همهیِ کارهایِ دنیا دارند ما را از چرخیدن حول و حوش ِ چیزهایی که دوستشان داریم دور میکنند. چیزهایی که دوستشان داریم خودشان کاری اند که به نوبهیِ خود، بین ِ ما و چیزهایِ دیگر فاصله میاندازند. قاعدهیِ دور افتادنها قاعدهیِ مشغول شدنِ ما با چیزهایی ست که فکر میکنیم بابتِ انجام دادن یا ندادنشان اختیاری نداریم. دراز کشیده بودم و داشتم کتابِ بسیار لذیذی میخواندم. حبابی همهیِ فکرم را در خودش گرفته بود و نمیتوانستم یا نمیخواستم حریم ِ محبوبِ حسهایِ پیرامونام را ترک کنم. مجبور بودم؛ باید بیرون میرفتم تا کسی را ببینم؛ اجبار به ترک کردن و ورود به فضایی تازه، بریده از فضایی که به شکل ِ خودخواسته در آن به سر میبردم. هر اجباری خودآگاهیای به دنبال دارد. حین ِ آماده شدن، سرخورده و بیمیل لحظاتِ پیشام را مرور میکردم. من در لحظهیِ کرختی ِ درونِ حباب بودن، لحظهای که هیچ اجبار ِ بیرونی ِ صریحی در کار نبود، کتاب را دستام میگرفتم، چند ورق میخواندم، و با آن که داشتم از لذتِ پیگیریِ ماجرا و حرکتِ فضاهایِ دور ِ سرم به خواب میرفتم، این همه خوشحالی را نمیتوانستم یکجا تحمل کنم. متوجهِ این میشدم که باید بلند شوم و ظرفهایِ دیشب را بشورم، بلند شوم و سیگار بکشم، بلند شوم و چند صفحه از چند کتابِ دیگر را مرور کنم، ادامهیِ فیلم ِ هفتهیِ قبل را تماشا کنم و در همهیِ این حالات به لحظهای فکر کنم که برمیگردم و دراز میکشم و داستانی که آنجا هست را ناز و نوازش میکنم. چرا این بیرون رفتن شبیهِ آن کارها نباشد؟ چرایاش را میدانم، اما اگر همهیِ آن شباهتهایِ معروف میانِ زن و کتاب واقعیت داشته باشد، لااقل داستانِ کتاب در ظاهر گلایهای ندارد از این که من نمیتوانم این همه خوشی ِ با او بودن را تحمل کنم. گلایهای ندارد از این که وسطِ معاشقه بلند شوم و بیاعتنا به او (از کجا بداند فکرم مشغولاش است؟) در اطراف چرخی بزنم. چیزی دارد که میتواند نسبت به برگشتن ِ من مطمئناش کند. ظرف و سیگار و فیلم را رقیب به حساب نمیآورد. موقعی که کتابِ حاویِ آن داستان را در کیفام میگذارم و با خودم بیرون میبرم، تا اگر فرصتی جایی دست داد مشغولاش شوم، به این فکر میکنم که چطور با غم ِ جا گذاشتن ِ کیف یا دزدیده شدناش کنار بیایم. اندوهِ احمقانهیِ این خیال به حدی ست که گاهی از سر ِ ناچاری سعی میکنم ادامهیِ داستان را آن جور که دلام میخواهد برایِ خودم تعریف کنم تا اگر کتاب را گم کردم نسخهای بدلی اما گمنکردنی از روایت در سرم داشته باشم. ساعتها میگذرد تا دوباره متن ِ محبوب را به دست میگیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر