همه دُور ِ مسجد نشستهاند، چهارزانو یا چمباتمه. مسجدی ست نسبتاً بزرگ و مرتّب که لوسترهایِ بزرگ و پُرنور دارد. جمعیّتِ اندکی آمده. پسره دهـدوازده ساله است، با بدنی گوشتآلود، پیراهنی کیپِ تن، و شلواری که تا رویِ شکم بالا کشیده. خطِ فاق ِ شلوار از لایِ پا و میانهیِ باسناش رد شده و آن را دو نیم کرده. چهرهاش مهربان و مصمّم و عرقکرده و ابله است. چند لیوانِ پلاستیکی ِ یکبارمصرف به دست گرفته با پارچ ِ آب دُور ِ مسجد راه میرود و تعارف میکند، فرد به فرد. برخی ردّـاش میکنند. برخی آب میخواهند. ردیفِ لیوانها را سویِ فردِ متقاضی میگیرد تا یکی بردارد. با زحمتی که میفهمی پارچ ِ آب هنوز برایاش سنگین است آب میریزد. به همین دلیل کنترلِ مقدار ِ آب را ندارد: یا لیوان تا نصفه پُر میشود یا گاهی سرریز ِ آب از لیوان بیرون میزند و شُرّه میکند رویِ فردِ تشنه و او و زمین ِ مقابلاش را خیس میکند. با لبخند خیلی سریع پارچ را کنارـاش میگیرد و به حالتِ انتظار به جایِ دیگری چشم میدواند. بعضی که آب رویشان میریزد غُرغُر میکنند؛ بعضی میخندند؛ و بعضی شروع میکنند به حرف زدن با پسر. چیزهایی میگویند که محتوایشان قابلحدس است امّا قابلشنیدن نیست. پسر هر بار با حوصله منتظر میمانَد تا آب خوردنِ فرد تمام شود و لیوان را پس بگیرد. بعضی که لیوان را پس نمیدهند با تذکّر ِ او مواجه میشوند. تعجّب میکنند که لیوان را بازمیخواهد. امّا آن قدر میایستد تا آنها لیوان را سر ِ جایِ قبلی، تویِ مجموعهیِ به هم پیوستهیِ لیوانها بگذارند. به این ترتیب همیشه همان یک لیوان استفاده میشود و معلوم نیست باقیشان به چه کار میآیند. انگار که عملکردِ لیوانِ یکبارمصرف با نامی که بر آن گذاشتهاند سازگار نیست.
با دقّت آب را جلویِ همه میکِشد. برخی سَرشان را رویِ زانو گذاشتهاند و حالتِ کسانی را گرفتهاند که اشعار و لحن ِ صد تا یه غاز ِ مصیبتخوانی ِ تشنهلبانِ کربلا منقلبشان کرده. پسر شانهیشان را تکان میدهد و پارچ را به سمتشان دراز میکند. هیچ کس را از قلم نمیاندازد. در این حین کسانی تازه وارد میشوند و در نقاطِ مختلفِ کنارهیِ مسجد مینشینند. اگر در جایی بنشینند که قبلاً توسّطِ مسیر ِ چرخش ِ او طی شده، بازمیگردد و به تکـتکشان آب تعارف میکند. تازهواردها معمولاً آب میخواهند و انتظار ِ پسر برایِ پس گرفتن ِ لیوان برایشان نامفهوم است. پس از فراغت از آنها، دوباره به ادامهیِ مسیر ِ قبلیاش بازمیگردد و از همان جایی که آب دادن را قطع کرده کار را دنبال میکند.
