«زانو بزنید و دعا کنید، آن گاه اعتقاد پیدا خواهید کرد.» این جملهای ست از پاسکال، که آلتوسر آن را برایِ توضیح ِ ماهیتِ ماتریالیستی ِ ایدهها نقل میکند. آنچه به آن عقیده دارید، یا هر چیزی را که به عنوانِ بخشی از نظام ِ فکریتان حتمی و تثبیتشده فرض میکنید، تاریخی دارد که با زندگی ِ اجتماعی ِ شما و کردار ِ روزمرهیتان همپیوند و همسرشت است. زانو زدن و دعا کردن بخشی از مناسکِ خشوع به درگاهِ خدا ست. مناسک فرمی جدا و فردی نیست. شما دستی در چند و چوناش ندارید. واضع و پدیدآورندهاش نیستید. کار ِ شما تکرار ِ فرمی پذیرفتهشده و معنادار است، نه برایِ خدا، روح، یا نوعی هستی ِ برتر، که برایِ مردمی که از آنها الگو گرفتهاید و با تکرارش خود به الگویِ آنها بدل میشوید، الگویی خوب که دارد، برایِ خاطر ِ خدا، قاعدهای معنادار را به خدمت میگیرد و امتداد میدهد. شما، همه در کنار ِ هم، به عرصهای نمادین شکل میدهید تا با تکرار ِ مناسک این ایده را نزدِ خود حفظ کنید که تنها نیستید، و کردارتان وهم نیست، و جهت و معنایاش نمیتواند دروغین باشد. که زندگی معنادار است و همه در خدمتِ این معنا در حالِ زیستن اند. دستکم، این باید درست باشد که: «همه با هم نمیتوانند دروغ بگویند».
داشتههایمان را مرور کنیم: «معنا» و «مناسک»، و در ردهای عمومیتر، «تکرار»، «قاعده»، و «عرصهیِ نمادین». در این حالت ممکن است توجهِ ما معطوف به «سرآغاز»ها شود. ممکن است بپرسیم: خودِ این مناسک چطور پدید میآید؟ به فرض که پدید آمدنِ معنا تابع ِ تکرار ِ یک کردار باشد، خودِ آن کردار چرا و چگونه تکرار میشود؟ به علاوه، عرصهیِ نمادیناش، آن زمینه و خاستگاهی که کردار ِ همگانی را در منظومهای منسجم و معنیدار قرار میدهد، از کجا آمده و چطور پدیدار شده؟ نیچه فرضیهای را پیش کشیده و شواهدی برایاش دستـوـپا کرده و فروید آن را به شکلی خاص و ویژه بسط داده. صورتِ سادهیِ آن فرضیه چنین است: «سرکوب» کلیدِ پدیدار شدن و دوام آوردنِ همهیِ سرآغازها ست. این که این نحوه از کردار همگانی شده، این که این مناسک دوام آورده، این که این معنا، همچون معنایی اصیل و درست، در نظر ِ ما پدیدار میشود، همه به خاطر ِ این است که با سرکوبی تاریخی و مداوم پیوند خورده است. مردم را وادار کردهاند که این طور زندگی کنند. با شلاق، با طرد، با تمسخر، با توجهِ بسیار، با خشونت، با کشتن، با شکنجه، با همهیِ آن چیزهایی که به حیطهیِ «شرارت» نسبتشان میدهیم. و از همین رو، در خاستگاهِ این نظم ِ اجتماعی ِ طبیعی و مطلوب که امروز در آن به سر میبریم، نوعی حادثهیِ دلبخواهی و سلیقهای، نوعی تصادفِ تاریخی خانه دارد. گونههایِ متنوع ِ کردار و مناسک، هیچ برتریِ ذاتی و از پیش معلومی نسبت به هم ندارند. از دلِ نزاع و جنگِ انسانها برایِ کسبِ برتری، و بر اساس ِ مقدار ِ زور و بختی که داشتهاند، یک نیرو به جا مانده و «عرصهیِ نمادین» را به نام ِ خود سند زده و دیگران را وادار به پیروی از خود کرده است، و نیز پیروی از همهیِ چیزهایی که با نام ِ آن نیرویِ خاص پیوند دارند. شکل ِ کردار در پیوند با محتوایِ نمادین و تمایز ِ استراتژیک با حوزههایی خارج از این محتوا پدید آمده است. نیچه شرحی از این ماجرا به دست داده که چگونه بر تارکِ همهیِ چیزهایِ خوب خون و بیرحمی نشسته، و فروید نوشته که پدید آمدنِ تمدن، پدید آمدن همهیِ چیزهایِ رام و سر به راه، همهیِ اجتماعاتِ تا حدی با دوام ِ انسانی، به بهایِ سرکوبِ غرایز، و از این رو به بهایِ سرکوبِ انسانها ممکن گشته است. این چیزها را میدانیم و بیشتر رویشان درنگ نکنیم. اما در میانِ این بافتِ گفتار، تصریح ِ یک گزاره نیز ضروری ست: سرکوب صرفاً اِعمالِ نیرویی بیرونی نیست. سرکوب درونی میشود و انسانها پذیرایِ آن هستند که آن را با جان و دل به اجرا بگذارند و برایاش نظامپردازی کنند. چرا؟ چون قادر نیستند بدونِ سرکوب، بدونِ حضور ِ نیرویی قاهر که فرمی دلبخواهی را بر زندگیشان مسلط کند، معنایی بسازند و به زندگی ادامه دهند. هر نوعی از نظم ِ سرکوبگر معناساز است. نظم معناساز است. معنا ابزار ِ انسان برایِ زندگی ست. و این حالت برایِ او هم متضمن ِ درد و سختی، و هم حاویِ نوعی وضعیتِ ناگزیر و حتمی است.
شاید با تکیه بر شواهدی از این دست بتوانیم چیزی را ادامه بدهیم. نزاع ِ انسانها، مبارزهای ست بر سر ِ شکل دادن به عرصهیِ نمادین و حفظِ این توانش و برتری. انسانها مایل اند تا در این کار، نظم ِ دلبخواهی ِ خود را بر دیگران مسلط کنند و سرکوبِ خود را بر سر و در امتدادِ همهیِ سرکوبهایِ پیشین قرار دهند و امتیاز ِ آن را در اختیار ِ خود داشته باشند. به همین دلیل، این پرسش ِ همیشگی و بازتکرارشونده که «چه کسی درست میگوید؟» همواره قرینهای دارد با این مضمون که «تو دلات میخواهد چه کسی درست گفته باشد؟» یا در واقع، «تو خودت را همپیوند با کدام جناح و نیرو به جا میآوری؟» چراکه گوینده و گفتارش در متن ِ تاریخ ِ اجتماعی قرار دارند و هیچ سخنی در انتزاع ِ از این عرصه خلق نمیشود و به جریان نمیافتد. این است که نمیشود حرف زد و، در انزوایی معصوم و خواستنی، به کف آوردنِ حقیقتی غایی را اراده کرد. نمیشود از معرفتی یکپارچه و سُلب سخن گفت که همهیِ دیگر دانشها را پس میزند و پاک و بیگناه، همچون سیمایِ راستین ِ غایتی مطلوب، بر انسانها حکم میراند. سرکوب سرشتِ گزارهها و معارفی ست که در متن ِ دانش و متن ِ فلسفه و اخلاق و علوم ِ انسانی به آنها پرداخته میشود. اینها حوزههایی اند که به شکل ِ دقیقاً خاص میخواهند عرصهیِ نمادین را در اختیار داشته باشند و برایِ مردم راه و چاه را تدوین کنند. در اینجا همواره از شما دعوت میشود که مناسکی ویژه را به جا بیاورید تا گفتارتان شأنِ علمی، آکادمیک، منطقی، اخلاقی و درست و دقیقاش را داشته باشد. مناسکی که اگر آنها را به جا بیاورید، به حقیقتِ والایِ آن حوزه ایمان خواهید آورد. منطقیها چوبِ وهمی ِ قیاس و مغالطه را به دست دارند تا مناسکِ صوریِ اندیشیدن را پاسداری کنند و گفتار ِ خارج از حوزهیِ نفوذشان را با ضربِ بیزورش کیفر دهند. علمگراها، به متن ِ سنتِ علمی و شأنِ گفتار ِ پیراسته و باارجاع و مفصلبندیشده و روشمند مسلح اند و اختراعات و ابداعاتِ خود را قاعدهای همگانی جا میزنند. هر که حرف میزند و قاعده و شکل میسازد، میلاش به سرکوب و اِعمالِ قدرت را از پیش مقابل ِ چشماناش گرفته و اگر میخواهد پس ِ اخلاق و مردم و علم و منطق این علائقاش را پنهان کند، یا سادهدل و ابله است و از این رو، دوستداشتنی، یا به همان کار ِ همیشگیای مشغول است که از زبان انتظارش را میشود داشت: پنهان کردن در پس ِ گفتن ِ بسیار: درگیری ِ تصنعی با چیدمانِ گفتار (مناسکِ گفتار، ایمان آوردن به ناحقیقتِ متن)، و اشتغال به زیر و زبر شدنهایِ درونی و چشم بستن به آنچه در حال ِ نقل و جابهجایی ست. مسئله این نیست که «خیلی بیش از آنچه که میدانیم و میتوانیم میگوییم». از قضا، مسیر ِ خلق ِ هر نوع گفتار ِ ارزشمند از دل زیاد گفتن و بنجل پروراندن میگذرد. مسئله (خصوصاً در دلِ وضعیتِ جامعهیِ ما) کم گفتن و ناتوانی در ادامه دادن است.
