نوشتن علیرغم ِ همهیِ افتـوـخیزهایاش جستوجویِ راه است. راهی که باید پیموده شود و فرد چه بسا از وجودش بیخبر باشد. به عبارتِ دیگر، آن که مینویسد امیدوار است چیزی در جهان باشد که او از وجودش بیخبر است. بر طبق ِ قاعدهای اسرارآمیز ما چیزی ناشناخته را حمل میکنیم که کلمات آن را غبارروبی میکنند. راه، بعد که فرد نوشته را میخواند، با او سخن خواهد گفت. شاید با فرد سخن بگوید. در حالِ حاضر این تنها امید است. نوشتن آخرین امیدِ کسانی ست که از همهیِ چیزها ناامید شدهاند. تنها انسانهایِ ناامید مینویسند. نوشته برایِ خود و دیگران محکمه و راهی فراهم میکند و فرمان میدهد که چگونه باید باشیم. نوشته آلتِ جنگی ست. آدمها از جنس ِ خط اند. ماشینی اند که از متنی پیروی میکنند. آن که مینویسد امید دارد این متن را از نو دگرگون کند تا به انسان فرمان براند.
«من برایِ خودم مینویسم.» من اما باور ندارم که برایِ خودم باشد. این چیزها زیباتر از آن است که برایِ من باشند، یا زشتتر از آن. اما دستکم این هست که ذخیره و مدرکی برایِ روز ِ مبادا سر ِ هم کنم. روزی که میخواهم گوش و دلام پُر باشد. میخواهم به نوشتهای بازگردم. مردم برایِ فراموشی ِ ناامیدیهایشان کتاب میخوانند. از قدیم شنیدهایم و به ما گفتهاند که نوشته حافظهای پُرقدرت است. استادی میگفت «نوشته ثبت و تصویربرداری از حافظه است». نوشته بیشتر از این است. میخواهم آن قدر طولانی شده باشد که وقت کم بیاورم و با خواندناش خودم را فراموش کنم. نوشته فراموشی ست. از خوشبختی ِ ما ست که طولِ متنهایِ خوب از طولِ عمر ِ ما بیشتر است. با این کار زمان را از یاد میبریم. نوشته رؤیا ست. در این رازگشاییهایِ پیاپی که نظم ِ خطوط را پی میگیرند، میخواهم توقفی در کار نباشد و من ادامه دهم، یا اگر میایستم پایِ جملهای باشد، یا سر ِ نقطهای، سر ِ حرفی. میخواهم هیچ چیز جز آن کلماتی که میخواهم احاطهام نکرده باشند و من به هیچ چیز جز این کلمات سرسپرده نباشم.
در آن سو اما تجربه به ما یاد داده که نوشته حافظهای ملالآور و حرفی مکرّر است که دستِ آخر سنگینیاش را تحمیل میکند. چه کسی هست که زیباترین نوشته را بعد از چند بار خواندن رها نکند؟ کیست که نخواهد بعدِ سالها حافظ خواندن شعر ِ نو بگوید؟ مقدسترین متنها را موریانه میخورد. حسابِ کودنها و عقبماندهها جدا ست و نسبت به زمان وجودشان سرشکن میشود. عزیزترین کلمهها بعد از چند بار خوانده شدن به حافظه میروند و خیال را پس میزنند و لذت را کمرنگ میکنند. با زوالِ خیال مرگِ چیزها فرامیرسد. همه چیز با رنگ و بویِ مرگ خود را به یاد میآورد. میخواهم نیرومند باشم و میگویم که مقصودم از نیرومند بودن فراموشکاری ست. در واقع، میخواهم این کلمات حتّا اگر راهی نشان نمیدهند آن قدر پُرزور باشند که هر چیز را جز خودشان از خاطرم ببرند. و چه چیز زودتر از خودِ کلمه میپرد و فراموش میشود؟
نوشتن به این منوال مقدس است. برای ناامیدان نوشتن/خواندن مناسکی مقدس است. اما واقعا برای چه می نویسیم؟ چرا باید نوشتن مناسک مقدس ناامیدان باشد؟ آیا به این دلیل نیست که مایلیم فهمیده شویم و از چیزی سخن بگوییم تا درنقطه ای به جهان وصل شویم؟ از نقطه ی کلمات؟ چرا و چگونه نوشتن برای شمارازگشایی است؟
پاسخحذفکلمات دست خالی اند. کلمات ابزارند. ماییم که در آن محتوایی می ریزیم. چرا از متنهای شما محتوایی جز امر بیرونی برنمی خیزد؟ خودتان کجایی؟ آیا آن دانای کلی نیستید که بر است کلمه سوارست و م یتازد؟ دراینصورت شما با جماعت ناامیدان چه نسبتی دارید؟چه وقت نوشتن تفنن است؟ میل به فرمان راندن بر انسان از کجای نوشن بیرون می آید؟ چطور می توانید همه ی اینها را در یک نوشته منظور کنید؟
به Anonymous:
پاسخحذفنمیفهمم چرا گفتید مقدس؟ اما این را میدانم که چیزهایی که تا کنون راه را نشان دادهاند را مقدس فرض کردهاند. به هر حال بحثِ لفظ نیست. مقدس وجود ندارد. مقدس مُرد.
نوشتن امید/ناامیدی ست: امید به تغییر و همزمان ناامیدی از آن. به نظر ِ من، هیچ کس قصد ِ فهمیده شدن ندارد، همه قصد دارند خود را بفهمانند. آدمها قصد دارند خود را ـ یا چیزی که خود را هواخواهِ آن میدانند را ـ تحمیل کنند. با مدل ِ بیانی که من طرفدار ِ آن ام، آدمها اراده میکنند که چیزی که هستند را در جهان فرو کنند. نوشتن ناامیدانهترین و همزمان مکارانهترین نوع ِ امید به این فروکردن است. آن که قادر است میکند، آن که جاهطلبتر از آن است که به قدرتاش راضی شود، مینویسد (یا هر کار ِ دیگری از این جنس). در این موردِ دوم نوشتن همان کردن است، چه بسا شدیدترین نوع ِ کردن.
موافق نیستم که کلمه صرفاً ابزار است (همچنان که موافق نیستم روح از بدن جدا ست). مثالاش؟ همین خود ِ من که گفتید فقط به امر ِ بیرونی میپردازم. نکتهیِ شما دربارهیِ خودم را خوب نگرفتم (چون به نظرم این کار را نمیکنم). از درونام به بیرون نگاه میکنم. و آرایش ِ بیرونی ِ کلمات نسبتاً تصادفی ست. چند کلمهی ِ خوشتراش کنار ِ هم میتوانند القای ِ معنی کنند. من این وسط فقط از بعضی از آرایشها و بعضی از این منظرهها لذت میبرم. منبع ِ این کلمهها را فراموش کردهام. همه وقتی مینویسند فراموشکار اند.
این ایده رمانتیک که زوال خیال مرگ می اورد را قبول دارم
پاسخحذفاما فکر می کنم تولد هر کلمه لحظه ای اتفاق می افتد که نگارنده خیالش را به پرواز در می اورد...نوشتن خیال را زنده نگاه می دارد و بنا بر این انسان را.
به علامت سؤال:
پاسخحذفعلاوه بر چیزی که گفتید چند بحثِ کوچک اما مهم این وسط مطرح است. خلاصهاش کنم:
اهمیتِ کلمه بیش از اینها ست که بازیچهی ِ خیال باشد. چندین جور مکانیزم برای ِ این قضیه (کلمه و خیال) میشود در نظر گرفت. دعوت میکنم این یکی را مدتی امتحان کنیم: کلمههای ِ تصادفی و خوشآهنگ، یا اصلاً صرفاً تصادفی که توالیشان معنایی ندارد را پشتِ سر ِ هم ردیف کنیم. بیمحابا خیال به جریان میافتد. نتیجهای که من میگیرم این است که کلمه خیال را شکل میدهد. کلمه به روان شکل میدهد. آدم اگر کلمهاش را پیدا کند خیالاش را پیدا کرده.
دیگر این که، بیاییم این را هم آزمایش کنیم: نه این که صِرفِ نوشتن کمکی به خیال بکند (این البته درست است، اما این طور هم میشود گفت:)، بلکه نوشته ترتیبی تصادفی از کلمات است که وقتی به من میخورند تخیلام را به کار میاندازند و این یعنی من با آن کلمات در فضای ِ ذهنام جملاتِ موازی میسازم و از قدرتِ جملهسازی با کلمات و لحنشان لذت میبرم. اگر جملهای زیبا پیدا کنم آن را از آن ِ خود میکنم و ارادهام را به آن نسبت میدهم. یعنی از این پس وقتِ زندگی کردن، هنگام ِ انجام ِ کارهای ِ مختلف به خودم میگویم که دارم فلان کار را میکنم و برای ِ فلان کار کلمهای یا آهنگی در ذهن دارم. به نظر ِ من اگر قصدِ خواندن در میان باشد، بیمعنیترین کتابها هم که کلمه پشت ِ کلمه ردیف کردهاند خیالانگیز اند. همان که «اگر مدتی به مغاک بنگری، مغاک نیز به تو خواهد نگریست»...
:)
پاسخحذفتا بحال به این فکر نکرده بودم که
کلمات می توانند تخیل را به کار بیندازند یعنی قدرت کلمه از قدرت تخیل بیشتر باشد.
دارم به این فکر می کنم که چطور می شود در انتخاب کلمات به صورت تصادفی قوه خیال پیش از هر انتخاب دخیل نباشد و بعد از آن خیال شکل بگیرد؟ همیشه برداشتم این بود که تا خیال به جریان نیفتد کلمه ای زاده نمی شود...
مثلا وقتی کلمه ی درخت را انتخاب می کنم اول تصویرش را در ذهنم می بینم و بعد کلمه را به زبان می اورم یا آنطور که نظر شماست اول کلمه و سپس خیال...
بحثتان بسیار جالب بود استفاده کردم. ممنونم:)
میثم گرامی باز از "راه" رسیده اید با یک متن دوست داشتنی به دلیل صمیمیت غرابت سازش، و با لحن معصومانه می پرسید "چرا مقدس"؟!
پاسخحذففقط یک کامنت حاشیه ای: این که برای خود می نویسید بی یا کم اهمیت است. چرا؟ چون اگر برای خود روزمره تان می نویسید نوشته ی شما - ببخشید! - کم اهمیت است و اگر نه، آن گاه این اقرار خود کم اهمیت است.
مهم البته این است که "خود" چه خاصیتی دارد. و این را به این صورت هم می توان بیان کرد: ادعام این است که "به" خود می نویسید، و نه به صورت یک ژست. آدم معمولاً در جریان نوشتن به خود از یک خودشیفته یا یک کمدین یا موجودی خارق عرف به شدت به دور است.
نویسنده نیازی به خالی شدن یا زایش (هردو غیرفرویدی) را خالی می کند و ممکن است حتا خود روزمره اش هم پذیرنده ی حاصل آن تخلیه یا زایش (یا - دورازجان - قطع عضو) نباشد. هیچ کس پذیرنده ی الزامی نیست و نویسنده می داند که دارد "برای" حتا خود هم نمی نویسد.
او صرفاً خود را خطاب قرار می دهد چون "خود" نماینده ی کسی است که می داند و ناامیدانه، در همان حال که نویسنده نمی داند ولی دیوانه ی واگویه ی صرف است. دو نفرند این ها!
درباره ی کلمه هیچ به تر یا تازه تری از آن چه هست این جا ندارم بگویم. برف دانه های نظم دادن به آشوب توپولوژیک جهان ها هستند از طریق تعهد به فروباریدن
آشوبگرانه
م