در قلبِ من عشق است و نفرت میپندارماش؛ نفرتی که میخواهم سرکوباش کنم. با منطق، با استدلال، با نشان دادنِ شواهد که ببین! ماجرا این طور است، متنفر نباش. نفرت لذیذ است و به من نیرویِ بیپایانِ تحمل و دوری ورزیدن میدهد، اما همنشین ِ گریزپایی ست. زود جایِ خودش را به عشق ِ بسیار، به دلتنگی ِ بسیار میدهد و تو را چون موجودی خار و خفیف و لایق ِ ترحم رها میکند. خوب تو را میپزد و در حفرهیِ تنگ و مستحکم ِ بیتفاوتی رها میکند، از جهان بینیازت میکند، اما سرانجام تو را به حریف میسپارد و دور میشود.
اینسان نباید فریبِ نفرت را خورد. نفرت پیشقراولِ دلتنگی ست. مکر ِ دلتنگی ست که در قالبِ بیزاری سر میرسد تا تو را به فرودست بکشاند. احمق نباید بود. اما در برابر ِ احساس، نوعی لذتِ وا دادن وجود دارد که تا خیلی احمق نباشی نمیتوانی تا تهِ آن بروی. و حماقت از آن چاهها ست که هر کس وسوسهیِ این را دارد که هر بار بیشتر از بار ِ قبل بیازمایدش. بسته به ظرفیت است. بیچاره آن که ظرفیتاش در حماقت بیانتها ست. به هر حال، برایِ جلوگیری از هر نوع قلیانِ شرارتبار و درهمتنندهیِ دلتنگی باید حسابی مراقبِ نفرتمان باشیم. راهِ غلبه بر وسوسه آزمودنِ آن است. احمق باشیم و لااقل در کنترلِ حماقت بکوشیم.
آدمی همیشه دلتنگِ گذشته میشود؛ دلتنگِ خاطرهیِ خوشی که روزی با معشوقی داشته؛ دلتنگِ رژیم ِ پیشین؛ دلتنگِ اسارتهایی که در آنها در تنگنا بوده؛ دلتنگِ هر چیزی که به نیتِ گذر کردن ثبتاش کرده و آن را پشتِ سر گذاشته؛ دلتنگِ همهیِ آن حفرههایی که زمانِ او را میمکیدند و با این کار به هستیاش معنی میدادند؛ خاطرهیِ یک نظام ِ سرکوبگر یا هر دستگاهِ استثمارگر، با همهیِ کراهتی که شاید روزی از آن فهمیده باشیم، این قدرت را دارد که چونان یک دورهیِ عمیق و پُرمعنا خود را به یاد بیاورد. آدمی به هرچه او را بفشرد، روزی که دیگر فشاری از آن دست در میان نیست، دل میسپارد. روزی میرسد که دلتنگِ جمهوریِ اسلامی شویم.
من فکرمی کنم دلتنگِ خاطره ی خوشی با معشوقی شدن، اسارت هایی که در تنگنا می گذاردمان، و غیره از یک سنخ نیستند، بنابراین نمی توانند زیرِ یک چتر به نامِ دلتنگی برای گذشته قرار بگیرند. من فکر می کنم به غیر از موردِ نخست، که آدمی می تواند دلتنگِ ابژه ی عشقِ خود باشد، در باقیِ موارد، بیش از آن که بتوان از واژه ی دلتنگی استفاده کرد، می توان به سادگیِ گفت "ارجاع". من ممکن است مادام به گذشته رجوع کنم، نه به خاطرِ دلتنگی، که به خاطرِ بازیافتنِ چیزی که شاید روزی از کنارش بی تفاوت عبور کرده بودم. به خاطرِ خودم، که سوژه ای هستم در گذشته. من فکر می کنم دلم برای خودم تنگ می شود، برای چگونه بودنم در دوره ای تا برسم به چگونه هستنم در اکنونم.
