اغلب گیج و مبهوت اند. میخواهند کاری بکنند. بیشتر جوان اند و منتظر که کسی سؤالی بکند تا با حوصله جواباش را بدهند. پلیس ِ باتومبهدست و کاسکتبهسر در خیابان زیاد است و همین باعث میشود که اضطراب همهیِ نگاهها را لرزان و هوشیار کند. حوالی ِ میدانِ ونک به تدریج شلوغ میشود. کسانِ بسیاری به هوایِ شنیدنِ سخنرانی ِ موسوی رفتهاند و نشده و حالا از مترویِ حقّانی به سمتِ ونک میآیند. مردم نمیایستند. حس میکنند که چشمانی نامرئی آنها را رصد میکند. هر غریبه هم یک دوستِ همرأی است و هم یک مُخبر ِ تماشاچی. به همین خاطر ترجیح میدهند دور ِ میدان چرخ بزنند و نقش ِ عابر ِ پیادهیِ هرروزی را بازی کنند.
یکساعتی گذشته و تعدادِ این چرخزنها زیاد شده و آنها جرأت پیدا کردهاند و دستانشان را به نشانهیِ پیروزی بالا گرفتهاند. راهِ ماشینها بند آمده. چرخزنها نیازمندِ بدنِ هم میشوند تا کنار ِ هم تودهای بزرگ را شکل بدهند و با انباشتِ پیکرهاشان بر نیرویِ مسلّطِ ترس و اضطراب غلبه کنند. همه دستانشان را بالا میگیرند و خیلی زود این بالا گرفتن به نشانهیِ وحدتِ آدمها تبدیل میشود.
جنبشی به چشم میخورَد. دستانی که بالا گرفته شده آرام به سمتِ خیابانِ ولیعصر سرازیر میشوند. کسانی هستند که دل گرفتهاند و کمـوـبیش با فریاد دیگران را دعوتِ به حرکت میکنند. جمعیت آرام به راه میافتد و شعارهایاش را سرمیدهد؛ بعضی شعارها گرتهبرداریِ بیموردی ست از نمونههایِ انقلابِ 57. خوشایندترین لحظات آن وقتی ست که همه با هم سرودی میخوانند. در متن ِ این حرکت تعداد را نمیشود حدس زد. زیاد اند. تهِ دسته دیگر معلوم نیست. در طولِ راه گاهی مینشینند و همدیگر را به آرامش فرامیخوانند. کسانی بطریِ آب توزیع میکنند. چند نفری با لیوان و دبّه بین ِ مردم میچرخند. از پنجرهیِ درمانگاهِ کنار ِ خیابان چند زن و یک مرد که روپوش ِ سفید به تن دارند بین ِ مردم ماسکِ طبّی توزیع میکنند. گروهی به آن سمت هجوم میبَرند. یک دستهیِ بزرگِ ماسک به سمتِ مردم پرتاب میشود. ماسکها در هوا چرخ میخورند و دستها ناغافل آنها را به چنگ میگیرند. گروهِ زیادی که وسواس ِ احمقانهیِ ثبت کردن دارند، موبایلهایشان را مدام موازیِ بدن یا بالایِ سَرشان میگیرند و حسّ ِ قدرت میکنند از این که با ابزاری به اندازهیِ مُشت جُنبـوـجوشی بزرگ را نظارهگر باشند.
تا نزدیکیهایِ عبّاسآباد وضعیت به همین ترتیب پیش میرود. جمعیّت همچنان آرام است و ملاحظهگر قدم برمیدارد. امّا اینجا لحظهای هست که شش یا هفت موتور ِ پلیس از پشت جمعیت را شکافته و باتومهایشان را بیمحابا در هوا میچرخانند. مردم وحشتزده به کنارههایِ خیابان میگریزند. بعضی زیر ِ دست و پا میمانند؛ همدیگر را هُل میدهند و به داخل ِ جویِ آب میریزند. بعضیها از حال رفتهاند. رویِ پایِ خود بند نیستند. تنشان میلرزد. چند لحظه بعد دو تا از آن پلیسها را خونآلود، کِشانکِشان میآورند و جمعیت به یک لحظه بدنِ آنها را همچون هدفی مطلق به مشت و لگد میگیرد. پس از لحظاتی که حساباش از دست بیرون است، چند مردِ جاافتاده با التماس وساطت میکنند که جماعت بدنِ بیحالِ آنها را رها کند. مردم کنار رفتهاند. به سر ِ لهیده و خونآلودِ یکی از پلیسها یک روبان سبز بستهاند و تعدادی زیر ِ بغلاش را گرفته و به سمتِ پیادهرو هدایتاش میکنند. وسطِ خیابان به فاصلهای اندک، چهار موتور ِ پلیس آتش گرفته و برخی زنها به گریه افتادهاند. از مردم دو نفر که باتوم به صورتشان خورده غرق ِ خون اند. یک نفر را احاطه کردهاند که رنگ به چهره ندارد و بر جدولِ وسطِ خیابان نشسته و در حالتی شبیهِ هذیان سیگار میخواهد.
کمکم به خود میآیند و دوباره دستهیشان را تشکیل میدهند. از عبّاسآباد تا سر ِ فاطمی حرکتِ آرام ِ مردم به یک جَنگـوـگریز ِ واقعی تبدیل میشود. چند دقیقهای به سمتِ جلو میروند و ناگهان همه با هم با فریاد به عقب فرار میکنند. بارها این کار تکرار میشود و هر بار هستند کسانی از بین ِ مردم که بخواهند با خشم و رجز عقبنشینیها را متوقّف کنند. دو یا سه گاز ِ اشکآور شلّیک میشود، با فاصله. این گاز فقط اشکآور نیست، بینایی را متوقّف میکند و تنفّس را مختل. به راحتی تا شعاع ِ دهها متر را مسموم میکند. مردم به کوچههایِ اطراف میگریزند و به خانهها پناه میبرند. در ِ اغلبِ خانهها باز است. با فشار و تقاضایِ آدمها بعضی از خانهها با کراهت قبول میکنند که جمعیّت تو بروند. چشمها سرخ شده و ورم کرده. صورتها پُفدار است. همه به سرفه افتادهاند. برخی نقش ِ زمین شدهاند. توصیههایی از گوشه و کنار میرسد که قاعدتاً باید علاجی برایِ اثراتِ مسمومیّت باشد: «آب نزنید! آتش روشن کنید! سیگاریها سیگار بکشند!» میخواهند دود را با دود خنثا کنند. پس از چندی، صاحبان به خواهش و تهدید اصرار دارند که مردم خانه را تَرک کنند.
گاردِ ویژه با آرایشی منظّم که ماتریسی از آدمها ست، ردیف به ردیف در طولِ خیابان جلو میآید. به غرب نمیتوان گریخت، همه به شرق و شمال میگریزند. کوچهها و خیابانها همه صحنهیِ شعار دادن و گریختن است. مردم اغلبِ سطلهایِ طرح ِ مکانیزهیِ جمعآوریِ زباله را میسوزانند؛ انگار دود و شعلهاش نوعی تقابل ِ مفید ایجاد میکند. در تقاطع ِ خیابانِ مطهّری با خیابانهایِ ولیعصر، میرزایِ شیرازی، و قائممقام اتوبوسها را به آتش کشیدهاند. صاعقه میزند و باران میخواهد ببارد، چند قطره و بعد دست نگه میدارد.
من کامل شاهد همین ماجرا بودم. احتمالا ما چند قدم با هم فاصله داشتیم. من خسته شده بودم داشتم گوشه پیاده رو سیگار میکشیدم که یهو دیدم همه دارن میدون. اون دو تا پلیس بدبخت چی شدن راستی؟ ساق پای یه دختره هم که داشت میگفت مرگ بر دیکتاتور شکوندن دوستم استخون پاشو دید که زده بود بیرون!
پاسخحذف