۱۳۸۶/۳/۳۱

چندین برگ یادداشتِ پراکنده از او دارم که هر وقت حوصله‌ام سر برود به‌شان سر می‌زنم. یادداشت‌هایی که تا حالا چندین بار خوانده‌ام‌شان، اما گذشتِ زمان و رجوع ِ دوباره‌یِ تفنّنی، گاهی از آن‌ها چیزهایِ عجیب و زنده‌ای پدید می‌آورد. اغلبِ یادداشت‌ها با متانت و بازی‌هایِ نوشتاری شروع می‌شوند و به پختگی و سرزندگی و عجله برایِ بیانِ مطلب ختم. اغلب خوش‌خط شروع می‌شوند و رفته‌رفته سرعت در بیانِ مطلب به دقت در ترسیم ِ حروف می‌چربد. حدس می‌زنم که زمانِ فراغت، که قلم و کاغذی به هم رسانده، بازی-بازی خواسته چیزی بگوید، اما کارش به بیانِ دقایق کشیده. و من در میانِ خطوط، مثل ِ مسافری اَم که از شهرهایِ باستانی دیدن می‌کند، هر بار، بار ِ قبل به تصویری دور در عکس‌ها و نوشته‌هایِ دیگران تبدیل می‌شود، و انگار این اولین نوبتی است که تن‌ام کوچه‌هایِ این شهر را پیاده و کنجکاو و از سر ِ دیدنِ واقعی سیر می‌کند. با اینکه می‌توانم خطِ بعد را حدس بزنم، با اینکه منطق ِ نوشته را خوب بلد اَم، با اینکه حتّا بویِ کاغذش برایم آشنا و دوست‌داشتنی ست، ولی هر بار که از اول شروع می‌کنم، انگار واقعاً از اول شروع کرده باشم. اما این بار، برای اولین دفعه، تجربه‌ای جدید داشتم. با مداد و کاغذ خواستم عین ِ همان نوشته‌ها را رونویسی کنم. خواستم دست‌خط همان باشد، و فاصله‌یِ خطوط و تاخوردگی ِ کاغذ و سوراخ ِ بامزه‌ای که رویِ این نسخه‌یِ منتخبِ من برای بازنویسی جا خوش کرده، خواستم همه را همان‌طور از آب در بیاورم. برای این کار به مهارت‌هایِ گوناگونی احتیاج است؛ یک استادِ مشابه‌ساز ِ ماهر، معمولا چندین و چند هنر ِ مختلف را فوتِ آب است. مثلا من واقعا با درآوردنِ آن سوراخ مشکل داشتم. سوراخی که لبه‌هایِ قهوه‌ای و نیم‌سوخته‌اش کار را برای مشابه‌سازی مشکل می‌کرد. اشتباهِ من این بود که اول شروع به کپی‌برداری از متن کرده بودم و بعد سعی داشتم خطوطِ تاخوردگی و آن سوراخ را شبیه‌سازی کنم. حالا اگر تلاشم برایِ شبیه کردنِ سوراخ به نتیجه نمی‌رسید مجبور می‌شدم کار را کنار بگذارم. اما خُب، فهمیدم که در کارم باید اول محیط و زمینه‌یِ کاغذها را به تناسب مرتب کنم و بعد بروم سراغ ِ ترسیم و طراحی ِ نوشته‌ها. تقریبا رویِ 10 ورق ِ متفاوت آزمایش کردم. سوراخ ِ سوخته‌یِ هیچ‌کدام شبیه درنمی‌آمد. اما در این بین داستان‌هایِ زیادی به کلّه‌ام می‌زد، و مهارت‌هایِ تازه‌تری پیدا می‌کردم. سوراخ فُرمی عجیب و غیرهندسی داشت، و همین‌کار را برایِ من ِ شبیه‌ساز دشوار می‌کرد. از طرفی همه‌یِ آن اتفاقاتِ عجیب و ناهندسی در محوطه‌ای بسیار کوچک و جمع-و-جور رُخ داده بود. به نظرم رسید با کاغذِ متفاوتی روبرو هستم، که نشانه‌هایِ متفاوتی رویش نقش بسته. متن را دوباره از اول خواندم. در بازنویسی ِ اخیر متوجه شده بودم که می‌شود بین ِ ساختار ِ جملات و تعبیراتی که اولِ کاغذ بود و آن‌هایی که در قسمتِ پایین ِ کاغذ جا داشت، مشابهت‌هایی دید. انگار که نویسنده یادش رفته این حرف‌ها را قبلا درستْ چند خط بالاتر، جور ِ دیگری زده و داشت دوباره آن پایین می‌زد، و انگار من، تا قبل از بازنویسی از این ماجرا مطلع نبودم. این را هم فهمیدم که چیزهایی که من کپی کرده بودم تا اندازه‌ای پُررنگ‌تر شده بود و فکر کردم این وضوح ِ رنگی شاید ربطی داشته باشد به وضوح ِ محتوایی که سر-و-کله‌اش تازه پیدا شده بود. پس تصمیم گرفتم دوباره، و پُررنگ‌تر نوشته را بازنویسی کنم. یکی از آن کاغذهایی که رویش سوراخ ِ نیم‌سوخته را شبیه‌سازی کرده بودم برداشتم و مشغولِ طراحی و تقلید شدم. عجیب بود، چون سه بار جمله‌یِ «دوست‌اش دارم» در صفحه تواتر داشت و من فقط همان بار ِ اول را جدّی خوانده بودم. و این اتفاق، که حالا دیگر برایم کاملا فرخنده بود، در سه گوشه‌یِ متفاوت از کاغذ، سه رویدادِ روحی ِ غیرتکراری و البته خوشایند را در ذهنم تداعی می‌کرد. نقطه‌ی پایانِ بندِ آخر را با فشار هرچه تمام‌تر که گذاشتم، تازه فهمیدم که چقدر نویسنده‌یِ آن سطور را دوست دارم.

۳ نظر:

  1. وای خدای من :D خیلی خوبه!

    پاسخحذف
  2. دوست داشتن کلمه است و کلمه سمی است که شیطان بر انگورهای باغ بهشت پاشانده است تا مسمومان کند
    انقدر آلوده که مستوجب تکرار تجربه‌هایمان شویم که شده‌ایم
    و در کتاب گناهان کبیره! چه گناهی را بالاتر از تکرار تجربه‌ها می‌دانی
    آیا روزی خواهد رسید که به سادگی سلام خواهرزاده‌ی کوچکمان در چشمانش نگاه کنیم و لوبیای سحرآمیز هدیه‌اش دهیم؟

    پاسخحذف
  3. اخوی کجایی ؟ رفتی که رفتی ؟ من گوشی ام به رحمت ایزدی رفت شماره ات رو ندارم ما رو دریاب

    پاسخحذف