۱۳۸۸/۲/۲۹
ملال
حس میکنم کسی ام که نمیتواند دربیافتد، نمیتواند عمق ِ ناخُشنودیاش را از چیزی بروز بدهد. حس میکنم که توانِ پس زدن ندارم. زیرـزیرکی کارـام پیش میرود. بر خواست درنگ نمیکنم، درنگی که میتواند گاهی اوقات به عواقبِ ناخوشایندی بیانجامد. حس میکنم که دستخطّـام بد است امّا به خوشخطّی معروف شدهام. متعهّد میشوم به این که برایِ اصلاح ِ این باور چند کتابِ بدخط بنویسم. کردار ِ روزانهام یکنواخت و نامنسجم است. همین کلمات را هم به زور و ضرب، به تزویر و دسیسهای بیحوصله مینویسم. از سر ِ هم کردنِ این جملات، نیّتام خَلق ِ پارهای ادبی ست که ملال را هم به حالتهایِ توصیفشدهیِ پیشینام اضافه کند. از این که در نوشتهای به رویِ خودم برگردم و مُچ ِ احساسام را بگیرم و نیّتام را توضیح دهم حالتی تکراری را حس میکنم که حاویِ جذّابیت نیز هست. به خوانندهیِ این سطور فکر میکنم. شاید تنها خوانندهاش خودم باشم. شاید این بیحوصلگی مجالی برایِ دیدنِ دقیق و پُروسواس باقی نگذارد و شاید هم هر نوع وسواس در دیدن محصولِ یک بیحوصلگی باشد. دُورـوـبَرـام چند کتاب چیده شده و یک انسان نِشسته، مشغولِ جمع و تفریقهایاش. از این که در نوشته به دُورـوـبَرـام توجّه نشان بدهم حسّ ِ یکّه خوردنی به من دست میدهد که نوشتناش پاک آن را بیمزّه میکند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
چقدر حرف دلت به دلم نشست. توي اين روزگار تخمي هر چه ميگذره اين حسّ ناجور بيشتر عذاب ميده و كمتر ميشه بيانش كرد، به قول سايه:
پاسخحذفبه دشت پر ملال ما پرنده پر نميزند