۱۳۸۹/۳/۱۱

شهود

از همان ابتدا خوب بود خودِ ماجرا را برای‌تان تعریف می‌کردم و در ادامه با مثالی که به دست دارید پیش ِ روی‌تان می‌گفتم که در بسیاری موارد تنها یک شیوه از تحلیل ِ شواهد را به کار می‌برم. اعتراف می‌کردم که این نوعی فلج ِ مغزی است، یا شاید نوعی دل‌بستگی ِ وسواس‌گونه به یک سبک و شیوه‌یِ زبانی که با لجاجت نمی‌خواهد صورت‌ها و مسیرهایِ دیگر را بیازماید و این ربطی به شهود (که موضوع ِ این متن است) و این حرف‌ها ندارد. فرض کنید ماجرا را می‌دانید. فرض کنید ماجرایِ مردی ست که شبی فریفته‌یِ زنی شده یا از این فریفتگی گذر کرده. فرقی ندارد. استدلال در من همواره به شکلی واحد ظاهر می‌شود.

برگسون معتقد بود «شهود» بن‌مایه‌یِ استدلال است، چیزی ست از جنس ِ حدس، گمان، مکاشفه، و می‌خواهم اضافه کنم: تصادف. به گمانِ او بشریت خودش را با چیزها سرگرم می‌کند و آرام‌ـ‌آرام بو می‌کشد و کمین می‌کند و بسته به این که با چه چیز سر‌ـ‌و‌ـ‌کار داشته باشد (با خودِ چیزها یا با روابطِ میانِ چیزها)، در اثر ِ شهودی که در فرصتی مناسب به او روی می‌آورد، حاویِ نوعی دانش می‌شود، نوعی استدلال، توضیحی که چیزی را معلوم می‌کند.

به عقیده‌یِ خیلی‌ها ما دقیقاً نمی‌دانیم که خودِ شهود چیست. به عبارتی، نمی‌دانیم که چطور افکار ِ گوناگون فضایِ مغز ِ ما را پُر می‌کنند. آیا کسی آن‌ها را آن‌جا می‌گذارد؟ فقط از فرطِ تکرار می‌دانم که برایِ ادامه دادنِ این متن قاعدتاً سه حالت بر من مسلط می‌شود و باید یکی از این حال‌ها را طی کنم و خودم را به دستِ یکی بسپارم و منتظر باشم تا در پایان، قاضی ِ سرسختی که در انتهایِ هریک از این سه مسیر نشسته درباره‌یِ سرنوشتِ کلمات‌ام داوری کند:

1. آن که به ابتدایِ سخن برگردم و ماجرایِ آن شب و آن زن و آن شیوه‌یِ تکراریِ معنی کردنِ شواهد را دنبال کنم. به این ترتیب، از جهتِ فنونِ نوشتن که به ماجرا نگاه کنیم، تأثیر ِ این کار انسجامی سیال را به خاطر می‌آورد: به زمانی عقب‌تر برمی‌گردیم تا از آن‌جا عازم ِ آینده‌یِ متن شویم. از قضا به خاطرم می‌آید که برگسون درباره‌یِ این شیوه‌یِ رفت‌ـ‌و‌ـ‌برگشتی از زمان نیز چیزهایی گفته. گفته ما زمان را به شیوه‌ای ممتد شهود می‌کنیم. می‌توانیم از هر جای‌اش عازم ِ جایِ دیگرش شویم، اما در امتدادِ جایِ قبلی. شهود نه‌تنها بن‌مایه‌یِ استدلال، بلکه بن‌مایه‌یِ درک زمان به شیوه‌ای پیوسته است.

2. راهِ دیگر ِ ادامه دادنِ متن این است که ایده‌ای منسجم و حتمی داشته باشم و در ادامه‌یِ متن با فضاسازی جایی برای‌اش باز کنم و با نگاهی رو به جلو به تداوم ِ طبیعی و کش‌دار ِ زمان پایبند باشم. برایِ این کار باید درکی شهودی درباره‌یِ آن‌چه می‌خواهم بگویم داشته باشم. باید پیشاپیش متن را حدس بزنم و برایِ آینده‌اش تدارک ببینم. دستاوردِ تازه‌ای نیست. مثل ِ موردِ قبل، دوباره ثابت می‌شود که شهود بن‌مایه‌یِ زمان است.

3. یا این که از تعبیرهایِ تصادفی و جمله‌پردازی‌هایِ بی‌بنیاد کمک بگیرم. این کار در ظاهر و برایِ کسی که هم‌دلانه می‌خواند ممکن است تداوم ِ زمان را باعث شود، اما با یک جرزنی ِ پنهانی: کمک گرفتن از شهودِ خواننده برایِ ربط دادنِ چند جمله که تصادفاً رویِ صفحه افتاده‌اند. چند درصدی ممکن است متن ِ معنی‌داری از آب درآید. چندین سبکِ هنری را به خاطر می‌آورم که در صدد بوده‌اند به همین شیوه‌یِ مصنوعی شهود را شبیه‌سازی کنند و اتفاقاً کارشان گرفته و واقعاً هم شهود را شبیه‌سازی کرده‌اند. آیا همه‌چیز به همه‌چیز ربط ندارد؟ آیا شهود قوّه‌یِ ربط دادنِ نسبتاً تصادفی ِ همه‌چیز به همه‌چیز نیست؟ قوه‌یِ ربط دادنِ کلمات و جملاتِ تصادفی به هم، قوه‌ای کارا و همیشه در صحنه که از این ربط دادن احساس ِ برتری می‎کند، قوه‌ای که از قضا هرچه را غریب‌تر دریابد، آن را زیباتر می‌پندارد، قوه‌یِ ربط دادنِ سرکوب به فالوس، جاذبه به زمان، کلمه به شهود، O به مقعد، تصادف به قانون و... این مسئله به شهود چهره‌ای قدسی و هم‌زمان سیمایی مسخره و لوده می‌دهد.

به عقب برگردیم و موردِ سوم را بررسی کنیم: چرا این مورد یک جرزنی باشد؟

با اولین نگاه می‌فهمیم که روانِ خیلی‌ها بابتِ این طور روایت کردن معذب است. این‌جا تنها جایی ست که این امکان وجود دارد که زمانِ متن به مفهومی تهی تبدیل شود. به تصادفی در ذهن، یا به خاطره‌ای دور و نامربوط خیره شدن و چیزی درباره‌اش گفتن و محصولِ کار را به شکلی صلب جلوه دادن - که گویی آن مقدمه به این تصادف، به این خاطره، مربوط است - از یک وجدانِ ساده‎‌یِ راست‌گو، چه در شهر، چه در روستا، برنمی‌آید. اما چه کسی می‌فهمد چه کرده‌ام؟ پنهان بودنِ قصد و نیت این‌جا هم از یک رسوایی جلوگیری می‌کند. بقیه با شهودشان می‌خوانند و معنی می‌کنند و شاید به وجد بیایند و من را در پدید آمدنِ این وجد مسبب بدانند، که این خود مایه‌یِ بالیدن است. شک و هراس ِ من فقط بابتِ کسانی ست که خود روزگاری به این شیوه عمل کرده‌اند، به این شیوه نوشته‌اند و با چرخه‌یِ کنار ِ هم نشاندنِ تصادفات و عدم‌انسجام‌ها به منظور ِ خلق ِ من‌درآوردیِ شهود دم‌خور بوده‌اند. کسی از این عده شاید با بددلی ِ واجب و به‌جایِ خود بتواند مکر ِ متن را در کار ِ منسجم جلوه دادنِ خود درک کند و دست‌ام پیش ِ او رو شود. با این افراد حرف بزنم و سؤالی از آن‌ها بپرسم:

هنگام ِ خیره شدنِ تصادفی به چیزی در ذهن، آیا همواره به جایی واحد خیره نمی‌شویم؟ آیا به راستی تصادفی در کار است؟ آیا سمتِ نگاهِ ما همیشه به سویِ نقاطی از روان نیست که احساس و ذهن در آن متراکم‌تر اند؟ یا این طور بپرسم: آیا با فکر کردنِ - در ظاهر تصادفی – به یک خلاء، به یک گم‌گشتگی و فقدانِ همیشگی خیره نمی‌شویم؟ و آیا نوشتن جست‌و‌جویِ راه‌حلی برایِ این فقدان نیست؟ مردِ متوسط به پول و لایِ پایِ زن خیره می‌شود و زنِ متوسط به خودش آن گاه که به او خیره شده‌اند.

هرچند به شیوه‌یِ سؤالی قضایا را مطرح کردم، امّا پیش‌فرض‌هایِ من در این سؤال‌ها نمایان است. من پاسخ ِ تأییدآمیز ِ شما را به سؤال‌هایِ فوق می‌خواهم تا ادامه دهم که شاید همه‌یِ آن چیزی که تصادفی و حادثه‌گون می‌شماریم از قاعده‌ای خاص و همیشگی پیروی می‌کند که مکّارانه خود را به شکل ِ روندی تصادفی به ما نشان می‌دهد. شهود اصرار دارد که به ما بگوید: «من تصادفی ام». شاید تصادف حقیقتاً صورتِ آنی ِ خیره شدنِ ما به خیره‌گاه‌هایِ همیشگی‌مان باشد. این که تصادفاً به چیزی خیره می‌شویم شاید به معنی ِ آن باشد که آناً آن را درمی‌یابیم. خلاصه بگویم: شهود با آن ماهیتِ تصادفی‌اش چیزی نیست جز خیره شدنِ ما به شکل‌ها، کلمات، و اتفاقاتی که مطمئن ایم معنایی در آن‌ها وجود دارد. این متن و هر متنی می‌تواند یک‌سره زننده و بی‌معنی و جلف و خفیف باشد، اگر شما که می‌خوانیدش انتظار ِ جدیت در آن نداشته باشید. و فقط کافی ست در خواندن‌اش جدّی و باعطوفت باشید و متن بتواند این جدّیت و عاطفه را در شما حفظ کند، تا به یاریِ شهودِ خودتان معنایی برای‌اش دست‌ـ‌و‌ـ‌پا کنید. کتاب‌هایِ مقدس، و اصولاً چیزهایِ مقدس و رشک‌برانگیز، در این باره مطالبِ فراوانی به مؤمنان یاد می‌دهند: خیره شدن از شما، معنایِ تصادفی با من.

به این‌جا که می‌رسم، شکل ِ چهارمی از زمانِ متن را حس می‌کنم: گم شدنِ راوی در زمانی که خود در خلالِ آن پیش رفته و تمایل‌اش به حفظِ این گم‌شدگی و ابهام، با کششی سرسخت و لجوج به عدم ِ مراجعه به چیزی که پشتِ سرش، پیش از این لحظه به جا گذاشته.

۶ نظر:

  1. سلام. نوشته ی شما به "انگیزه" جز اشاره ی کم رنگی نمی کند و به "قصد" کم تر از این حتا، واگر حق داشته باشم اظهارنظر کنم می خواهم بگویم آن جا که با گفتن از مرد متوسط و زن متوسط انگیزه را مطرح می کنید به فکرم می رسد انگیزه را نباید الزاماً با قصد از پدیدآوردن اثر - مثلاً نگارش یک متن - یکی انگاشت. فکر می کنم قبول دارید که
    بین آن چه فقدان - یا شکل بیرونی فقدان یا تصور ما از ابژه ی میل - است، مثلاً زنی که هوس را برمی انگیزد، با قصدی که ممکن است احساس اولیه یا تأملات بعدی را به سوی یک جور پدیدآوردن "بخشی منسجم از تفکر" راه بَر شود تفاوتی وجود دارد.

    قصد متن به نظرم باید یگانه باشد و در مواردی که اثری منسجم و درخودتمام تولید می شود اسباب این انسجام را در آن سکیتزوفرنی که تحت "به هم ربط دادن همه چیز" مورد اشاره قرار می دهید و نیز در همین یکتابودن قصد می توان جست.