پارچ تقریباً خالی شده. چند پارچ ِ پُر چند جایِ مسجد قرار دارد. با حسّ ِ مسئولیت و وقتشناسی ِ بسیار به سویِ یکیشان که نزدیکتر است میدود و در حرکتی عجیب محتوایاش را درونِ پارچ ِ خالی ِ خود میریزد. با تلاش ِ زیاد پارچ را بلند میکند و ادامهیِ مسیر را پی میگیرد. احساس میشود که برخی بدونِ آن که تشنه باشند آب میخورند تا از مقدار ِ باری که پسر حمل میکند بکاهند. پیرمردی شکمگنده که هر دو پایاش را خوب دراز کرده دو لیوان برمیدارد و به پسر میگوید «دو تا بریز»، و هر دو را یک نفَس سَر میکِشد. «سلام بر حسین» میگوید و لیوانها را تویِ هم میگذارد و به دستِ پسر میدهد و دعایاش میکند. پسر، ظاهراً بیاعتنا، پارچ و لیوان را زمین میگذارد و با پشتِ دست عرق ِ پیشانیاش را میگیرد و با دو دست شلوارـاش را محکم بالا میکِشد. میشود حدس زد نیرویِ این رسیدگی به خود را از تشویق و دعایِ خیر ِ پیرمرد کسب کرده. باز پارچ و لیوانها را برمیدارد. در مسیر ِ حرکتاش دو تا لیوانِ دیگر قرار دارند. آنها را هم به تَهِ دستهیِ لیوانهایِ خود اضافه میکند. جلویِ مردی میرسد که خودش از قبل یک لیوانِ خالی آماده کرده و جلویِ پسر گرفته. برایاش آب میریزد و منتظر میمانَد تا لیوان را سَر بکِشد. مرد مینوشد و پسر با اشارهیِ سَر لیوان را طلب میکند. مرد با حوصله میگوید که لیوانِ خودش است. پسر میگوید «نه». مرد میگوید این لیوانها یکبارمصرف است و نباید چند نفر با یکیاش آب بخورند. پسر لبخندِ مأیوسانهای میزند و سراغ ِ نفر ِ بعد میرود. باز مثل ِ سابق برایِ آنهایی که مینوشند منتظر میمانَد تا لیوانشان را پس بگیرد. کمی جلوتر یک مردِ ژولیده و بدترکیب آب میطلبد و لیوانِ پُر را بدونِ آن که لب بزند جلویاش میگذارد. پسر منتظر میمانَد و مرد میگوید «چی میخوای؟». پسر لبخند میزند و سَرـاش را به چپ خم میکند. کمی به همین وضع مکث کرده و دوباره به راهاش ادامه میدهد. در بین ِ راه همسنـوـسالانی را میبیند که گویا هم را میشناسند. با بیمبالاتی برایشان آب میریزد و به شوخی تعمّد دارد که لیوان سرریز شود و آب بیرون بریزد. به هم فحش میدهند و میخندند. باز پارچ و لیوانها را میگذارد و شلوار و پیراهناش را آن جور که میپسندد مرتّب میکند، به روالِ سابق. جلویِ مدّاح میرسد که سخت مشغولِ خواندن است و متوجّهِ او نیست. کمی کنارـاش میایستد و به سویِ نفر ِ بعد میرود. در این بین مدّاح طلبِ فاتحه و صلوات میکند و پسر با عجله به سویِ او بازمیگردد تا آب تعارفاش کند. مدّاح با دست و سَر اشاره میکند که نمیخواهد. پسر دور میشود.
حالا یک چرخ ِ کامل زده و با پارچ و لیوان دَم ِ در ِ مسجد ایستاده است. مدّاح ِ دیگری میکروفون را به دست میگیرد و از همان ابتدا هایـهای اشک میریزد و آرام و زیر ِ لب کلماتِ نامفهومی را زمزمه میکند. کمـکم صدایاش بالاتر میرود و با مایهای بَم و سوزناک هستی ِ نمایشی ِ روضهخوانان را تکرار میکند. جز چند نفر که مشغولِ پچـپچ اند همه حالتِ متفکّر و محزون به خود گرفتهاند، انگار همین حالا ست که زار بزنند. چند جعبه دستمالِ کاغذی دُور تا دُور رویِ زمین قرار دارد. پسر پارچ و لیوان را کنار میگذارد و شروع میکند جعبهدستمالها را جمع کردن. سپس یک جعبه را دست میگیرد و سلوکاش به دُور ِ مسجد را آغاز میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر