مُدلاش را اگر بخواهم توضیخ بدهم، خُب، کج و کمی هم تلخ (این دو تا کلمه به خوبی میتواند او را در ذهن ِ شما تداعی کند). اما آن جنبهای که من اصرار دارم رویاش توقف کنید و حسابی درگیرش شوید، آن است که این آدم اصرار ِ عجیبی دارد که علمی به نظر برسد. میدانم این هم خودش یک مدل است و شما هم خوب ازش سر درمیآورید، ولی مسئله اینجا ست که او نوع ِ خاصی از علم-اِصراران است. یعنی چه عرض کنم! از آنهاش که لج ِ من را در میآورند، از آنهاش که ژست و فیگور زیاد بلد اَند و دوزار که بهشان شک میکنی از دستِ خودت شاکی میشوی که بیجنبه ای و حالِ دیدنِ یک آدم ِ موفق ِ واقعا-علمی را نداری و از سر ِ حسادت و بدطینتی به در-و-دیوار گیر میدهی، و بعد باز برمیگردی و از-خر ِ-شیطان-پیاده-نشده، دوباره به علمی بودنِ این یارو شک میکنی و این بار زخمیتر از همیشه، احساست را دستمایهیِ دروننگریات میکنی و الخ ... بعله! خوب فهمیدهاید، او از این دست آدمها ست. بعد هم که در این دور-و-زمانه (و اصلا الان دلم خواست بگویم تو همهیِ دور-و-زمانهها)، هر کس کمی معقول، ادعایِ چیزی را داشته باشد، سیندرلا و آناستازیا و دِرزیلا کم نیستند که بروند و تویِ بازیاش شرکت کنند و مثل ِ خودش یهوَری و کج، عقل از سر ِ من بپرانند و «من هم بازی - من هم بازی»کُنان راهِ معقولیت پیش گیرند و آه از نهاد و دود از گوشام درآورند که؛ «البته، خودتان میدانید! سیستم ِ نظریهسازیِ لاپلامِنتوز، اساسا با آزمایش رویِ موشها توانسته عدم ِ وجودِ خدا را تا فقط 300 سالِ دیگر تضمین کند، و این سیستم هنوز نیازمندِ بالا بردنِ دقت است.» و ما را میگویی، باز ویرمان میگیرد که «نه! هر که را میخواهید این وسط وکیل، ما کلا سر ِ کار ایم یا آنها؟» و اگر بخواهیم یک کَمی خوب و معقول و دور از حاشیه، صاف و پوستکنده، یک تحلیل ِ منطقی از این شرایطِ واقعا گندیده ارائه بدهیم، یک بخش از وجدانِ بیپدر ِ خودمان، سریع دست به دامن ِ روح ِ زمانه و نظریهیِ نسبیتی میشود که حتّا ننهیِ حاجاصغر هم امروزه خوب در آن کارکُشته است، و وقتی این شاخهیِ پاراسمپاتیکِ درونمان اَه-و-اوهاش بالا میگیرد و ماجرایِ فهمیدن را در هر حالتی، به خودمان برگردانده و به حال-و-حولمان ربط میدهد، باور بفرمایید چارهای نمیماند جز اینکه هوس ِ یک فقره مشتِ محکم بکنیم که راست بخورد وسطِ ملاجمان و تصادفا همهیِ این بساطِ گندیده را لااقل آن تویِ مخ ِ گندگرفتهیِ ما به هم بپیچد و اینطوری تقاص ِ یک مجموعه-فکر را فقط با یک مُشت بدهیم، و صاف و پوستکنده، زلزده به چشم و بیخیالِ تمام ِ اَداهایِ اصولی ِ عالم، فقط بتوانیم بگوییم؛ «خفه شو!»
سالیانِ سال باید بگذرد تا وقتی رنگریزههایِ احساس لایههایِ عمیقتر ِ وجود را فراگرفت، بدونِ درنگ، دروننگریِ بیرنگات را پیدا کنی، یا بتوانی همهیِ آن لایههایِ رنگین را با خندهای بیخیال یا گریهای گسسته از زمینه، بیرون بریزی.
!چیه میثم
پاسخحذفچه شاکی!
کج و تلخ و لج و
...
مشت و ملاج و
...
اووو وَِه
!
تو بینظیری.
پاسخحذفمن که اصلاً نفهمیدم اینی که نوشتی یعنی چه.
پاسخحذفسخت نبود که محسن! البته فکر کنم اگه یه دور آروم بخونی بفهمی، وگرنه امکانش هست که ایراد از گیرنده باشه! :D
پاسخحذف