    این که در حالت 3 وجدان ممکن است معذب شود به نظر خودم ارتباط دارد با داشتن بیش از یک قصد در هنگام پدیدآوردن. گاهی اصلاً وجدان معذب نیست: در، برای مثال، متنی که فقط قرار است گزارش و داده هایی را منتقل کند و بگذارد خواننده خود نتیجه بگیرد.

    اما اگر نیت کنیم متنی بیافرینیم که وجدان مان آن را بپذیرد، و در عین حال امیدوار باشیم خواننده را سر ذوق آورده واداریم کارهایی را که ما از آن ها بازمانده ایم خود انجام دهد و ارتباط های ناموجود را مفروض بگیرد، آن وقت طبعاً از نوشتن دو قصد کرده و از پیش خطای غیرقابل بخشش را مرتکب شده ایم.

    در آخر، واژه ی "شهود" را نمی دانم با کدام دال دیگر برای خود توضیح بدهم. شاید بتوانید روشن گری بفرمایید.

    مانوش کا

    پاسخحذف
  2. به مانوش کا:
    سلام
    1. قصد و انگیزه، یا به بیانِ دیگر، اراده را می‌شود به شیوه‌هایِ مختلف توضیح داد. فهمِ از اراده هم در قالبِ نوعی «انفعال» ممکن است، هم به شیوه‌یِ نوعی «فاعلیت» و «عاملیت». من فعلاً تمایل دارم تا همه‌یِ صورت‌هایِ اراده را در قالبِ انفعال بفهمم و در اقسامِ دیگرِ توضیحِ این پدیده جذابیت و حقیقتِ قابل‌توجهی نمی‌بینم. و در عینِ حال موافق ام که اراده و قصد و نیت از دیرباز به شکلِ نوعی خواستِ کنش‌گرانه فهم شده‌اند و جز در مواردی معدود و حاشیه‌ای کم‌تر در معنایِ واکنشی‌اش به کار رفته‌اند.
    با شما موافق ام که فقدان و قصد با هم یکی نیستند، اما قصد همیشه متوجهِ فقدان است و از طریقِ چرخیدن حولِ آن ماهیت‌اش را پدیدار می‌کند. انفعالِ قصد را می‌توان در این ناتوانی‌اش بازشناخت. قصد از جنسِ ناتوانی ست. واکنشی ست که ظاهر می‌شود و ظهورش مساوی ست با پیرویِ حتمی از نیرویی که از خلاء به سویِ سوژه وارد می‌شود و او ناتوان از پس زدنِ این نیرو ست. او همواره حولِ نیرویِ گریزِ از مرکزی که خلاء به او وارد می‌کند می‌چرخد و در این چرخیدن منفعل است.
    2. متوسط بودن برایِ مرد و زن، نوعی ویژگی و چارچوبِ محیطی و طبقاتی ست. طبقه حفره‌ها و خلاءهایی مشابه برایِ افرادِ خود فراهم می‌کند. به عبارتِ دیگر، هم‌طبقه بودن یعنی هم‌حفره بودن، یعنی اشتراک در ناتوانی، یعنی چرخش حولِ فقدانِ مشترکی که اجتماع آن را سامان داده است.
    3. من هم با وجودِ پیوند میانِ معذب بودنِ وجدان و تعدّدِ قصد و نیت موافق ام.
    4. درباره‌یِ شهود: این متن در واقع می‌خواست ساز‌ـو‌ـ‌کارِ شهود و تفکر و استدلال را شرح بدهد. ایده‌ای در این باره دارم: مارکس سرنخ‌هایی درباره‌یِ مکانیزمِ طبقاتیِ آگاهی به ما داده و خلاصه‌اش این است که آدم‌هایِ هم‌طبقه هم‌شکل فکر می‌کنند. وقتی آدم‌ها با یک واقعیت مواجه می‌شوند و ایده‌ای درباره‌اش دست‌ـ‌و‌ـ‌پا می‌کنند، این کار را به واسطه‌یِ شهود انجام می‌دهند. شهود نوعی تصادفِ ذهنی ست که آدم‌ها خود را در آن می‌یابند و خود را واجدِ آن می‌بینند. می‌توان برداشتی از ایده‌یِ مارکسی داشت و آن این که او در واقع می‌گوید این ماجرایِ شهود چندان هم تصادفی نیست و مثلاً می‌توان با تکیه بر درکی طبقاتی تا حدودی تبیین کرد که شهود چگونه در افراد رخ می‌دهد. این قسمت از تبیینِ مارکسیستی مسیرِ بسیارِ جالبِ ساختارگرایی را در خود دارد. حالا به عقیده‌یِ من، با در دست داشتنِ «متن» و بسامد و تکرارِ کلماتی که از ویژگی‌هایِ یک طبقه است، می‌شود توضیح داد که خودِ این شهود چگونه در عمل از طریقِ کنارِ هم نشستنِ تصادفیِ کلماتِ افرادِ هم‌طبقه ساخته می‌شود. یا در واقع می‌شود توضیح داد که شهود در عمل یعنی اشتراک در کلماتی که یک طبقه در انحصارِ خود دارد تا جهان را آن طور بفهمد. شهود یا آن شیوه‌یِ تصادفی و یک‌باره‌یِ اندیشیدن یعنی اشتراک در کلماتی که فقدانی مشترک را شرح می‌دهند. شهود یعنی اشتراک و هم‌دستی در فقدان.

