۱۳۸۷/۱۱/۱۹

مردِ بی‌طبقه

پدرش مردی موقّر و آرام بود که اگر به کاری مشغول می‌شد با جدّیتی خدشه‌ناپذیر آن را دنبال می‌کرد. آن‌چنان جدّیتِ خشک و معصومانه‌ای که نمی‌توانستی برای‌اش احترام قائل نشوی، و در تهِ ماجرا برای‌اش دل نسوزانی. بدنِ لاغری داشت و چشمانی سرد و بی‌حالت. از آن چشم‌ها که آدم مجبور است برایِ فهم ِ معنای‌شان بعد از هر کاری که در مقابل‌شان می‌کند ناگزیر رضایتِ‌شان را جست‌و‌جو کند و پس از هر جست‌و‌جو با کوله‌باری از خودفریبی و ناخوشنودی بازگردد. هیچ گاه نمی‌شد فهمید از چه چیز عمیقاً راضی می‌شود. هر حدسی را در این باره، از رویِ تعمّد یا از رویِ عادت، پس می‌زد. اگر در خنده‌اش شریک می‌شدی و در خوشحالی‌ات شریک‌اش می‌کردی، عنصر ِ زننده و بی‌مقدار ِ خوشحالی را به رخ‌ات می‌کشید طوری که می‌خواستی از سبُک‌سری‌ات شرمنده باشی. جدّیتِ پدر بارها او را شرمنده کرده بود. به سختی حرف می‌زد. حتّا هنگامی که ناغافل چند جمله‌یِ متوالی را پشتِ هم ردیف می‌کرد می‌توانستی عدم ِ رضایت‌اش را از این کار حس کنی. امّا در آن سیمایِ جدّی و خشک، در آن تلاش ِ معصومانه و بدوی در به خدمت گرفتن ِ نیرویِ کار جسمانی و توالی ِ واژگان، همواره دیگِ ترحّم ِ دیگران را به جوش می‌آورْد و با بهره‌گیری از توانِ بدیهی ِ این ترحّم، همه را با اراده و مقصودش همراه می‌کرد. گمان‌ام از تناقض ِ این وضعیت خبر داشت. وضع ِ کُلّی ِ رفتارش مغرورانه بود. به این غرور نمی‌آمد که بخواهد رویِ زمین ِ ترحّم ِ کسی خانه کند. امّا او که به شکل ِ بدوی و غریزی غرور را به خدمت می‌گرفت، ناگزیر ترحّم و گذشت و بزرگواریِ دیگران را در قبالِ وجودش خواستار می‌شد. به نحوی که رفتارَش صریحاً می‌گفت که دارد تمام ِ تلاش‌اش را در حدّ‌ِ امکان انجام می‌دهد و نباید توقّع ِ نتیجه‌یِ دیگری را از او داشت (در اینجا به یادِ غرور ِ همه‌یِ سامورایی‌ها، یا حکمایِ ایرانی می‌افتم). از اثراتِ این ترحّم بود که به طور ِ خودانگیخته از قضاوت کردن‌اش دست برمی‌داشتند و تقریباً به شیوه‌ای دائمی حق را به او می‌دادند. در هر کاری که می‌کرد دیگران دوست داشتند خود را به این نتیجه وادارند که آن کار به بهترین نحو انجام شده است. اگر بخواهم با فاصله‌ای منطقی‌تر زندگی‌اش را از نظر بگذرانم، کار ِ جدّی، و نتیجه‌یِ یک‌نواخت و میان‌مایه‌ای که در طولِ سالیان نصیب‌اش می‌شد، می‌توانست بازنمایِ بی‌علاقگی ِ او به مشغولیت‌اش باشد، امّا با این وضع نمی‌شد فهمید که نیرویِ آن همه تکرار ِ ماشینی ِ روزهایِ زندگی را از کجا می‌آورَد. بیست و شش سال بود که به عنوانِ یک کارگر ِ ماهر ِ اداره‌یِ مرمّتِ آثار ِ باستانی، با آهن و سنگ و شیشه و چوب و خِشت، کوششی پایان‌ناپذیر و مداوم را به نمایش می‌گذاشت، بی آن که با پی‌گیریِ مهارت‌اش دگرگونی ِ عمده‌ای را خواستار باشد. آن‌چه دیگران ساخته بودند و به اقتضایِ کهولت فرسوده شده بود را به شکلی قابل ِ قبول بازآرایی می‌کرد تا بتواند به همان شکل ِ گذشته به زندگی‌اش ادامه بدهد. و می‌شد دید، او می‌میرد و چیزهایی که مرمّت می‌کند، کمی بیش‌تر – کمی بیش‌تر از آن‌چه شایسته‌یِ آن اند – عمر می‌کنند، بی آن که نامی از او، یعنی از کسی باقی باشد که چیزی را دوباره می‌ساخت که نه در امتدادِ نام‌اش قرار داشت، و نه چیزی از گذشته‌یِ تاریخی ِ او را به شیوه‌ای زنده و جان‌دار در یادها می‌پراکنْد.

۴ نظر:

  1. salam dousteh arasbaraniye man
    khoubi refigh
    che khoubeh ke hanouz minevisi o kam nayavordi
    addresse jadidam ine:
    http://airos.blogfa.com/
    ke toush addet kardam addam kon
    va behesh sar bezan o nazar bezar
    zin pas bayad bazam safato khoub bekhounam ke kam kari kardam ta hala
    take care

    پاسخحذف
  2. سلام و ارادت. وبلاگ‌ات رو دنبال می‌کنم. مرسی که خبر دادی.

    پاسخحذف
  3. maisam jun,engar payanname badjury energit o gerefte,

    پاسخحذف
  4. هین مردِ پُرانرژی که من ام!

    پاسخحذف