۱۳۸۹/۱۱/۱۹
محض ِ گفتن
نمیدانم شما هم این فضایِ آزاردهنده را درک میکنید مثل ِ من؟ وضعیت از قبل منفورتر است. استدلال و توصیف کمزور است و فکرش را که میکنم این کمزوری بابتِ فاصلهای ست که از سیاستِ مستقر دارم. نفرت آن قدر زیاد است که حتا زورم نمیرسد از ضمیر ِ اول شخص استفاده کنم. عقل همهجا نسبت به انباشتِ زیادِ احساس (چه مثبت و چه منفی) هشدار میدهد و انتقاد به خود نهیب میزند که به نفرتِ زیاد هم بخندم. در این بین، به شیوههایِ خوبِ بیانی که فکر میکنم، توصیفِ وضعیت در قالبِ فرمهایِ غایب از همه مناسبتر به نظر میرسد: «دیروز این اتفاق افتاد. / این ماجرا را این طور میشود تحلیل کرد. / گفتهاند که...» فرمهایی که در آنها، ضمایر ِ مشخص نقاطِ اتکایشان را گم کردهاند و گویی متن خودش در حالِ سخن گفتن است بی آن که کسی را به زحمت بیاندازد. دلام بیشتر از هر وقتِ دیگری میخواهد که خودم را از چیزها حذف کنم و شرمنده ام بابتِ هر نوع ارجاعی که به سمتِ من باشد. گوش ِ همه پُر است از «من»هایی که گویندهاش با موضوع ِ موردِ علاقهاش لاس میزند و دستِ کم خودم از این نقاطِ تأکیدِ منفرد بیزار ام. گاهی «من»ها را از سر ِ لجبازی با خود و سنجیدنِ قدرتِ اثرشان به کار میبرم. مثل ِ خیلی وقتهایِ دیگر کلماتی را میگویم و همین که گفته شدند گوش میدهم تا معنایِ واقعیشان را بفهمم. نوعی ماجراجویی را میشود در گفتن پیگیری کرد و این وجهِ حماقتبار و در عین ِ حال فراروندهیِ کلماتی ست که هر روز میتوانیم بگوییم و بشنویم. تعجب میکنم از آنها که زور ِ ادامه دادن دارند و دست از سر ِ بیعقلیهایِ رایج برنمیدارند. به نظرم چنین توانایی ِ پیگیر و مُصرّی دارایی ِ کمی نیست. هیچ چیز ِ جالبی وجود ندارد، نه در کسی که ستم میکند و نه در کسی که با چهرهیِ معصوم و چریکی دستِ تعدّی را رو میکند. من هم در این بین مدام گمان میکنم که لابد همه همهچیز را میدانند و همراه با نوعی اختگی ِ بیآزار، قادر نیستم سویههایِ خوفناکِ واقعیتِ مسلط را به شکل ِ کلمات درآورم و محو ِ تماشایِ حماقتِ منحطِ این چیزهایی که میبینم شدهام و فحش میدهم و چشم گرد میکنم. این جادویی ست که در ناکامی ِ محض به آن دچار ام. اما هنوز میفهمم که باید رها شوم. خوشبختی ِ کوچکی در توصیفِ ناکامی هست که فروتنانه میخواهم آن را به زبان بیاورم و امیدوار ام که گفتناش شکننده و دعوت به شکستن ِ آن طلسمی باشد که بخشی از ما را در بر گرفته است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
ميثم عزيز فقط محض گفتن؛ شايد همهمون خوب حس ميكنيم كه توي چه وضع گندي گير افتاديم و اين جامعهي بدبخت به چه جهنّمدرّهاي داره ميره. آدم از هر طرف ديواره كه جلوش حس ميكنه و كمكم ميبينه كه ناگزيره زندگي موش كوري داشته باشه. شايد چون همهمون ميدونيم يا حس ميكنيم كه همهمون ميدونيم و حس ميكنيم اين وضع گهبار رو و راه در رويي هم نميبينيم، ديگه رغبتي براي گفتن و به زبان آوردن نداريم، چه برسه به كمك گرفتن از استدلال و توصيف واقعي و تازه اون هم براي كساني كه خودشون بخشي از اين پازل ان و آدم ديگه حسّ اميدي در اين گفتن و استدلال آوردن نداره. بعضي وقتها هم شايد حس ميكنيم كه ديگه حرف زدن از اين وضع جز چسنالههاي بيخاصيت چيزي نميتونه باشه. ... باز هم دمت گرم و گلي به گوشهي جمالت
پاسخحذفبه بر و بچ سلام برسون
ممنون ام مجید.
پاسخحذفارادت