پاسخحذفبه سیما:
پاسخحذفدرست اه. مطمئناً احساسات بسته به موردشون فرقهایی دارند. اما در این موردِ خاص، این که فکر میکنیم دلتنگِ خاطرهیِ معشوق شدن اسماش دلتنگی برایِ اُبژهیِ عشق اه، و مابقی اسمشون ارجاع به خاطرهای در گذشته برایِ ساختن ِ حال، به نظرم از این جا در میآد که واژهیِ «عشق» رو صرفاً سزاوار ِ «دلتنگی» به حساب میآریم و باقی ِ چیزها ـ که کمقدرتر اند ـ مستحق ِ واژهی ِ «ارجاع» اند. در این لحظه که دست به سنجش ِ مناسبتِ این دو واژه میزنیم قضاوت میکنیم و وزن ِ زیادی برایِ عشق قائل میشیم، در مقایسه با سایر ِ اسارتها و تنگناها. عشق البته با انواع ِ دیگهی ِ اسارت فرق داره و نوعی میل ِ متقابل به استثمار ِ هم، تحملاش رو معنیدار میکنه. اما به نظرم ورای ِ عشق یا اسارت، انسان دلتنگِ اون لحظهای میشه که با فشردگی ِ بدن و رواناش همراه اه. «دلتنگ» اینجا و حتّا در کاربردِ فارسیاش، الزاماً به معنی ِ تعلق ِ احساس به چیز ِ حسابی و خوبی، مثل ِ عشق، نیست، و تأکید بیشتر بر همراهی ِ نوعی نوستالوژی اه و ترسیم ِ تصویری از «معنویت» و «شور» که به نظرم کاملاً به تنگنا و فشرده شدن ربط داره. تنگنا به انسان نظم میده و نظم به انسان معنویت. انسان از موقعیتِ تنگ معنای ِ عمیق میسازه و بعدها اون رو به شیوهی ِ نوستالوژیک به یاد میآره. این طور اه که خاطرهی ِ همهی ِ عشقها، همهی ِ اسارتها همهی ِ جنگها، همهی ِ مقاومتها، همهی ِ خداپرستیها، همهی ِ کشتهشدنها و... زنده نگه داشته میشن.
نه، از حرفم اشتباه برداشت نشه. من به عشق امتیازی در این خصوص ندادم، هرگز. من حرفم اینه که چون اونجا با یه انسانِ مستقلِ منفرد طرفیم، این دلتنگی می تونه صرفن به واسطه ی به یادآوریِ رفتاری خاص،ادا و اطوار یا مثلن شیرین زبونی های اون شخص باشه، به خاطرِ شخصیتِ مستقلِ اون فرد که جدا از ما و فارغ از میزانِ درگیریِ ما با اون شخص وجود داره. و فکر می کنم اصلن ربطی به این نداره که ما رو دستخوشِ تغییری بکنه یا نکنه. اما مثلن در موردِ یک فضای اجتماعیِ ویژه، بسته به میزانِ درگیری ما و تغییراتی که دچارش می شیم، این فضا می تونه در آینده جایی رو به خودش اختصاص بده.
پاسخحذفخاطره ی همه ی عشق ها و اسارت ها و جنگ هاو... زنده نگه داشته می شن چون تاریخِ من هستن. تاریخِ شدنِ من. چگونگیِ این "من" شدنم.
من می تونم نوستالژی رو درک کنم (با وجودِ این که این حس هم حسِ چندان آشنایی نیست برام)، اما درکِ این "دلتنگی" هیچ رقمه به چنگم نمیاد!ـ
در خصوص "جمهوری اسلامی" بگذارید بگوییم فراموش نشدنی بودن اش در برابر فراموش کردن هاش خنثا می شود و تازه چیزی هم باقی می ماند. اگر فراموش شده بودن هم دلتنگی بیاورد آن وقت شما خوب دیده اید.
پاسخحذفبه سیما:
پاسخحذف1.
شرمنده اگه طولانی مینویسم.
