۱۳۸۸/۱/۷

استعاره

این که در هر لحظه‌یِ سکوت یا در هر عاطفه‌یِ تکان‌دهنده تو را به یاد بیاورم برای‌ام یک وظیفه است؛ وظیفه‌ای که نمی‌توانم شانه از آن خالی کنم، چه بخواهم، چه نخواهم. در این کار مسیری وارونه توسطِ من طی می‌شود: مالیخولیایِ من: این که بخواهم تو را فراموش کنم یعنی می‌خواهم تو را به یاد بیاورم. حتّا وقتی اراده و توانی برایِ این کار ندارم، و حتّا وقتی این کار ابداً موضوعیتی ندارد، متعهّد می‌شوم به این که برایِ فهم ِ احساساتِ آمیخته در افعالِ عالَم، آن‌چه بین ِ من و تو جاری ست را بازسازی کنم. از این کار شرمنده می‌شوم. احساس ِ خاطی بودن می‌کنم. احساس ِ کسی که این همه تکثّر را با وحدتی خودخواهانه و حریص به یاد می‌آورَد. سعی می‌کنم خاطره‌یِ این شرمندگی را زیر ِ واژه‌هایِ متفاوت پنهان کنم. مثلاً به جایِ این که مدام نام ِ تو را به یاد بیاورم، از کلماتی نظیر ِ شیر، عقاب، کتاب، دود، آتش و نظایر ِ این‌ها برایِ خطاب قرار دادنِ احساس‌ام بهره می‌برم. قصد دارم تا در این راه غفلتی بزرگ را پنهان کنم. در شعری خواندم که شاعر حیوانی درنده را ستایش کرده بود. سخت می‌توانستم با آن شعر رابطه برقرار کنم، مگر آن که خیال کنم آن حیوان همان تو ای که در استعاره‌ای شاعرانه نشسته است. با خود می‌گفتم: آیا همه‌یِ هنر ِ شاعر این نبوده که ذهن‌ها را با نام‌گذاری‌هایِ غلط‌انداز از وحدتِ خودخواهانه‌اش به تکثّری گول‌زننده عبور داده؟ با خود می‌گفتم: آیا سراسر ِ آن‌چه استعاره می‌نامیم، همین کارکرد را ندارد، همین کارکردِ مخفی کردن و پوشاندنِ نوعی شرم، بابتِ به یاد آوردنِ تکراریِ همه‌یِ تفاوت‌ها؟ این گونه بود که لحظه‌ای تو را در مقام ِ استعاره به یاد آوردم. استعاره‌ای که به کمکِ آن می‌توانستم همه چیز را توضیح دهم و شرم ِ حاصل از این کار را مخفی نگه دارم. استعاره‌ای که همه‌یِ نام‌ها را معنی‌دار می‌کرد، به همه‌یِ بی‌جانی‌ها جان می‌بخشید، تخیّل را به کار می‌انداخت، و جهان را در واحدی ریز و ناپیدا، هم‌چون تو، مدام و بی‌انقطاع تکثیر می‌کرد.

۱ نظر:

  1. آخه چرا استعاره؟ همه‌تون يه چيزيتون ميشه ها ):

    پاسخحذف