    پاسخحذف
  3. م: به این ترتیب آدم ممکن است مدعی شودآدم های هم قد در نگاه شان به دنیا اشتراک و هم دستی دارند. این که فرموده اند درک شهودی تصادفی نیست حرف کلی زده اند: کنش فکری تماماً تعاملی و غیرتصادفی است و در این میان شهود به این دلیل انفعالی و به ظاهر تصادفی می نماید که نابه هنگام و بی خبر سر می زند.

    شاید بشود گفت شهود یا شم غریزی صرفاً ابزار هوش مندانه ای است برای "به راه آمدن" و در مسیر یک بردار فهم (به سوی مقصودی که طبق آکسیوم "عدم امکان خلاء در طبیعت" منطقاً می شود همان فقدان) قرارگرفتن، تحولی که مشابه اش توسط آهن ربا در حق براده های آشوب زده انجام می گیرد، با این قید که ضمن حالت انفعالی شهود، شخص تحت تأثیر خود از خود بیرون قرار می گیرد و چیزی می شود کم و بیش چون آگاهی محض، یک دیگر شخص.

    از قضا، برخلاف شما (و کارل مارکس)، احساس می کنم بعید نیست آدم از جلد خودش بیرون بیاید و بی اختیار از طبقه ی خود و اشتراکات درگذرد بی آن که نیت فقدان را از دست بگذارد. لابد همین فاصله ی تنش آفرین است که تکان دهنده است.

    یک سؤال: آیا اشاره به فریفتگی حکایتی سربسته از دریافت الهام است؟

    پاسخحذف
  4. اگر بجای شهود بگذاریم نوشتار به بارت خیلی نزدیک می شود. البته ظاهرا بر جنبه ی تصادفی در نوشته ی شما بیشتر تاکید شده.
    در کل نوشته ی خیلی خوبی است. از انها که باید چند بار خواند تا نکته ای از دست نرود.
    حدسم این است که می خواستید بدون پیش زمینه داستانی بنویسید که حس این روزهایتان را نشان بدهد و بعد دیدید هرچه بنویسید حتی اگر تعریف کردن معصومانه ی یک قصه ی عاشقانه باشد نوشته ابی است کاتگورایز شده که می تواند موقعیت شما را نشان بدهد. بنابراین در یک نوشته ی دیالکتیکی درخشان با تحلیل متن خودتان تئوری تان را برملا کردید و با تحلیل تئوری قصه تان را تعریف کردید . ادبیات خوب هم همین است. کشف محدودیت های شخصی و غیرشخصی نویسنده هنگام نوشتن. به تعبیر بلانشو درباره ی کافکا او با تحلیل داستانهایش بیش از خود داستان اهمیت می داد و ظاهرا در همان متن ادبیات را می کشت. به همین دلیل با به تردید انداختن خود و خواننده اش درباره ی ادبیات آنرا برجسته می کرد. به همین دلیل این در نهایت یک داستان است. و خوب هم هست.

    پاسخحذف
  5. به م:
    خوب نتوانستم اختلاف ِ پاراگراف ِ اول ِ کامنت را با بخش ِ دوم‌اش متوجه بشوم. منظورم این است که متوجه نشدم چرا بخشی از متن با کنایه‌ی ِ «حرف ی کلی» مواجه شده و در ادامه شرح ِ تأییدآمیز ِ همان نکته‌ی ِ قبلی آمده. باز منظورم این است که خوب از پس ِ این برنیامدم که لحن ِ نوشته‌ی ِ شما نقادانه و کنایی بود یا تأییدآمیز و تفسیرگر.

    این نکته که اشاره کردید «بعید نیست آدم از جلد ِ خودش بیرون بیاید و از طبقه و اشتراکات‌اش بگذرد»، نکته‌ای ست محل ِ مناقشه. می‌دانیم که توجه ِ آلتوسر، و خُب خیلی‌های ِ دیگر، درباره‌ی ِ فهم ِ علمی و غیرایدئولوژیک به همین نوع ِ فهمیدن بوده، اما خیال می‌کنم رأی ِ چندان واضح و توـ‌دل‌ـ‌برویی نیست. زبان موقعی که از خودش بیرون می‌آد و خودش رو توضیح می‌ده پیچ و تابی پیدا می‌کنه که سخت می‌شه فرقی بین ِ بیرون و درون‌اش قائل شد. اما من هم مثل ِ شما به این ماجرا علاقمند ام و پی‌گیر.

    به نظرم فریفتگی مکانیزم ِ دریافت ِ الهام است، یا به‌تر بگویم، الهام و کشف و شهود چیزی نیست جز تکرار ِ مکرر ِ کلماتی خاص که روان فریفته‌ی‌شان شده و به سمت‌شان نشانه رفته و ساختن ِ جملاتی تازه با این کلمات.

    ---
    به مکابیز:
    داستان‌گویی تنها جایی ست که گویا می‌شود به فلسفه، علم و همه‌ی ِ چیزهای ِ خوبی بپردازیم که با قریحه و برداشت ِ خودمان تحسین‌شان می‌کنیم. این «پرداختن به خود»ی هم که شرح‌اش دادید، یکی از آن محل‌های ِ رهایی ست که به تجربه‌ی ِ من فقط از طریق ِ آن ممکن است که متن به رستگاری می‌رسد، اگر برسد. در ادامه‌ی ِ بحث ِ «ابتذال»ی که شما (لئون و تو) داشتید به این موضوع فکر کردم که ابتذال ِ طبقاتی نوعی نابینایی در بازتولیدِ کورکورانه‌ی ِ کلیشه‌هایی ست که در ما فرورفته و قدرت، فرصت، و توان ِ قضاوت ِ از بیرون رو درباره‌ی‌شان از دست داده‌ایم. پرداختن به خود فرصتی ست برای ِ استفاده‌‌ی ِ نقادانه از ابتذال، فرصتی برای ِ در میان گذاشتن و عبور کردن. یا می‌شود: دوختن ِِ نگاه ِ ارزیاب به چیزهای ِ بامزه‌ای که نمی‌خواهیم باور کنیم قرار است روزی از بامزگی بیافتند.
    خلاصه رفیق، انگار که ناگزیر ام از چرخش ِ دیالکتیکی به سمت ِ خودم. این طور روان‌ام را آرام می‌کنم و با این جور متن‌ها ست که تسلی می‌گیرم.

    پاسخحذف