به نظر ِ من ما وقتی دلتنگ میشیم، یعنی نیرویِ یاد و آروزیِ تجربهیِ فلان وضعیت قلبمون رو فشرده. داریم از یه وضعیتِ جسمی و فیزیولوژیک به یه برداشتِ ذهنی میرسیم و میفهمیم و... جایِ دلتنگی میتونیم هر واژهای رو بذاریم که متضمن ِ ویژگی ِ وابستگی، عاطفه، علاقه ست و انگیزانندهیِ تخیل اه. در موردِ عشق، وقتی دلتنگ میشیم متوجهِ نبودنِ معشوق میشیم. خُب اگه بود چی میشد/؟ میدیدم و لمس میکردم و حرف میزدم و آروم میشدم. اما به نظرم مسئلهیِ عشق اینها نیست. خیلی وقتها آدم با دیدن و لمس کردن و حرف زدن با کسی آروم نمیشه. مسئله چی اه؟ . چی آروممون میکنه؟ درکِ این وضعیت که من اون رو اسیر کردم و اون از این اسارت راضی اه. درک ِ این ک ه زمانِ اون با من میگذره، به یادِ من میگذره، من دارم وقتِ اون، عمر ِ اون رو، و خلاصه، تن ِ اون رو مصرف میکنم. دلتنگی یعنی شک و تردید در این باره که اون داره زماناش رو جاهایِ دیگهای هدر میده که من اون جاها ننیستم. وگرنه میدونم که اون هر روز میشاشه ، هر روز سر ِ کار میره، احتمالاً فلان برنامه رو داره، حتا میدونم دربارهیِ ریز ِ فعالیتهایِ روزمرهاش باخبر باشم. حتا میتونم هر روز ببینماش و حرف بزنیم. اما دلتنگی و احساس ِ عشق و فقدان یعنی چرا روز و ماه و سالِ اون آدم که ارادهام متوجهاش اه متوجهِ من نیست؟
به طور ِ خلاصه: خواستن ِ دیگری و دلتنگ شدن براش یعنی میل ِ مصرف کردنِ دیگری. مصرفِ کردنِ دیگری یعنی زمانِ دیگران رو از چنگشون گرفتن، یعنی وقتِ اونها رو به طور ِ ارادی به خود مشغول کردن، چه ذهنی، چه بدنی. در یک کلام یعنی اسارت و در عشق یعنی لذتِ مشترک از اسارت. در مقایسه با حرفِ شما، من با یاد آمدنِ خندهاش دلتنگ نمیشم، من از این دلتنگ میشم که چرا برایِ من نمیخنده و...
(ادامهی ِ قبلی)
پاسخحذف2.
حالا به نظر ِ من این مسئله یه سویهیِ دیگه هم داره: ما دلتنگِ هر چیزی میشیم که هر حدّی از تنگنا به ما تحمیل کرده بوده. چیزی ممکن اه ما رو در اسارت و تنگنا قرار بده (شبیه ِ عاششق که داره بدن و زمانِ ما رو صرفِ خودش میکنه، با این تفاوت که در وضعیتِ عشق، من هم متقابلاً همین کار رو با اون میکنم و اسارتِ متقابل رو عشق مینامم). مثلاً ما رو زندانی کنه، ازمون کار ِ زیاد بکشه، بهمون تکلیف بده، نظم و انضباطِ سخت یا غیرعادی یا ستمگرانه (به هر میزان از سختی و ستم) رو ازمون بخواد، به زور بخوادبدن و ذهنمون رو در اختیار بگیره، به عبارتِ دیگه بخواهد زمانمون رو صرفاش کنیم و بخواد ساعتهایِ ما رو صرفِ خودش یا مرجع ِ عالیتری که سراغ داره بکنه (مثالها زیاد ان، اون چیز ِ مثالی میتونه یه ادم باشه که ما رو گروگان گرفته، میتونه یه سیستم باشه که محدودمون کرده، میتونه یه نظام ِ سیاسی یا یه دولت باشه و...). در این حالت، تحتِ شرایطی سعی میکینم وضعیت رو دگرگون کنیم، چیز ِ تازهای بسازیم، فشار رو کم کنیم، زمانمون رو، بدنمون رو نجات بدیم. زمان میگذره و تعادلِ تازهای برپا میشه، ممکن اه قاعدهیِ ظالمانهیِ پیشین که صرفِ بهرهبرداری از زمانِ ما بوده بربیافته یا اون شرایط رو دیگه ستمکارانه ندونیم، یا سرکوب و ستم موقتاً از ما رفع شه. حالا به نظرم وقتاش که ما دلتنگ ِ اون لحظاتی بشیم که موردِ توجه بودیم و زمانمون هدفی بود برایِ دیگری تا اون رو به تملکِ خودش دربیاره و ارادهیِ ما رو در جهتِ ارادهیِ خودش به حرکت بندازه. مقاومتِ ما و خواستِ استثمارگرانهیِ دیگری، اون دوتایی ِ همیشگیای رو میسازن که طی ِ او ن ما از نظم و قاعدهای که احاطهمون کرده معنویتی رو حس میکنیم. منظورم این نیست که معنی میسازیم براش، منظورم این اه که خودِ نظم معنی میآره. مثال از چیزهایی که معنی میآره: هر روز نماز خوندن، هر روز 6 ِ صبح بلند شدن، هر روز حمام رفتن، هر روز ریش تراشیدن، تکرار ِ منظم، برنامهی ِ کاری ِ منسجم ِ یک زندان یا یک کارگاه، هر روز روزنامه خوندن، هر روز لبخند زدن، هر روز روسری سر کردن و... اینها صرفاً مناسک نیستن، اینها زایندهیِ معنی اند، اینها خودِ معنی ان. اینها ان که به تعبیر ِ نیچه زندگی رو در نظر ِ ما ارزشمند میکنه. هرچند تحتِ فشار ِ خردکنندهای به ما مسلط شدن، اما معنویت ترشح میکنن و انسان دلاش برایِ معنا تنگ میشه، همین که اون رو از دست بده یا قرار باشه به نظم ِ جدیدی تن بده.
فقط خاطرهیِ اون چیزهایی حفظ میشه که معنایِ من بهشون وابسته بوده. چیزهایی که به من سخت گرفتن یا دل برگرفتن ازشون دشواره بوده. تاریخ، تاریخ ِ ساختهشده است، وگرنه چیزهایِ زیادی هستن که من رو متأثر کردن و نمیبینمشون.
"Whoever does not miss the Soviet Union has no heart. Whoever wants it back has no brain."
پاسخحذف- Vladimir Putin
به البرز:
پاسخحذفچه خوب گفته
ممنون از این توضیحاتِ خوب، اما باید
پاسخحذفاز تفاوت ها نوشت!:ـ
1. من وقتی دلتنگِ چیزی یا کسی می شم که بدونم بودنش، اگر که بود، اکنونم رو متفاوت می کرد، تفاوتی دوست داشتنی، نه آزاردهنده
2. قصدِ منزه کردنِ عشق رو ندارم. اما واژه ی "اسارت" ارزیابیِ افرادیه که از بیرون گود به یک رابطه ی عاشقانه نگاه می کنن. به علاوه، در محدود کردنِ تمامیِ دلتنگیِ یک عشق به اسارت و مصرف باهات موافق نیستم. این میل رو به هیچ وجه انکار نمی کنم. اما از درونِ گودِ تجربه ی زیسته م واژه ی "انتخاب" برام پر رنگ تره. انتخابی که بیشتر با واژه هایی مثل آزادی و مسئولیت همراه هستن تا اسارت. زوری در کار نخواهد بود!!ـ
3. تنها در یک وضعیته که می تونم باهات هم عقیده باشم که عشق هم از سنخِ بقیه ی مقولاتیه که ازش نام بردی: در "غارت"! اگر من فکر کنم که عشقم غارتم کرده و احساسِ یک مال باخته رو داشته باشم، آره، اون وخت دیگه قضیه فرق می کنه.
4. راستش من فکر نمی کنم هر نظمی معنایی با خودش بیاره. طرزِ برخوردِ من با یه نظمِ تحمیلی معنا می آفرینه. اگر من منفعل باشم، معنایی زاده نمی شه به نظرم، اما اگر کنشی ازم سر بزنه می شه به معنامندی هم فکر کرد
5. معنا ایستا نیست. من هم ایستا نیستم.در دوره ای من زور می زنم تا وضعیت رو دگرگون کنم و این برام معناداره. فقط وضعیت نیست که دگرگون می شه با نمی شه. من هم بسیار دگرگون می شم و در هر وضعیتِ نویی، این منِ دگرگون شده هم خواسته های نویی داره. به دنبالِ معناهایِ جدیدیه. این به نظرم بدیهیه!!ـ
6. آقا خیلی ساده!!! من چطور ممکنه دلتنگِ چیزی بشم که غارتم کرده، عمرم رو، روانم رو، جسمم رو ... ؟!؟
به سیما:
پاسخحذفممنون بابتِ توضیحات.
دربارهیِ نظم و اسارت و دلتنگی
چیزی که اینجا به نظرم میرسه مقابله با چند پیشفرض اه که تو نوشتهیِ شما هست. 1. یکی این که کلاً دلتنگی رو متوجهِ چیزهایِ لذیذ و خاطراتِ خوش میدونین؛ 2. دیگه این که «معنی» رو یه جور تولید میدونین که حاویِ ویژگی ِ فاعلانه و کنشی بودن اه.
1. در مقابل، من فکر میکنم ما موقع ِ لذت بردن و یادآوریِ خاطرهیِ اون و دلتنگیهایِ متعاقب، بیشتر در گیر و دار ِ شرایطی هستیم که اون لذت رو پدید آورده. البته «اصل ِ لذت» پابرجا ست. طبق ِ تعریفِ روانکاوانه، لذت کم کردنِ هیجان و تنشی اه که در درون انباشته شده. چیز ِ لذیذ یعنی، اُبژه یا عملی که هیجانِ ما رو تسکین بده و تعادلِ مسلط رو به ما برگردونه. از این نظر، محیطی که بتونه تنش رو به بالاترین حد برسونه، اگه امکانِ ارضا بده، بیشترین لذت رو میتونه تولید کنه. مکانیزم ِ منع، امتناع، و سرکوب، و رویِ هم رفته ساحتِ قانون، که حد رو از چیزها برمیداره، یا چیزهایی رو محدود میکنه، اونجا ست که به لذتِ ما شکل و فرم و جهت میده. بحثِ متعالی بودن و بهتر یا بدتر بودن رو کنار بذاریم، نوع ِ جامعه و سرکوبهایِ متصل به اون اه که شکل و قاعدهیِ لذت رو تعیین میکنه. میوهیِ دزدیدهشده شیرینتر اه، اما جایی که نشه چیزی رو دزدید، یا اصولاً به سببِ وفور و سلبِ مالکیت دزدیای در کار نباشه، لذتِ شیرینی طعم و ذائقهیِ دیگهای رو طلب میکنه (مارکس میگه سیبی که تو کمونیسم گاز میزنی طعم ِ دیگهای داره). ممکن اه فردی با چندین نفر رابطهیِ لذیذِ جنسی داشته باشه، اما دلتنگِ اون رابطهای میشه که توش غیر از لذتِ جنسی بر اُبژهیِ عمل ِ جنسیاش سلطه داشته و کم و بیش میخواسته مالکِ تمام و کمالِ اون چیز باشه. این اه اون چیزی که از عشق میشه فهمید: اراده به سلطه ورزیدن و تثبیتِ خود، و در مقابل، تن دادن به سلطهیِ مقابلی که به ما رفته. تنگ گرفتن و تنگ گرفته شدن. آدم دلتنگِ روزگاری میشه که بهاش تنگ گرفته. اصولاً دلتنگی شکلی از اراده ورزیدن اه به شیوهیِ تخیلی، جایی که حالا یا دیگه نمیشه اون طور اراده ورزید. ما دلتنگ میشیم چون میخواهیم باز اراده بورزیم، باز محدود کنیم، باز در بر بگیریم، باز اسیر ِ تکرار بشیم، و به طور ِ انعکاسی، درونِ حد قرار بگیریم، در بر گرفته بشیم، تکرار بشیم و دورمون چرخیده بشه. برآورده شدنِ لذت، کامروایی، کامروا شدن و برآورده شدنِ اراده، از طریق ِ یک نوع ِ خاص از تکرار، یه نوع رفتوبرگشت، ایجادِ محدودیت، در تنگنا قرار دادن، و نوعی طواف حولِ اُبژهیِ میل پدیدار میشه. لذت از محدودیت درمیآد به محدودیت ختم میشه؛ این نقیصهیِ لذت نیست، توصیفِ لذت اه.
