دربارهیِ نوشتههایِ محمدِ قائد
- برخلافِ چیزی که تصور میشود، نفسهایی که از جایِ گرم درمیآیند منحصراً متعلق به اشخاصی نیستند که بیرون از گود قرار دارند، در موضع ِ قدرت اند، حال و روز ِ خوشی دارند، و از سختیها و مصائبِ آدمهایِ درگیر در کار بیخبر اند. نفس ِ گرم میتواند از جاهایِ دیگری هم دربیاید. منظورم نوعی از نفس ِ گرم است که این روزها فرم ِ جالباش را در کارهایِ محمد قائد پیدا کرده، یا حتا مثلاً در نوعی تلقی از کارهایِ محسن ِ نامجو، که موسیقی ِ او را با نوعی برداشتِ کلبیمسلک و تخمانگار معنی میکند.
- پیرهایِ دنیادیده این خطر را زیاد گوشزد میکنند که با هر چیز بجنگی شبیهاش میشوی. یا اصولاً: با چیزی میجنگی که شبیهاش هستی. یا شاید: جنگ طرفیناش را شبیه به هم میکند. یا حتا این یکی: نمیتوانی با چیزی بجنگی، مگر این که قدری شبیهاش باشی. در جنگ نوعی همخونی وجود دارد. یک روز افسانهای شنیدم راجع به جنگجوهایی که میرفتند با نوعی الاههیِ شرور مبارزه کنند و به محض ِ چشم تو چشم شدن با آن الاهه میخکوب میشدند و جنگ را میباختند. پس از مدتی یک جنگجویِ زرنگ (نه از مدلهایِ ایرانیاش) گافِ قضیه را با تندی و تیزیاش میگیرد و موقع ِ رو در رو شدن با الاههیِ شرور ِ داستان، به چشماناش نگاه نمیکند. در نتیجه، طلسم نمیشود و احتمالاً جنگ را نمیبازد. روایتِ رنگ و رو رفتهای شد که محصولِ حافظهیِ فراموشکار ِ من است. به طریقهای اسرارآمیز جفت و جور شدنِ این دو تا افسانه تو ذهن ِ من این طوری ست: بر دشمن، حریف، رقیب یا هر چیزی پیروز نمیشوی، مگر این که به چشماناش نگاه نکنی، یعنی شبیهاش نشوی، یا کمتر شبیهاش باشی، یا از همه بهتر: شباهتهایات را با او به یاد نیاوری. با خودم میگویم انعکاس ِ تصویر ِ الاههیِ شرور در چشم ِ جنگجو ردی اساسی ست که از چشم میگذرد و به قلب نفوذ میکند و با عناصری از قبل موجود (یعنی با همان عناصر ِ شباهت به رقیب) جنگنجو را از درون از پا درمیآورد.
- زور وارد کردنِ جمهوریِ اسلامی (و البته بیشتر منظورم جمهوریِ اسلامی در اَشکالِ گستردهتر و کمتر نهادیاش است، و نه مثلاً شکل ِ شسته رفتهیِ سر ِ هماش) و تلاشاش برایِ هُل دادنِ آدمها به سمتهایِ جالبی که خودش مدِ نظر دارد، مخالفها، دشمنها، جبهههایِ مقابل، نیروهایِ واکنشی و چیزهایی از این قبیل را به وجود آورده که اگر آن الاههیِ شرور ِ پاراگرافِ قبل در رساندنِ مفهوم یاری کند، میشود گفت مخالفتها و تقابلهایی ست که توسطِ نگاه به چشمانِ خیره و دلربایِ جمهوریِ اسلامی طلسم شده و شباهتشان با او را به یاد آورده و پس از آن، اسلحه را زمین گذاشته، دست از جنگیدن کشیده، و خیره و ناکام روزگار میگذرانند. مثلاً محمدِ قائد برایِ این که ایدههایِ بلاهتبار ِ «اینگیلیس»ستیزانه را هجو کند (نگاه کنید به این مقاله)، از آن سر ِ بوم میافتد و به قولِ خودش، نه به وکیلمدافع، بلکه به خودِ شیطان تبدیل میشود. آن هم با استناداتی بعضاً غلط، من در آوردی، و افزودنِ مقادیر قابل ِ توجهی نعناع داغ و از این قبیل. من حس میکنم میشود نقد کرد اما با چیزی که نقد میشود همپیوند نشد.
- وجه تشابهشان کجا ست؟ ایرانی ِ آریایی/اسلامی میگوید همه چیزش جدّی ست، همه چیزش جالب و فروکردنی ست؛ قائد میگوید همه چیز الکی ست، همه چیز ساختگی ست، همه چیز مدلِ سر هم بندیِ وطنی ست. ایرونیبازی ست. پناه میبرم به خدا. آخر عجیب است. من از خیلی نوشتههای قائد لذت میبرم. از این که کسی بخواهد، ولو از سر ِ دلاش رد شود، که به ایرانی جماعت بگوید که این قدر زر نزنید و برایِ یک لحظه فکر کنید که هیچ پخی نیستید، خوشحال میشوم. و بعضی حرفهایِ قائد و آن لحن ِ کنارهگیر و شنگول مامانی و کلبیمسلک، و آن در یک خط خلاصه کردنِ خیلی وقتها غلط و کلی ِ یک روایتِ تاریخی که اصلاً نمیشود آن نتیجهای که قائد از ان گرفته را ازش گرفت، اینها رویِ مخام رژه میروند و با روانِ این حقیر ژیمناستیک بازی میکنند.
و خب، این احساسی ست که موقع ِ خواندنِ نوشتههایِ قائد در خودم حس میکنم و بیرون از نوشتههایاش میفهمم که ممکن است کسی چنین حسی را دور تشخیص بدهد و وصلهای بداند که نمیچسبد. که در این صورت چه بهتر.
***
میشد این نوشته همینجا تمام شود و فرض کنیم که به رسالتاش – که لابد انتقالِ یک پیام است - عمل کرده. اما دلام پُر است و دوست دارم در این جایِ کار به صحرایِ کربلا بزنم. خودم عمراً آدم ِ زرنگی نیستم، و عرضه و پیزیِ زرنگ بودن را ندارم، اما دوست دارم در ثوابِ ماجرا شریک باشم و ارجاع بدهم به آن دسته جنگجوهایِ زرنگی که با شم ِ درست و حسابی طلسم ِ شبیه شدن به جمهوریِ اسلامی را دور زدهاند و به وادیِ نفی و هجو جلوه دادنِ چیزها قدم نگذاشتهاند، هرچند حدس میزنم که از شوخطبعی بهرهیِ فراوان بردهاند. آدمهایی که قاعدهیِ تخمانگاریِ چیزها را در روزگاری که حکومت با همهیِ تخمها یه قل دو قل بازی میکند هجو میکنند و حتا ژستاش را هم نمیگیرند. یاد کنم از کسانی که برایِ حقوق ِ زندانیها، لغو ِ مجازاتِ اعدام، افشایِ شکنجه، و آزادیِ بیان جنگیدهاند؛ کسانی که تقاضاهایِ صنفی و برابریطلبانه را پیگیری میکنند؛ اتوبوسرانان، معلمان، کارگران، نویسندگان؛ کسانی که کشته شدهاند یا زخم دارند و انزوا گرفته اما زنده اند. اکبر گنجی در یکی از همین مقالههایِ اخیرش ادایِ دینی زیر پوستی کرده بود به زندانیها و مبارزانِ راهِ آزادی و زندگی ِ بهتر که درونِ خاکِ ایران و در حوزهیِ فرمانروایی ِ جمهوریِ اسلامی زندگی میکنند و طعنهای زده بود به شِکوهها و قلنبهگوییهایِ بیرونیها. به نظرم رسید چه حرفِ بدیهی و زمخت، و در عین ِ حال چه حرفِ درستی زده است.
در قائد به نظرم دو مسئله هست. اول نوشتارش است که قرار است بازیگوش باشد و مثلا دست آخر چیزی جز یک سردرگمی شیرین یا تلخ قسمت خواننده نکند و این با قصدش در تضاد می افتد که همیشه دلش می خواهد یک موضعی بر علیه چیزی (یعنی یکی از مصادیق ایرونی بازی) بگیرد. خلاصه اش کنم. فکر کنم قبلا هم گفته بودم. انگار ولتری است که به سبک بارت متاخر می نویسد.
پاسخحذفنکته ی دوم وارد شدن در حوزه ای است که زیاد درش تسلط ندارد. مثلا این مقاله اخیرش راجع به شاه پیدا است که منبع اصلی اش خاطرات علم بوده. اگر اراده اش هم به اندازه ی دانشش می بود مشکلی پیش نمی آمد اما اراده کرده یک پرتره تاریخی ترسیم کند ولی فقط از یک منبع جهت دار استفاده کرده است. البته ارجاعات دیگری هم دارد ولی اصلش همان خاطرات علم است.
با این حال سئوال اینجا است که چرا ما قائد را دوست داریم؟ چون مفرح است. واقعا مفرح است خواندنش.و بعد سئوال دیگر. چرا مفرح است؟ چون نه جدیت اکادمیک دارد نه جدیت ژورنالیستی نه پز علمی. باید مثل یک رمان خوب پلیسی خواندش ولی احیانا نباید از آن برای کشف راز جنایت استفاده کرد.
-----------
خوب شد آن بخش آخر را اضافه کردی. بقول معروف حرف دل جوونها بود.