۱۳۹۰/۳/۵

حال ِ این روزهای ِ ما

لحن ِ تلخ که بر آدم‌ها چیره شود، لحنی که در تقابل با کثافتِ مشمئزکننده‌یِ واقعیتِ مسلط انسان‌ها را به سویِ واقعی بودنِ خودش جذب می‌کند و هر چیز ِ دیگر را هم‌چون خیال بیرون از خود باقی می‌گذارد، لحنی که برایِ مثال از هر انسان یک مبارز می‌سازد و از هر واقعیتی یک زشتی ِ محض، در هزارتویِ چنین لحنی، کلمات و ایده‌ها با بُرنده‌ترین سویه‌هایِ خود تجهیز می‌شوند و چیزی جز متلاشی کردنِ این فریبِ فراگیر دل‌ها را راضی نمی‌کند.

روزی که جمع ِ زیادی از آدم‌ها با تلاش و تقلایِ روشنگران، و نیز در واکنش به رنجی که از سویِ واقعیتِ آزارنده به آن‌ها تحمیل شده، به این لحن مسلط شوند، قدرتی می‌یابند که جز شکافتن و به پیش رفتن چیزی نمی‌شناسد. و دیگر کیست که نداند که تسلط به این لحن، به این نیرو که صاحبان‌اش را کامروا می‌کند، تاوانی دارد: ناباوری. ناباوریِ آن‌چه پس از کامرانی و به دست گرفتن ِ اوضاع و شرایط بر سر ِ واقعیت خواهد آمد. آگاهی به محاق خواهد رفت و نیرویِ کور ِ تزویر ادامه‌یِ راه را به دست خواهد گرفت. کمدیِ واقعیتِ زیستن بازمی‌گردد و به تراژدی‌هایِ انسانی می‌خندد. و «کدام زیر‌ـ‌و‌ـ‌زبر شدنی ست که زیر‌ـ‌و‌ـ‌زبر شدن‌هایِ دیگر نطلبد؟»

اما آن‌ها که از این لحن ِ تلخ جا می‌مانند، یا سعی در به تأخیر انداختن‌اش دارند، باهوش، آینده‌نگر، یا حتا خیرخواه و عاقل نیستند. تنها و تنها ریشه‌های‌شان تابِ گسستن از آن‌چه هست را ندارد، و به همین دلیل زشت اند. آن لحن ِ تلخ که بر آدم‌ها مسلط شده، صاحبان‌اش را زیبا می‌کند و بیرونی‌ها را زشت باقی می‌گذارد. تنها جایِ دنیا که زشت و زیبا تا این حد واقعی ست، جایی ست که در آن، یک طرف مردمانی با لحن ِ تلخ و مشتِ گره‌کرده ایستاده‌اند و بیرون از آن‌ها، همه‌چیز بی بو و رنگ و مزه، چون واقعیتی خنثا و عبث، حرکتِ جبری‌اش را نظاره می‌کند.

دولت‌مردانِ ایران آن قدر در زشتی پیش رفته‌اند (کافی ست فقط اخبار ِ این چند روزه را دنبال کرده باشید. همین و بس!) که سقوط تقدیر ِ ساختاری‌شان است، چه به عقل و درایت برگردند، چه برنگردند. و در این حال، دلِ ما تنگ است برایِ همه‌یِ مردان و زنانِ شریفی که هم‌نشینی با مشت‌های‌شان هدفی ست برایِ مشت‌هایِ ما. دلِ ما تنگ است برایِ دلالت‌هایِ راه‌مان، برایِ آن‌ها که از دیرباز در استعاره‌یِ «ستاره»، که نور می‌دمد و روشن می‌کند، پیچیده شده‌اند. شاید دل‌خوش شوند اگر بدانند که در تاریکی ِ این روزها با نورشان دل خوش می‌کنیم.

۲ نظر:

  1. برای من این لحن ِتلخ همواره نمودی از لحن ِنوع ِایرانی ِ"جان ِزیبا" بوده است؛ لحنی که زیبایی‌های ِروحی‌‌اش را درمی‌یابم و الزام/سنت ِبیانی‌اش را می‌فهمم‌اش ولی اغلب نسبت به ابراز ِبیرونی ِآن در مقام ِشکل ِمشخصی از گفتار موضع می‌گیرم. اگر به شقاق ِناگزیر ِساحت ِشخصی ِگفتار و ساحت ِفراشخصی‌ یا اجتماعی ِآن – دست ِکم در دوران ِمعاصر که حوزه‌ی عمومی لاغر و بی‌رمق گشته – باور داریم، سویه‌ی غیرچالشی ِاین لحن ِتلخ در بلندمدت، خاصه با توجه به ظرفیت ِفرهنگ ِشرقی‌مان در جذب ِسویه‌های سلبی ِچنین الحانی و تبدیل ِآن‌ها به جنبه‌های درون‌گرایانه و واقعیت‌گریزانه‌ی وجود (تبدیل ِتلخی به پارانویای هستی‌شناختی، تبدیل ِاندوه به مایه‌ای برای خوارداشت ِشادی و ...)، برای‌مان برجسته‌تر خواهد شد. منظورم طرد ِچنین لحنی به خاطر ِبی‌اثری ِاجتماعی‌اش نیست، چون همان‌طور که گفتی لحن ِتلخ، حتا از نوع ِ"جان ِزیبایی‌اش" که شکل‌گرفته از نوعی سوءتعبیر از واقعیت است، واجد ِعزمی‌ست نهفته برای درهم‌شکستن ِالواح ِساکن. با این همه، دوباره می‌گویم، فرهنگ ِانزواطلبانه‌ی‌مان، اغلب از تبدیل ِاین تلخی به پرخاش ِضروری برای پراشیدن ِحال ِاقتدار عاجز است، و در عوض گرایش ِخوبی دارد برای والایش‌ دادن به اهداف ِخود، برای درون‌فکنی ِسویه‌های منفی ِلحن ِتلخ و نالیدن و آوازخواندن و مالیخولیاسازی از آن (نمونه‌ی قریب‌اش اقبال ِبیمارگونه‌ی هم‌سالان‌مان به ترانه‌های غم‌انگیز است وقتی در تب و تاب ِفعالیتی اجتماعی-سیاسی قرار گرفته اند!). می‌خواهم بگویم، به نظر ِمن، با توجه به سوءتعبیرهای عمیق و پارانویایی ِفرهنگی‌مان، الحان ِمنفی ( چه تلخ و چه تند و چه شور) پیش از آن که به کار ِشکستن ِساخت‌بندی‌های مستقر برسند، در حلقه‌ی خودارضایی‌های شخصی تبدیل به الحان ِلطیف ِجان ِزیبا می‌شوند. الحانی که خود، به دلیل ِدورساختن ِسوژه از محیط ِاجتماعی، در سفت‌شدن ِساخت‌بندی‌های حاکم بی آن که بخواهند، هم‌دستی می‌کنند...

    پاسخحذف
  2. Nusquam:

    سلام. فکر می‌کنم در استراتژی شریک و هم‌دست باشیم و حس ِ من این است که شاید در این لحظه، کمی در تاکتیک و توصیفِ وضعیتِ واقعی ِ چیزها با شما مخالف باشم. سعی می‌کنم موارد را فهرست کنم:
    1. تا پیش از این، من هم دوست داشتم خودم را در لبه‌یِ این لحن نگه دارم و به آن آغشته نشوم. هر جا روزنه‌ای از عقلانیتِ ساحتِ عمومی می‌دیدم، به همان روزنه دل خوش می‌کردم تا با گفتار ِ سراپا طرد اغوا نشوم. به طور ِ کلی وضع ِ ثابتی ندارم و تاکتیکِ ثابتی هم ندارم. این نداشتن‌ها کمی به ما - من و امثالِ من – برمی‌گردد و بیش‌تر به جنس ِ واقعیتی اشاره دارد که در قالبِ رژیم ِ جمهوریِ اسلامی ما را احاطه کرده. اگر حدی از عقلانیتِ ساحتِ اجتماعی از دلِ گفت‌و‌گو با حوزه‌یِ سیاسی پدیدار می‌شود، گاهی حس می‌کنم ساحتِ اجتماعی در این دوره (اگر که منظور ِ شما از «دورانِ معاصر» منحصراً 10 ساله‌یِ اخیر باشد) مُرده و بحث دیگر سر ِ لاغری‌اش نیست. این‌جا جایی ست که شکل ِ دیگری از «آزادی» اختراع می‌شود. جایی که نظم ِ مسلط حتا بازتابِ نصف و نیمه‌یِ خواستِ طبقاتِ حاکم هم نیست. اختراع ِ آزادی نه فقط در این فرهنگ (که من اصراری رویِ شرقی بودن‌اش ندارم)، که در طولِ تاریخ اختراعی برخاسته از طردِ شورمندانه است، همان به درون خزیدن‌ها، همان نفی‌ها، همان معنویتِ پیش‌راننده و مخرب، و به طور ِ خاص و به تعبیر ِ نیچه، همان فاصله گرفتن از کمدیِ زندگی و پی ریختن‌اش در پیکر ِ تراژدی.

    2. اما این که گفتید: فرهنگِ انزواطلبِ ما اغلب از تبدیل ِ این لحن ِ تلخ به پرخاش ِ ضروری برایِ پراشیدنِ اقتدار عاجز است؛ دست‌کم 100 سال است که این انزواطلبی ِ قاجاری که از سر ِ تحقیر – و در اوایل ِ کار از سر ِ دلسوزی - به فرهنگِ شرقی‌ـ‌ایرانی و «ایرونی‌مآب» می‌بندندش، هجو شده و این فاصله چندین و چند دستاوردِ بارز ِ اجتماعی و فرهنگی داشته. تکرار ِ غیرانتقادیِ این استعاره‌یِ «ایرونی‌بازی» پدیده‌ای معاصر است که خودش نشان و سمپتوم ِ نوعی کلبی‌مسلکی ِ بیمار در کاربران‌اش است.

    3. من با شما موافقم که ساختِ مستقر با تراژدی از بین نمی‌رود، بلکه دوام می‌آورد و دگردیسی می‌یابد. اما این چندان ربطی به انگاشته‌هایِ خاص ِ تراژیک ندارد. تراژدی‌ها گذرا هستند. گونه‌هایِ عارف‌مشرب و اخته و درون‌نگر هم در هر فرهنگی پیدا می‌شوند و خاص ِ این جغرافیا نیستند. «ساختِ حاکم» اعم ِ از «ساختِ سیاسی و ایدئولوژیکِ حاکم» است. ساختِ حاکم برآیندِ نیروهایی ست که، تا حدی مسقل از ساختِ سیاسی ِ حاکم، در ایران وجود دارند. اصولاً عمل ِ اجتماعی در شرایطِ صلح است که ساخت را تغییر می‌دهد و کنش و پراکسیس در دلِ کمدیِ باثباتِ زندگی چنین اثری از خودش به جا می‌گذارد. دارم فکر می‌کنم حتماً تا حالا چنین عملی چنین اثری از خود به جا گذاشته، و بنابراین ساختار دچار ِ تغییراتی شده، و به همین دلیل است که امروز توانِ جا شدن در ساحتِ سیاسی ِ مسلط را ندارد.

    ارادت

    پاسخحذف