(ادامهیِ قبلی)
پاسخحذف2. نظم کلاً تحمیلی اه. اصولاً نظم با تکرار رابطهیِ تنگاتنگی داره و این که چرا باید فلان چیز تکرار بشه کاملاً بیمعنی اه، به این معنی که هیچ توجیهِ غایی و قطعی و واقعی نداره. بعضیها خواستن واسه توجیهِ نظم و قاعده و تحمیلهایِ متعاقباش، به اخلاق، دین، یا حتا فلسفه متوسل بشن. دلیل بیارن که چرا فلان چیز درست اه و فلان چیز چرا غلط. همهیِ سیستمهایِ اخلاقی و اجتماعی برایِ توجیهِ خودشون حجت آوردن اما نمیتونن (هرچند سعی میکنن) بگن که چرا اصلاً باید باشن، چرا درست ان و... (دین میگه درست ام چون یکی دیگه که بزرگتر از همهیِ ما ست گفته). اما به هر حال، زندگی در نهایتِ خودش عاری از معنی اه. یکی از کارکردهایِ نظم این اه که لفافی برایِ این بیمعنی بودنِ زندگی فراهم کنه. سرکوب میکنه، شکل میده، محدود میکنه، قانون میذاره، میبنده، آزادی میده، چیزها رو تعریف میکنه و... تا انرژیِ روان رو تماماً مصروفِ خودش کنه و شکلی از تعادل و تثبیت براش فراهم کنه تا انسان بتونه لذت ببره. نظم معنیساز اه و زندگی رو ارزشمند میکنه. اجبار و الزام ِ انجام دادن و پیروی کردن، شرایطِ تحمیلیای که همهیِ انضباطها و نظامهایِ اخلاقی دارناش، به ارزش منتهی میشه، به ارزیدن، به قضاوت کردن، به معنی داشتن. انسان در برابر ِ این معنی منفعل اه. تولیدش نمیکنه، خودش رو از طریق ِ اون پیدا میکنه، وجودش رو با اون درک میکنه و تازه از این به بعد اه که معنی از طریق ِ قضاوت و سنجش شکل ِ تولیدگرانهای در انسان میگیره. این وضعیتی اه که نیچه بهاش میگه «فرمان بُردن». میگه: «تو باید از کسی دیر زمانی فرمان بری، و گرنه نابود خواهی شد و واپسین ارج ِ خویش را در چشم ِ خود از دست خواهی داد» (کلاً واسه این بحثها ارجاع میدم به نیچه، فراسویِ نیک و بد، بخش ِ «دربارهیِ تاریخ ِ طبیعی ِ اخلاق»).
قبول دارم که آدم دلتنگِ چیزی نمیشه که عمر و دارایی و جسم و رواناش رو «غارت» کرده، اما این واژهیِ غارت یه کم هیجانِ بالایی داره و تو حادترین حالتاش خیلی رمانتیک اه. ما استثمار میکنیم و استثمار میشیم و در دلِ یه متن ِ سلطهطلب قرار داریم که هستی ِ ما رو توجیه میکنه و به ما امکانِ فراروی یا فروروی میده و شکلی از ثبات و لذت رو برامون فراهم میکنه. دوستاش نداریم و این دوست نداشتن عمومیتر شده. چون این وظایفاش رو خوب انجام نمیده و چماق ِ سلطهاش رو عریان کرده. حالا زمانِ قضاوت اه. رفتنی اه اما بخشی از ما رو حمل میکنه که در آینده، موقع ِ مواجهه با نظم و سرکوبِ نو، با دلتنگی از اون یاد خواهیم کرد.
مرسی
پاسخحذف