۱۳۸۷/۱۱/۲۵

راه‌هایِ بسیاری هست که می‌توانی طی کنی تا به من برسی. من به تک‌تکِ این راه‌ها فکر می‌کنم و همه‌یِ‌شان را به اندازه‌یِ آن دیگری‌ها واقعی می‌دانم. راه‌هایی که گرچه در ظاهر به من منتهی می‌شوند، امّا کیفیت‌هایِ مختلفی دارند. راه‌هایی که من در انتهایِ بعضی‌شان چیزی قابل ِ احترام، یا چیزی قابل ِ سرزنش اَم. راه‌هایی که می‌توانند از من چیزی فهمیدنی، یا چیزی مسخره، بی‌اعتبار، و عبوس بسازند. راه‌هایی که برایِ ساختن ِ هر کدام شواهدِ کافی و نیز کلماتِ کافی در اختیارت هست. چرا که شواهد را نیز تو می‌سازی، از مادّه‌یِ خام ِ عملی که من در برابر ِ تو مرتکب می‌شوم. من واقعیتی برآمده از توده‌یِ اَعمالی بی‌معنی اَم. تو مرا معنی می‌کنی، و هر چیز در من هنگامی که در تو تفسیر می‌شود می‌تواند دستِ‌کم دو معنی ِ متضاد داشته باشد، مطابق ِ آن‌چه تو از آن‌ها نیّت کنی.

من برایِ خودم نیز همین گونه معنی می‌شوم: من چیزهایِ گوناگونی هستم؛ این را از آن‌جا می‌دانم که می‌توانم تصویرهایِ مختلفی از خودم را پیش ِ تو تصوّر کنم. می‌توانم تصوّر کنم که تو مرا به طرق ِ مختلف به یاد خواهی آورد و باید نتیجه بگیرم که من همه‌یِ آن چیزها هستم (یا به شیوه‌یِ تقابلی در برابر ِ بعضی از این تصاویر مقاومت کنم). من درباره‌یِ خودم قضاوت می‌کنم آن گاه که بتوانم «در‌ـ‌جایگاهِ‌ـ‌تو‌ـ‌بودن» را پیش ِ خودم شبیه‌سازی کنم. من از طریق ِ شبیه‌سازیِ آن‌چه تو درباره‌ام فکر می‌کنی خودم را به جا می‌آورم. ساده‌اش می‌شود این که من تنها با وساطتِ نوعی درک از تو می‌توانم به خودم شکل بدهم، یا شکلی از خود را بفهمم (و در همان حال آن شکل را پدید بیاورَم). این ماجرا از این طریق اتفاق می‌افتد که من مجبور می‌شوم از خواستِ این که می‌بایست همیشه به شیوه‌ای خوشایند به یاد آورده شوم صرفِ‌نظر کنم تا حقایق ِ بیش‌تری درباره‌یِ خود بدانم. تو مرا به شیوه‌هایِ مختلفی به یاد می‌آوری و اگر تو کمی منصف باشی و من هم کمی باشم، تقریباً همه‌یِ آن چیزهایِ گوناگونی هستم که در تو به یاد آورده می‌شوم. تو اگر منصف باشی می‌خواهم بدانی (می‌خواهم بدانم) که نه زیاد بد ام، نه زیاد خوب، نه آن جور ام که باید باشم و نه زیاد از آن جور بودن فاصله دارم. من واقعیتی بی‌معنی اَم.

بنابراین، من ترکیبی هستم از «شواهد»ی که از خودم به جا می‌گذارم (شواهدی که در مواقع ِ گوناگون در تو به یاد می‌آیند)، و «میل»هایی در تو که هر بار به شیوه‌هایِ مختلف می‌خواهند شواهدِ گوناگونی از من را کنار ِ هم بچینند. من آن جور که خود را می‌فهمم، ترکیبی اَم از «شواهد» و «امیال»، هر کدام با همان ترتیب که گفتم. من شواهدی از خودم به جا می‌گذارم (به دلایل و نیّت‌هایِ گوناگون)، و آن شواهد را بر حسبِ این که تو چه میلی نسبت به من داشته باشی در ذهن‌ام کنار ِ هم می‌چینم تا با ورز دادنِ انتقادی‌اش به تصویری حقیقی از خود برسم که جایی میانِ ذهن ِ من و تو ست؛ باوری درباره‌یِ من و تو، که در جایی میانِ من و تو، میانِ زمین و آسمان، شکل‌هایِ واقعی‌اش را می‌سازد و خراب می‌کند. این یک توصیفِ خالص است. عاری از جهان‌بینی و فلسفه‌ورزیِ پیچیده. این یک وضعیتِ عینی ست که بارها برایِ من اتّفاق می‌افتد و فکر می‌کنم که این همان وضعیتی ست که همه در آن قرار دارند، و گمان نمی‌کنم که بتوانم از این چیزی که گفتم رها شوم. اسم ِ آن صورت‌بندی که توصیف می‌کند و راهی به بیرون نمی‌یابد چیست؟ تراژدی؟ اسم ِ این آگاهی چیست؟ آگاهی ِ تراژیک؟

۳ نظر: