۱۳۸۸/۱۲/۱۵

هزارتو

صورت‌هایِ هزارتوگونه و در‌هم‌تنیده به‌ترین استعاره‌ها از آن چیزی هستند که حرکتِ انسانی درون‌اش رخ می‌دهد. هزارتو جریانِ ممتد و بی‌انقطاعی ست از امیال، فریب‌ها، حقایقی که پنهان شده‌اند، دیوارها و مسیرها و تجربیاتی مکرّر از تقدیری که مدام پیموده می‌شود به این امید که راز‌ـ‌اش برملا شده و عابر لذتِ به چنگ آوردنِ مهار ِ آن را درک کند. هزارتو تقدیری ست که به یاریِ نیرویِ درونی ِ وسوسه مدام از سر گرفته می‌شود. در داستان‌هایِ بورخِس، هم‌چون یک تخصّص ِ تکرارشونده و متعهّد، از هزارتوهایی سخن گفته می‌شود که هر‌چیز بی آن که بمیرد در آن‌ها چرخ می‌خورَد و از یک صورت به صورتِ دیگر می‌غلتد. گویی سوژه‌ها گم می‌شوند میانِ آن‌چه لمس می‌کنند و آن‌چه که می‌خواهند لمس کنند. لامسه در آغوش ِ خواست خود را گم می‌کند. سوژه‌ها با اشتیاق به قربانیانِ هزارتویی بدل می‌شوند که خود به درون‌اش قدم گذاشته‌اند. همواره می‌شود پرسید: جاذبه‌یِ هزارتو در چیست؟

می‌دانیم از آن‌جا که هزارتو نه یک مخفی‌گاه که یک دعوت است، قربانی اسیرِ شیفتگی ِ خود می‌شود، اسیرِ جذّابیت و خواستنی بودنِ ناگزیر ِ پیچ‌ـ‌و‌ـ‌خم‌هایی که می‌توان حل‌شان کرد و از پشت‌شان سر درآورْد. ما در این‌جا با مکانی مواجه ایم که در عین ِ پوشاندن می‌فریبد؛ همه‌یِ توجّهات به سمتِ او سرازیر می‌شود و هزارتو به شکل ِ خلائی قدرتمند آن‌ها را بلعیده و ماجرای‌اش را ناگشوده می‌گذارد.

در متن ِ بورخس نوعی اشاره‌یِ پنهانی به ما می‌گوید که هزارتو انکار ِ غایت است. مدلی مجسّم از ماشینی ست که رانه‌هایی حقیقی به شیوه‌ای تکراری و پیوسته حرکتِ درونِ آن را سبب می‌شوند. هزارتو خود به جریان می‌اندازد بی آن که لزوماً حقیقتی نهفته در آن پنهان باشد. انسان‌ها درونِ هزارتو به سمتِ مقصدِ خاصّی حرکت نمی‌کنند. نفْس ِ وجودِ حرکت در آن‌ها نیز به معنی ِ آن نیست که مسیر ِ حقیقتی مطلق را طی می‌کنند. در این مجموعه‌یِ انبوه از دیوارها و راه‌ها شباهت‌ها بسیار اند، به قدری که عابر اگرچه مسیرهایِ متفاوتی را می‌پیماید، همواره در این تردید سر می‌کند که شاید هنوز هیچ راهی را طی نکرده و قدمی به پیش برنداشته؛ شاید هنوز در همان مکانِ نخست است. نیز شک می‌کند که کدام معنایِ پنهان، کدام قصد و نیتِ والا در پس ِ این مسیرها قرار گرفته، این سازه‌هایِ به‌هم‌پیچیده از چه چیز محافظت می‌کنند، چرا رسیدنِ عابر را پس می‌زنند، کدام حقیقت را در کدام قسمتِ خود سکنا داده‌اند. اما این ابهام و ندانستن آن‌ها را از حرکت بازنمی‌دارد. نبودِ غایتی نهایی مانعی در حرکت نیست. غایت نقطه‌ای موهوم و زاینده است و از درونِ عابر سرچشمه می‌گیرد و هزارتو معمّایی ست درـ‌خود. چه چیز منطقِ پیچ‌ـ‌در‌ـ‌پیچِ آن را توجیه می‌کند؟ برایِ عابری که قدم به درون بگذارد هزارتو تکنیکِ مراقبت از حقیقت است.

می‌دانیم که رهروانِ بسیاری تن به هزارتو می‌سپارند و آن‌چه مسلّم است این که هر هزارتو در ذات و ماهیتِ خود نوعی فاصله‌یِ زمانی‌ـ‌مکانی ست میانِ عابر و مقصود‌ـ‌اش، نوعی تأخیر برایِ رسیدن به غایتی که نمی‌دانیم چیست. اگر این تأخیر آن قدر طولانی باشد که همه‌یِ زمان‌ها را در خود بگنجاند، اگر هزارتو بتواند بر عمر، توان، و امکاناتِ تمام ِ کسانی غلبه کند که به شیوه‌یِ تاریخی و در امتدادِ هم آن را خواهند پیمود، آن گاه هزارتویی بی‌نهایت خواهد بود که نه آغازی برای‌اش متصوّر است، نه پایانی. و از آن‌جا که در زمانی بی‌آغاز و بی‌انجام دیگر چیزی غیر از هزارتو وجود نخواهد داشت، او خود به حقیقتِ خود مبدّل می‌شود و از خویش در برابر ِ تمام شدن و از دست رفتن، در برابرِ زمانِ آغاز و انجام محافظت می‌کند، به نحوی که تبدیل به خودِ زمان می‌شود، به دوره، به تاریخ بدل می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر