برایِ احمد
جهان برایِ ما مبهم باقی میماند. هر روز شاهدِ چیزهایِ هستیم که مهم اند و بیاهمیت تلقیشان میکنیم و کوچک اند و در ما تأثیری بزرگ دارند. این ابهام ِ جهان در جابهجایی ِ چیزهایِ کوچک و بزرگ، که کوچکی و بزرگیشان را هم از ما میگیرند، موردی گذرا نیست. مدام به آن بازمیگردیم. هر روز آدمهایِ زیادی در اثر ِ همهیِ آن چیزهایِ شریر و بدذاتی که همهیشان را به اسم میشناسیم، رنج میکشند. کار ِ زیادی از دستِ ما برنمیآید. یعنی توانِ مقابلهیِ فوری نداریم. ضمن ِ این که کسی هم از ما نخواسته مداخله کنیم. یک جورهایی این قبیل رنجها بخش ِ جداناپذیری از خودِ زندگی شده. هست. کاریاش نمیشود کرد. خصوصاً زمانی یادِ این تعبیر میافتیم که روایتی که از رنج میشنویم به لحاظِ مکانی از ما خیلی دور باشد یا تاریخاش با تاریخ ِ زمانِ حال نسازد. اصلاً شاید رنج محصولِ شرارت نیست. شاید این جملات که به گوش ِ من میخورند رنجآورتر از خودِ رنج اند زمانی که با گوشت و استخوانِ کسی همنشین میشود. تصور ِ شکنجه شدن از شکنجه شدن هراسآورتر است و تخیل ِ سکس از خودِ سکس لذیذتر و رنجآورتر. دیدنِ انسانِ گرسنهیِ آفریقایی بر صفحهیِ تلویزیون، یا شنیدنِ تحلیل رفتن ِ یک انسان در زندانی جدا از کل ِ دنیا، از گرسنگی و تحلیل رفتن رنجآورتر است. رنجی که انسان بابتِ متحمل شدناش احساس ِ وارستگی نمیکند و با وجدانی معذب و همیشگی، یا با خندهها و شادخواریهایی عصبی آن را به جایی دیگر تبعید میکند: یا به جمود و گناهکاری و خشکی ِ معذب، یا به شادی و خنده و گذرانِ معذب. هر نوع خبر ِ واقعی تعذیب است. هر رسانهای که ذرهای از حقایق ِ جهان را به چشم و گوشمان برساند مأمور ِ زنجیر کردنِ روح است. و همهیِ اینها راه و مسیر ِ صعود به بلندیِ قلهای ست که از ندیدنِ شرارت و رنج ِ دم ِ دست میسازیم. از آن بالا میرویم و برایِ ندیدنِ شرارتِ دم ِ دست خودمان را متوجهِ شرارتِ دوردست و تاریخ ِ گذشته میکنیم. مخالفِ شر ایم اما در جایی که دیگر آن گونه شر موجود نیست.
در تقابل با آن ندیدن، برایِ دیدنِ آنچه در آن ایم و از این رو، برایِ دیدنِ آدمها، باید از آن فاصله گرفت، نه آن قدر که زمین همچون مجموعهای از دریاها و خشکیها به نظر برسد، یا نه آن قدر که حرکتِ آدمها چونان منظرهیِ انبوهِ مورچگانی به چشم بیاید که مسیرهایی مقدر را میپیمایند. باید پایینتر آمد. آن قدر پایین که صدایشان به گوشات بخورد، و در مواقع ِ ضروری بویِ نفسهایشان و گرمایِ آتشی که زیستگاهشان را گرم و روشن میکند در تماس با صورت سرخ و فریفتهات کند. یا بلکه باید در همهیِ این سطوح مداوماً حرکت کرد. تا شوخی و بلاهتِ جهان را از آن دور بتوان دید و جدیتِ کنشگرانِ معذب و بیمقداری که رویِ خاک برایِ زندگی قدم میزنند را از نزدیک لمس کرد. بیرون آمدن از خود، از آنچه دروناش محصور ای، به نیرویِ تخیل و وهم، همچون یک تمرین ِ دائمی و شکستخورده، و قدم نهادن در مسیر ِ کلماتی که میانِ سرمایِ بیرون و گرمایِ درون تو را سیر میدهند. مسیرهایی به وسعتِ هستی ِ حال و گذشته و آینده، که تخیل سریعتر از نور آنها را طی میکند. نه حتا آن گونه که هستند، یا آن گونه که بدنِ واقعی ِ نوع ِ انسان کرانههایاش را درک خواهد کرد، بلکه به شیوهای محصور در زمان، به شیوهای گنگ و مبهم، و هر بار در شباهت با نزدیکترین و واقعنماترین کاوشهایِ حس، و انکار ِ این شباهت به قصدِ فریفتن و فراتر رفتن؛ به قصدِ زیستن، و به قصدِ مرگ.
سلام
پاسخحذفمی پذیرم بخشی از رنج ها، بخشِ جداناپذیری از خودِ زندگی ست، هست و کاریاش نمیشود کرد. به ویژه، رنج هایی هست که منحصر به فردند، در درون آدم ها شعله ورند و تن به فاش شدگی نمی سپارند.
رنج هایی هم هست که برای دیدن ضروری اند، دیدن چیزهایی که ساختاراً از دید رس بیرون گذاشته می شوند؛ دیدن و به یک معنا، خواندن و گفتنِ چیزهایی که هیچ چشم اندازی برای دیده شدن یا خوانده و گفته شدن شان تعریف نشده... گویی از چشم انداز می گریزند.
در این بین، من بیشتر دل نگرانِ رنج هایی هستم که قابل رفع اند و مطلقا با تاریخ و زمان و جغرافیای زیست ما پیوند خورده، دمِ دست اند و مربوط به انسان های دمِ دست؛ به شرطی که دمِ دستی را تنگ نظرانه به خویشاوندی، دوستی، هم زبانی و هم سرزمینی فرو نکاهیم. می دانی که من به شکل پارادکسیکال، کاملاً تخیلی و اجتناب ناپذیر، تنها امکان رهایی را در قالب یک سوبژکتیویته ی سیاسی جهانی می بینم و زمانی که تمام جهان را برای این پراکسیس، ناامن می یابم و تصویر ناامنی از جهان در ذهن ام درونی می شود، یأس و سرخورده گی هم به سراغم می آید. دست و پا می زنم، کلافه می شوم، به لکنت می افتم، از دیدها پنهان می شوم، می فرارم ... تا که این حس نماند، بتارانم اش. شاید نباید منتظر شد که کسی از ما طلب مداخله کند، ناخواسته درگیر مسئله ایم، چون به شعور ما بر می گردد، به زندگی... لنگ و لنگان و با شتاب، بدبینانه و خوشبینانه، نا امیدانه و امیدوارانه در این راهیم و گرنه از بازی با کیبوردِ لپ تاپ های مان نیز، به ظنِ بطالت می گذشتیم و چیزی نمی نوشتیم. همه ی این ها برای رهایی ست؛ رهایی نه از چنگ چیزهای بد ذات و شریر، بلکه از چنگالِ مناسبات ظالمانه...
مشکل اینجا نیس، ابداً، نخیر، نیس، که باید دپرس بود و دپرس بودن را به عنوان وضعیتی که هست، وضعیت بودن، پذیرفت و دم نزد. (به هرحال نمیشه که خودمونو هزار تیکه کنیم یا به عقب برگردیم. معقول!) مشکل اینجاس که با کمی استدلال کردن مطمئن میشیم که ما خودمون دستامون تا آرنج در این مایع خمیری قهوه ای رنگ فرو رفتن
پاسخحذفاكثر فرقه هاي مذهبي در جهان [همۀ فرقه هاي مذهبي از ديدگاه برخي از كارشناسان اديان] مي گويند ما برحقيم و ما عين همان دين اصلي هستيم. ما اصل و حقيقي هستيم [بقيه در انحرافند] و دليل حقيقي بودنمان هم اين است كه بنيانگذار ما داراي نزديكترين ارتباط با بنيانگذار دين اوليه است. فرقه هاي يهودي و مسيحي و اسلامي كم و بيش داراي همين ادعا هستند. اما جمعيت ال ياسين نه فقط ديگران را رد نمي كرد بلكه به عكس اين اتهام، متهم بود. متهم به كثرت گرايي و تنوع خواهي انديشه اي. جمعيت ال ياسين را طرفدار پلوراليزم و ليبراليزم و اشاعه دهندۀ فرهنگ تساهل و تسامح معرفي كرده بودند. اين جمعيت مي گفت كه همۀ مكتبها و تفكرات مختلف داراي حق حيات بوده و برخوردار از حقانيت نسبي هستند، و آنها به اين مي گفتند تكثرگرايي و تبليغ پلوراليزم! http://www.abarensan.blogsky.com
پاسخحذف