِ واقعیت) روایتی منسجم و کُلی ارائه بده، متافیزیک اون زیر، به طور مخفیانه و آرامی در حالِ کار و فعالیته. به نظرم بحث از متافیزیک، در افقی جداگانه، به روندِ تجریدی اندیشیدن داره نگاه می‌کنه، و نباید این دو تا رو یکی بدونیم.
    ---
    سلام رضا؛
    ممنون از توضیح ات.
    :)

    پاسخحذف
  4. سلام میثم
    ممنون از توضیح دقیق و ظریف ات
    به نظرم متوجه شدم!
    این توضیح عالی است
    :
    شیره و خمیره‌ی بیانه که همه‌ی جزئیات رو به نحو ِ فریبنده‌ای کنار ِ هم می‌نشونه، و اون‌ها رو متناسب با فهم ِ انسانی (که فهمی متافیزیکیه) مرتب و منظم می‌کنه، اما خودِ اون رشته‌ی پیونددهنده معلوم نیست از کجا اومده و به چه بنیانی استواره
    ممنون از توجهت
    راستی کامنت-گر اینجا چرا اینقدر کند عمل می کنه؟
    انگار یکجایی گیر دارد
    خوب باشی

    پاسخحذف
  5. نگین، سلام ِ دوباره:
    خواهش میکنم.
    کامنت رو هم نمی دونم چی کارش کنم. فکر کنم، اونجوری که من جاهای دیگه دیدم، کلا سیستم ِ بلاگر همینه. ولی باز هر گونه راهنمایی و پیشنهاد مورد ِ استقبال ِ گرم قرار خواهد گرفت. :P
    قربانت

    پاسخحذف
  6. به خدا عقیده‌ی منم همینه
    بابا! خب خسته شدم هی اومدم اینجا هی خوندم «مردم به مثابه‌ی متافیزیک»!! دهه! خب تحمل ِ آدم هم حدی داره.

    پاسخحذف
  7. خب نامیه؛
    عوض اش چند تا عکس آپ لود کردم در فوتوبلاگ ِ مبارک. (یعنی کلا بچه ی فعالی بودم یه جورایی :) اونجا رو هم نگاه کن شاید عقیده ات اونجا هم حتما همونه.
    :D

    پاسخحذف
  8. زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست امتحان ریشه هاست ریشه هم هرگز اسیر باد نیست زندگی چون پیچک است انتهایش می رسد پیش خــــــــــــــدا هیج ربطی نداشت همینجوری نوشتم.

    پاسخحذف
  9. salam ostad.be ruz kon baba inja ro.zeshteh!!!mardom chi migan?

    پاسخحذف
  10. سلام
    شايد بهتر باشه برم مطلب حنايي كاشاني رو بخونم و برگردم ولي خيلي هم لازم به نظر نمي سه
    فقط يك نكته :
    اينكه در فرايند انتخاب كردن اساسات و تبليغات و اميال ِ متفرقه ي ديگر هم تاثير گذار هستند خب يك چيزطبيعي و شايد بتوان گفت بديهي ست . فلسفه ي تبليغات هم پررنگ تر كردن همين اميال و احساساتاست خيلي وقت ها ؛ حالا چه نتيجه اي مي توانيم بگيريم ازين امر ؟ من با دو نتيجه گيري مخالفم يكي اينكه فرايند انتخاب كردن وانتخاب شدن را به تمامي كنار بگذاريم يكي اينكه حوزه ي اميال و احساسات را حوزه اي خيلي دور از عقلانيت بدانيم .
    در هر صورت دمكراسي كه انتخاب كردن هم يكي از المان هاي آناست را به عنوان يك راه حل مزخرف كه بهتر از آن فعلا ارائه نشده مي پذيرم
    حرفم خيلي به مطلبتون مرتبط نبود ولي اگه نمي گفتم عقده مي شد برام !

    پاسخحذف