---
مرتبط: گفته و گوینده
اینجاست که نافرمانی فضیلتی اخلاقی میشود :)
پاسخحذفنکتهیی هست بسیاری از اینها فرضیه است همانطور که درعلوم دیگر فرضیه مطلق و حقیقت پنداشته نمیشود ولی میشود گفت علم منطق تلاشیست برای کشف سختافزار مغز، و استدلال روشی برای کشف ارتباط منطقی در دنیا. اما وقتی بحث برپایه قراردادی پذیرفته شروع میشود در حیطه همان قرارداد معتبر است همانطور که در حیطه هندسه اقلیدسی دو خط موازی هیچوقت به هم نمیرسد و اگر هندسه اقلیدسی در حیطه کارکردش کارا بوده پس نمیتوان در این حیطه دوخط را به هم رساند مگر چهارچوب مرجع عوض شود آیا فکر میکنید در این بحث و کارآ بودنش نیازی به تغییر چهرچوب مرجع است و جایی و برای توصیف پدیدهیی درمانده و کارایی نداد؟
خوب نگرفتم که چرا نافرمانی و فضیلتِ اخلاقی از متن نتیجه گرفته شده. بحثِ شما دربارهیِ چارچوبِ مرجع و استدلال ِ پذیرفتهشدهی ِ قراردادی در یک حوزهی ِ خاص را متوجه میشوم و قبول دارم، اما این که پرسشتان ناظر به کدام چارچوبِ مرجع است و از من راجع به چه چیزی پرسیده بود را باز هم نگرفتم. اگر شد، کمی توضیح بدهید.
پاسخحذفبه برداشتم نوشته شما اشاره به نوشته پیشین و بحث اخیر بود، و درواقع نظرم در مورد چهارچوبهای بحث بود:
پاسخحذفایمایان میگوید «قانون بودن منطق این است که همیشه رعایت شود.» بنظرم درست میگوید اما این قانون یک قرارداد است که بنابر برداشت از سختافزار مغز ساخته شده و به چهارچوب مرجع آن بستگی دارد و وقتی پارامتری خارج از این چهارچوب در آن قرار میگیرد دیگر جهانشمول نیست و حامد قدوسی در چهارچوبی خارج از گزارههای منطقی و بحثِ نادرستی و درستیشان مطلبش را نوشته بود، نوشته نخستش بر سر این بود که وقتی توانِ پردازش منطقی با توجه به اینکه دادهها کمتر از حد این پردازش است وجود ندارد، شخص چگونه میتواند در تصمیمگیری به خودش کمک کند اما وقتی میگوید: «بحث تفکیک مفهوم گزاره از گوینده که بنظر یک توصیه کاملاً منطقی و پذیرفته شده است... میتواند در دنیای واقع همهی ماجرا نباشد و تاکید بیش از حد میتواند مضر باشد!» چهارچوب خودش را با چهارچوب بحث مغالطات ترکیب کرده، چون در این چهارچوب بحث و هدف اصلی تشخیص درستی و نادرستی یک سخن در همان حیطه منطق است نه در موقعیتی با دادههای ناقص جهت کنش شخصی همراهِ نیاز به قضاوت موقعیتِ انسانی. منطق برای قضاوت موقعیتِ جهانشمول ساخته نشده و بحث اول حامد قدوسی هم درستی یا نادرستی گزاره نبود. این دو چهارچوب ممکن است در برخی نقاط اشتراک داشته باشند اما دو چهارچوب متفاوت در دو حیطه متفاوت است. تصمیمگیری در موقعیت تنها یکی از عواملش اگر داده کافی وجود داشته باشد استفاده از ابزار منطق است مثلاً در مورد همان مثالی که ایمایان زده در مورد بحث تعهد و تخصص که قاعدتاً با آنچه برسرمان آمده به مذاقمان خوش میآید احتساب عوامل دیگر شاید در موقعیتِ عمل رجحانمای با متعهد کمتخصص باشد و این مغالطه نیست چون شما ناگزیزید در حیطه عمل احتمالِ خیانتِ عنصر با تخصص بالاتر را هم به اهداف اصلیتان درنظر بگیرید و ناگزیر از متعهد با تخصص کمتر استفاده کنید. یا وقتی در مورد مثال «آسمان آبی است» صحبت میشود هر دو چهارچوب را با هم ترکیب کردهاند و در دو چهارچوب متفاوت جابجا میشوند درصورتیکه ناظر خودش را در هریک از چهارچوبها قرار دهد هردو بحث صحیح بنظر میرسد. این مثلِ این میماند که من برای حل یک مساله فیزیک دینامیک از یک ناظر در چهارچوب ثابت استفاده نکنم و ناظرم را در دو نقطه جابجا کنم که البته به پاسخ مساله نخواهم رسید درصورتیکه اگر اینکار را نکنم و از اول تا آخر حل مساله ار یکی از دو چهارچوب ثابت استفاده کنم هردو به یک جواب میرسند اما وقتی ناظر در طی حل مساله جابجا شود جوابی بدست نخواهد آمدن مگر اینکه با مغالطهیی طی فرآیندِ حل مساله این جابجایی را نادیده بگیریم و خودمان را به جوابی نادرست که در عمل صدق نمیکند نزدیک کنم. منظورم این است لایه زیرین این بحث از دو چهارچوب متفاوت شروع شده و با قوانین و قرارداد همان چهارچوبها ادامه پیدا کرد برای همین برعکس هردو وقتی خودشان را جای دیگری میگذارد نظر هم را تایید هم میکنند و از طرفی جهای دیگر برچهرچوب خودشان هم تاکیید هم میکنند اما با ثابت نکردن یک چهارچوب نمیتوان مسالهیی را حل کرد و بحث را به سرانجام رساند. آیا بحث بر سر پردازش دادههای ناکافی برای بدست گرفتن یک موقعیتِ ناگزیر عملی و رسیدن به مطلوبترین پاسخ است؟ که اینجا محدوده شامل منطق هست اما وسعتش بیشتر میشود تا جایی بنا بر هدف نسبیت و احتمالات در آن دخیل میشود و حتا بنظرم بحث انگیزشِ انسانی هم وارد مساله میشود که همانطور که گفتم در آن مثال حتا پارامتر تعهد هم میتواند مطرح بشود، یا نه بحث صرفاً بر سر یک برداشتِ درست منطقی است برای اینکه بتوان از پارامتر منطق بعنوان ابزاری برای تصمیمگیری استفاده کرد؟ اما در هردو صورت چه دستگاهِ مرجع بحث اولی باشد یا دومی اگر تنها از استنتاج منطقی استفاده میکند، چارهیی ندارد جز استفاده درست از منطق و منطق چهارچوب ثابتی دارد که تعریفشده است :درستی و نادرستی ترکیب گزارهها.
اما درباره شوخی اولم فقط یک شوخی بود در مورد تکرار مناسکی که از انگیزش اولیهاش پرسیده نمیشود و آنقدر این تکرار نهادینه میشود که پرسش از انگیزش اصلی، کاری نادرست بنظر میرسد و اینجاست که نافرمانی فضیلت است و شکستن جهارچوبِ قراردادی مناسک حرکتِ رو به جلو دربرابر ایستایی در مورد عملی که از مفهوم خالی شده.
و امیدوارم این همه پرحرفیام را آنهم فقط در یک کامنت ببخشید :)
ممنون و مخلص
پاسخحذفمن با شرح ِ شما و تفکیکِ چارچوبهایی که گفتید موافق ام. در زمینهی ِ استفاده از منطق و حدودی که برایاش در نظر گرفتید و دستاوردها و اثراتِ مشخص و عینیاش بحثی نیست. اما به نظر ِ من نویسندهِ وبلاگِ ایمایان از این قواعد به شکل ِ خودسرانه و ولنگ و باز استفاده میکند. البته اینها برای ِ من جالب و مهم نیست. از جایی به بحث مرتبط شدم که ایمایان مغالطهای را توضیح داد که در آن صورتِ گفتار به انگیزههای ِ درونی ِ فرد ربط داده میشود و این را «استدلالنمایی» ِ تفکر ِ چپ نام گذاشت و نوشتهای از این وبلاگ را مثال آورد. در عین ِ حال، ادعا کرد که انگیزه شناختنی نیست، جز به تصریح ِ گوینده. این ادعا که مدل ِ تحلیل ِ طبقاتی و توصیفِ مبتنی بر اقتصادِ سیاسی (اگر که تفکر ِ چپ اینها ست) استدلالنمایی ست و قصدش پرداختن به انگیزههای ِ فردی، و این ادعا که انگیزه شناختنی نیست، چیزهایی ست که ایمایان گفته و رد شده. برای ِ ادعای ِ اول که استدلالی نکرده و این مفروض ِ جامعهشناسی ِ شناخت - که نحوهی ِ فکر کردن و شناخت ِ انسانی متأثر از محیطِ اجتماعی ِ او ست – را انگیزهخوانی ِ افراد جا زده و مغالطه نامیده. در گفتن ِ این که انگیزه شناختنی نیست، چون دیده نمیشود و ملموس نمیگردد جز به تصریح ِ خود ِ فرد، هم نوعی درکِ سطحی و عوامانه را تکرار میکند که تصریح و «اعتراف» را تنها مسیر ِ مناسب ِ پی بردن به درونیاتِ افراد میداند. من سعی کردم در محدودهی ِ این دعاوی حرف بزنم. همان طور که گفتید، بحثِ علمی بر پایهی ِ قراردادِ پذیرفتهشده و عام معتبر است. بعضی مباحث این ویژگی ِ نسبی را دارند که چون اُبژهیِ گفتار نسبت به گوینده بیرونیتر است (مثل ِ مفهوم ِ «طبیعت» و ویژگیهایی در علم ِ فیزیک که به آن نسبت میدهند، یا همان هندسه که مثال زدید)، یا میتوان آن را بیرونیتر تلقی کرد، در چارچوبِ مفاهیم و تعاریفِ عامتری میتوان دست به استدلال و نتیجهگیری و تخیل زد. آنجاها اصولاً کسی منطقاش را به رخ نمیکشد. کم پیش میآید کسی در فیزیک یا هندسه دیگری را متهم به مغالطه کند. چون همان طور که گفتید میتوان تا حدودی به عمل، یا حوزهی ِ واقعیت، مراجعه کرد و تحتِ شرایطِ گوناگون گفتار را آزمود. در آنجا گفتار ِ متناقضی که با عمل تأیید و تصدیق شود کشفی جدید در واقعیت است که چارچوبِ تازهای از تحلیل را ممکن میکند. مغالطه اصولاً همبسته با قیاس است و عموماً به کار ِ کسانی میآید که درگیر ِ استدلال ِ نظری اند. در حوزهی ِ علوم ِ انسانی (دانشهای ِ بازتابی) که سوژه خود بخشی از اُبژه نیز هست، مراجعه به حوزهی ِ عمل و چیدن ِ چارچوب و حدود ِ منطقی ِ واحد آسان نیست. اما این نیست که اساساً چارچوب و منطقی در کار نباشد. حوزهها و گرایشهای ِ مختلف ِ فکری وجود دارد که متافیزیک (یا همان چارچوب) ِ متفاوتی دارند. نوعی تکثر ِ روشی و نظری عموماً مطلوب است و بصیرتهای ِ متنوع تولید میکند. ناآگاهی از این تکثر و پس زدن ِ هر یک از آنها بی آگاهی از بنای ِ استدلالیشان با تأسی به «منطق» سادهلوحی ست. این بهترین حدس ِ ممکن است.
به اعتقاد من میشود از همان منطق ریاضی برای مبحث انسانی استفاده کرد و اینکه پردازندهی موضوع خود موضوع است مشکلی ایجاد نمیکند. ولی روند همیشه از مفروضات شروع میشود. اتفاقاً حسن این نگاه بر این است که در علوم دیگر آگاهی کامل وجود دارد که مفروضات موردِ توافق مفروضات هستند و پذیرش این چهارچوب همیشه این آگاهی را در خود دارد که تصورِ قطعیت را را نمیپذیرد و همیشه برپایه فرضیه است که در چهارچوب پیشِ رو کاربرد دارد، علوم همیشه به نسبی بودن دادههای محسوس ما اعتقاد دارند و اگر این نسبی بودن را کنار بگذاریم علمی نمیماند چون پایه علم بنا بر تغییر و شناخت بیشتر از دنیاست. در علوم انسانی و فلسفه مشکلِ بزرگی هست اینکه شخص خود را دوتا میکند یکی ناظر یکی موضوع و فراموش میکند که این هر دو یکیست و اتفاقاً این مسالهییست که قرنها بشر نتوانسته به آن پاسخ دهد که چرا وقتی موضوع در عمل یکی است، ذهنِ انسان به دو طریق متفاوت دیده میشود. یکی از بیرون و یکی از درون و آگاهانه، این یک پارادوکس حل نشدهی پایه است برای فلاسفه که معمولاً جایی آن پشتها پنهانش میکنند. برای سرگرمی میتوانم یک آدم ناشناخته را هم به شما معرفی کنم که سعی کرده با دادنِ فرضیهیی این پارادوکس را حل کند:
پاسخحذفhttp://www.dspguide.com/InnerLightTheory/Main.htm
اما برای کمی جدی نگرفتنِ همهی استدلالات موجود در بحث جنابِ ایمایان بیاییم برای مثال این پاراگراف که در آخرش هم با نتیجهگیری تمام شدهرا از نوشتهی ایمایان به گزارههای منطقی تبدیل کنیم:
«اوّل اینکه شناخت انگیزهی یک سخن جز با تصریح خود گوینده فهمیدنی نیست. پس اساساً انگیزه شناختپذیر نیست تا کار به مرحلهی بعد برسد و بر اساس آن گفتهاش را داوری کنیم. روانکاوی به عنوان یک دانش به زوایای پنهان ذهن و روح انسان میپردازد ولی اوّلاً همین دانش از سوی فیلسوفان علم «شبه علم» نامیده میشود و ایرادهایی جدّی به آن وارد شده است که پرداختن به آن کلام را بیجهت طولانی میکند ولی آنچه به ما مربوط میشود این است که به کارگیری دانش روانکاوی در نقد هنری و دانشی و فلسفه بسیار آفتخیز است. هر کسی با اندک مایهای از اصطلاحات آن و زمینهی مورد بحث میتواند به نقد خود نویسندگان بنشیند و حتّی دو نفر دو رأی متفاوت دربارهی روانکاوی یک فرد خاص بدهند که هر دو نه اثباتپذیر باشند و نه ابطالپذیر. تفصیل را حین بررسی مثالها میآورم.»
اینبار اینقدر پر حرفی شد که مجبورم ادامه را در کامنت دوم بگذارم...
ادامهی کامنت قبل: در انتهای پاراگراف نتیجه گرفته «به کارگیری دانش روانکاوی در نقد هنری و دانشی و فلسفه بسیار آفتخیز است»
پاسخحذفخیلی خب اول فرض کرده این گزاره درست است: «شناخت انگیزهی یک سخن جز با تصریح خود گوینده فهمیدنی نیست» (شوخییی کاملاً جدی وسطِ بحثِ منطقی: خود گوینده یک انسان است اگر دروغ بگوید چه؟) بعد کنارش این گزاره را گذاشته «روانکاوی به عنوان یک دانش به زوایای پنهان ذهن و روح انسان میپردازد» اگر این گزاره را درست بگیریم پس میتوانیم بگوییم «روانکاو میتواند به انگیزه یک سخن پی ببرد» و این نقیض گزاره اول است. حالا کدامیک از این دو گزاره درست است، ما که به تناقض خوردیم، اینجا گزاره سوم وارد میشود: «همین دانش از سوی فیلسوفان علم «شبه علم» نامیده میشود» ایمایان این گزاره را بدون دلیل و تنها بهاعتبار فیلسوفان علم که مجهولاند و حکمِ شبه علم بودن علمِ روانکاوی، گزاره را درست فرض کرده درصورتی که من میگویم نادرست است اما ما با فرض ایمایان پیش میرویم و اجباراً میپذیریم این گزاره درست است، فرض درستی این گزاره یعنی گزاره دوم نادرست است و گزاره درست که نقیض گزاره دوم است میشود: «روانکاو نمیتواند به انگیزه یک سخن پی ببرد» و در آخر هم به نتیجه رسیده «به کارگیری دانش روانکاوی در نقد هنری و دانشی و فلسفه بسیار آفتخیز است»، هیچ ایرادی در کار نیست نه؟ چرا هست، ایراد بزرگی هست، ایمایان چیزی را اثبات نکرده، دقت کنید میبینید گزاره اول در مفهوم، همان گزارهیی هست که در آخر نتیجه گرفته، خودش هم در همان اولِ پاراگراف قبل از هر سعییی بر استدلال گفته: «پس اساساً انگیزه شناختپذیر نیست تا کار به مرحلهی بعد برسد» اینجا اصلاً چیزی اثبات نشده، نویسنده صرفاً حکم داده شما هیچکدام از استنتاجات منطقیِ شناخته شده را برای رسیدن به نتیجهی مطلوبِ نویسنده در این نوشته پیدا نمیکنید. اینکه من تمام فرضهایی که درست میدانم عرضه کنم و تکرارش کنم استدلال نیست. استدلال یعنی من بتوانم از چند فرض و گزاره در ارتباط منطقی با هم به نتیجهِ جدیدی برسم نه اینکه فرضِ اول را در آخر بعنوان نتیجه بیاورم! اینکه درنهایت هم ارجاع داده به مثالها راحت بگویم کلک زده، مثال چیزی را اثبات نمیکند، مثال مثال است. بنظرم بحثِ خوبیست اما مساله این است که این بحث آنطور که ادعا میشود با منطق و استدلال پیش نمیرود ایرادی هم از نظر من ندارد همین قدر ما را بس. اما در حدی که ایمایان روی منطقی بودن روند استدلالش پافشاری میکند منطق من بنابر همان نمونهی بالا نمیپذیرد و راستش نمیدانم اسم این مغالطهی وانمودکردن به استدلال و فرض را در اول و آخر آوردن چیست.
راستش چهارچوبِ بحثِ دومی که شما در موردِ انگیزه در اعتبار یک گفته میکنید برای من ناشناخته است و در حیطه سواد من نیست (اگر طی نوشتهیی بازش کنید چیزی به من یاد دادهاید)، ولی با تمام این احوال در همان حیطه منطق و چهارچوب بررسیِ درستی و نادرستیِ یک نظر از هرکه صادر شده باشد با گزارهی اول و آخر ایمایان موافقم، و در چهارچوب یک لیوان چای داغ فکر میکنم منطق تنها یک پارامتر است و اینجا جهانشمول نیست و تصمیم نهایی را گرفتن با تنها یک پارامتر آنطور که ایمایان میگوید اشتباه است. همانطور که مفصل در کامنتِ قبلی گفتم فکر میکنم فرضهای اولیه برای بحث متفاوت هستند و با هم ترکیب شدهاند که بنظرم خواهیم دید این بحث نتیجه نمیدهد.
چارچوبِ بحثِ من در بارهیِ ماجرایِ گفته و گوینده «منطق ِ موقعیت» و «دیدگاهِ متنی» ست. گزارهیِ درست و نادرست (اگر بپذیریم که چنین چیزهایی وجود دارد)، میتواند از دهانِ هر کسی بیرون بیاید. اما این که درونِ چه موقعیت و چه متن و بافتی این کار را انجام میدهد، این است که درستی یا نادرستی ِ گزارهها را تعیین میکند. مثالِ شما دربارهیِ نحوهیِ استدلالِ ایمایان و تجزیهیِ گفتارش به گزارههایِ منطقی و ربطِ استنتاجیشان برایِ من قابل ِ قبول است. اما به گمانِ من، سوایِ چارچوبهایِ تحلیلی ِ افقی و همارزی که پیشتر از آنها اسم بردیم، متون نوعی ردهبندیِ عمودی نیز دارند. لایههایِ یک متن چیزی ست که آن را سزاوار ِ بررسی ِ جزئی میکند. احساس میکنم که تجزیهیِ منطقی ِ متن کاربردِ محدودی دارد. آدمها موقع ِ حرف زدن به منطق ِ گفتارشان مسلط نیستند، قصدشان انتقالِ معنا و حالتی ست که خود را حامل ِ آن میبینند. اگر قبول داریم که معنایی وجود دارد، و اگر قبول داریم که چیدمانِ دقیقاً منطقی برایِ صورتِ یک گفتار، چیزی ست که کمتر موردِ توجه قرار میگیرد و با مسامحه با آن برخورد میکنند، آن وقت باید توضیح بدهیم که آن «ماشین ِ منطقی ِ مغز»، آن «سختافزار ِ مغز» که از آن یاد کردید، موقعی که بسیاری از انسانها مشغولِ حرف زدن اند کجا ست؟ همه مشغولِ مغالطه اند؟ ماشینشان چرا مانعشان نمیشود و جلویِ استدلالهایِ غیرمنطقیشان را نمیگیرد (سقراط از همین ناآگاهی ِ ویژه استفاده میکرد و دیگران را هنگام ِ بحث مستأصل میکرد). یا برعکس، آن که مو به مو از قواعدِ منطق پیروی میکند و نتایج ِ نادرست میگیرد، چه درکی از درستی دارد؟ آیا دلیلی برایِ این اشتباهاش وجود دارد یا صرفاً مشغولِ منطق رویِ منطق گذاشتن و استنتاجهایِ بیهوده است؟ یا اساساً شارلاتان است؟ ما میتوانیم و مُجاز ایم ساحتِ منطقی/غیرمنطقی را از ساحتِ درست/نادرست تفکیک کنیم. و نیز میتوانیم ورایِ اثر ِ جزئی ِ منطق، کلمات را درونِ بافتِ در هم تنیدهای از شواهد و استنتاجها و عملکردها و وضعیتها قرار دهیم و این را به مثابهیِ یک کلیت نشان دهیم و هوادارش باشیم یا منتقدش. اصولاً دعوتِ دیگران به منطقی بودنِ صرف بیهوده است و شما خودتان نشان دادید که کسی میتواند دیگران را به منطق دعوت کند و خودش با منطق و استدلال پیش نرود. و این میتواند سؤالِ ما باشد که چه مناسباتِ قدرتی در این مباحث وجود دارد که فردی که دعوت به منطق میکند و مغالطهها را فهرست میکند، در نظر ِ خیلیها منطقی و دقیق به نظر میرسد و بعضی دیگر این منطق و دقت را در کارش نمیبینند؟ مناسباتِ قدرت ربطی به انگیزههایِ فردی ندارند. همه دروناش مشغولِ حرف زدن اند. با کلمات چیزهایی را جابهجا میکنند. هورا میکشند، ذوقزده میشوند، قبول میکنند، رد میکنند، و ماشین ِ استدلالساز ِ وجودشان را به این سو یا آن سو میکشند. این ماشین ابداً کلیتی منطقی ندارد و منطق فقط بخشی از آن است. ساختار ِ ذهن منطقی نیست، خصوصاً به آن صورت که در منطق ِ صوری از آن بحث میشود. افراد صرفاً «حرف» میزنند و در لایهای نازک از منطق ِ عمومی نیز احاطه شدهاند که گاهی نیز به سمتِ مغالطه و سفسطه میرود. برایِ دانستن ِ بیشتر باید متوجهِ این باشیم که دیگران چه میگویند؟ چرا میگویند؟ با تکیه بر چه چیزهایی و با نفی ِ کدام چیزها کلامشان را پیش میبرند؟ توجهشان معطوف به کدام نقطه است؟ و خود را چگونه معرفی میکنند؟ منطق خودش جزئی از این نظام ِ قدرت و دانشی ست که درست و غلط از طریق ِ آن تدوین میشود. من در سعی داشتم، خصوصاً در نوشتهیِ دوم ِ وبلاگ، اینها را توضیح بدهم. این بود تصریحاتِ چارچوبِ من که فروتنی کردید وقتی از ناشناخته بودناش حرف زدید، وگرنه مطلبِ چندان پوشیدهای نیست.
پاسخحذفممنون از توضیح، حالا برایم شفافتر شد.
پاسخحذفمن فکر میکنم منطق تنها یک ابزار است ولی قابلیت بهکار بردن دارد. وقتی گوینده ادعای استدلالِ علمی میکند ناگزیر است برای علمی پیش بردنِ مقصودش این محدودیت را بپذیرد، همانطور که در علوم دیگر این رنج را بهخودشان هموار میکنند. اما به هرحال منطق از دادهها استفاده میکند و دادهها از محسوساتِ ما بدست میآید و درستی و نادرستی محسوسات نسبیست، در مورد علوم انسانی هم بخاطر ناشناختهتر بودنش باز این نسبیت بالاتر. بنابراین حتا همانطور که شما گفتید امکان دارد یک روش کاملاً منطقی بتواند به نتیجهِ نادرست هم برسد اما بههر حال استفاده درست از ابزار منطق درصد خطا را پایین میآورد و حیطهِ بحث مغالطات همین است، در واقع درست و نادرست که شما زیر سوالش میبرید در نهایت به نسبیت همین دادهها ربط پیدا میکند. بله من هم فکر میکنم تجزیهی منطقی یک متن کاربرد محدودی دارد و سوال اینجاست که در این محدوده اینکه این متن توسط چهکسی صادر شده تاثیر دارد یا نه؟ من فکر میکنم ندارد. اگر درست فهمیده باشم حالا در محدودهی معناشناسی یا به عبارتِ شما تحلیلِ عمودی انگیزهی گوینده وارد میشود. محدود کردن، یک روشِ شناختِ علمیست بهشرطی که من آگاه باشم دارم به نتایجی محدود در گسترهی «همان پارامترهای محدود شده» میرسم. بله فکر میکنم وقتی بحثِ شناختِ معنای یک جمله درکار است پارامترهای بسیاری وارد میشود که منطق توانِ پردازشِ آن را ندارد ولی فکر میکنم اصل مطلب ایمانیان در همین محدودهی افقیست نه معناشناسی. همینطور که میگویید زبان ارتباط محدود به منطق نیست، بررسی خودِ گفته از لحاظ معنایی خیلی گستردهتر است اما در موقعیت و محدودهیی که فقط نیاز به بررسی درستی و نادرستی یک گفته است فکر میکنم منطق کار میکند. وقتی صحبت از ارتباطِ بین دو انسان با گفتار است فکر میکنم همانطور که شما گفتید: «پیشتر باید متوجهِ این باشیم که دیگران چه میگویند؟ چرا میگویند؟ با تکیه بر چه چیزهایی و با نفی ِ کدام چیزها کلامشان را پیش میبرند؟ توجهشان معطوف به کدام نقطه است؟» اما فکر میکنم وقتی میخواهیم صحت و سقم یک گزارش یا یک فرضیه ارائه شده را بررسی کنیم مهم نیست که گوینده که بوده حتا خدا بوده یا انسان، اینجا دیگر کلام اعتبارش را از گوینده نمیگیرد. بحثِ معناشناسی یک بحثِ شناختیست و منطق یکی از ابزارهای شناخت است بنابراین نمیتوان معناشناسی را زیر مجموعهیی از منطق قرار داد، «تعمیم دادن» بدون استدلال خود یک خطای منطقیست. برای یک نمونهی دیگر عنصر زمان را در نظر بگیریم میبینیم که بسیاری از گزارهها به این عنصر وابستگی پیدا میکنند یعنی گفتهیی میتواند در زمانی درست و در زمانی نادرست باشد این برمیگردد به همان نسبیتِ دنیای بیرون.... سرتان را بیش از این درد نمیآورم. منتظر خواندن مطلب بعدی شما هستم.
ممنون.
پاسخحذفخوشحال میشم به وب لاگ من هم سر بزنید
پاسخحذفhiyr یعنی : هر ایرانی یک رسانه
در صورت تمایل به تبادل لینک خبرم کنید
"هر که حرف میزند و قاعده و شکل میسازد، میلاش به سرکوب و اِعمالِ قدرت را از پیش مقابل ِ چشماناش گرفته و اگر میخواهد میل را پس ِ اخلاق و مردم و علم و منطق پنهان کند یا سادهدل و ابله است و از این رو دوستداشتنی، یا به همان کار ِ همیشگی مشغول که از زبان انتظارش را میشود داشت: پنهان کردن در پس گفتن بسیار."
پاسخحذفاول به گزینه ی دوم بپردازم: بله، از زبان می شود انتظارش را داشت، اما این جور بیان از سوی شما یعنی خودتان احتمالاً قبول دارید که (1) زبان به این جهت نیست که هست، و (2) نه هرکس آن را به این صورت به کار می برد.
تا نشان بدهم که "به این صورت" زبان را به کار بردن یعنی در واقع کدام کار را کردن، (عکس اش را) می گویم که گاه به کار بردن واژه ها و ایجاد متن به طرزی پیشینی در جهت نیل به یک مقصود و تنها یک مقصود انجام می شود. در این جور مواقع نویسنده ی متن احساس می کند که طی جریان همگراشدن همة منابع درونیاش، نه الزاماً حقیقت را، بلکه یقین بی کم و کاست خویش را (چه درباره ی فرم چه در خصوص محتوا، و قطعاً در متن یگانگی فرم و محتوا)، مطرح کرده است. (این همان جور نوشتن است، به نظرم، که فروغ فرخ زاد از آن به "کندن بخشی از خود و رها ساختن آن تا به خود زندگی کند" – البته نه دقیقاً با همین واژه ها، نیز فرانتس کافکا به نوعی زایمان، تعبیر می کند.)
دوم، در خصوص گزینه ی اول، آیا باید بپذیریم که سرکوب و اعمال قدرت یکی یا قرین هستند؟ نه تنها سرکوب با اعمال قدرت یکی نیست بلکه نتیجه ی اعمال قدرت هم نیست. از همین جاست که فرق میان اعمال قدرت و اعمال خشونت معلوم می شود.
هگل - به نقل به مضمون، قطعاً! – گفته است که علم هنگامی که قابل فهم شد بیرونی و گسترده شده به واقعیت تبدیل می شود، به طوری که می توان گفت از کمیت کیفیت به وجود می آید. فکر کنم این تبیین به منظور شما نزدیک تر باشد، و البته مطمئن نیستم. اما می خواهم ادعا کنم که علم - یا سرگرمی، یا خدمات و کالا، یا عشق، یا حتا واژه هنگامی که گفته می شود - اگر حتماً باید به فروش برود یعنی به طور پیشینی مقصود دومی (یا چندمی) را در خود حمل می کند و از این رو گرچه به کار فریب و سرکوب بیاید از یقین محض پیام برانه – البته این واژه ی آخر را عارفانه نباید خواند - برنخاسته است و در نتیجه قابلیت برپاداری در جای گاه حقیقت نخواهد داشت.
مجموع بمانید
-The Idler-