۱۳۹۱/۶/۱۵

حقیقت

1. در مرکز ِ تحقیقاتی ِ موردِ اشاره، کار ِ ما دنبال کردن و کشفِ حقیقت است. چون باانگیزه ایم، باید از صبح ِ زود تا هر وقت که حوصله و قوّت داشته باشیم، پشتِ میز ِ کارمان بنشینیم و حقایق را پی بگیریم و نتیجه را گزارش کنیم. دیروز، بعد از چند سال کار ِ بی‌وقفه، مثل ِ همیشه، صبح ِ زود واردِ اتاق شدم. وسایل‌ام را رویِ میز گذاشتم. در قسمتِ بالایِ میزم کمدی هست که وسایل‌ام را در آن می‌گذارم. کلیدش را از کیف‌ام درآوردم و قفل ِ کمد را باز کردم. یکی از لنگه‌هایِ در ِ کمد با کلید باز می‌شود و آن دیگری، برایِ باز شدن، زبانه‌ای دارد که فقط از داخل ِ کمد امکانِ دسترسی به آن هست. متوجه شدم که آن لنگه‌یِ دیگر ِ در باز است و زبانه‌یِ داخلی از جای‌اش در رفته. کام و زبانه را از داخل چک کردم. دیدم سوراخ ِ کام که زبانه داخل ِ آن گیر می‌کند کاملاً عمیق و گشاد شده و جداره‌یِ چوبی ِ کمد را سوراخ کرده و از بیرون قابل ِ دسترسی ست. در واقع، اگر کسی از زیر ِ کمد می‌توانست با گیره یا میله‌ای که از سوراخ ِ کام رد می‌کند، زبانه را به سمتِ بالا هل بدهد، یکی از لنگه‌هایِ در به راحتی باز می‌شد. مضطرب شدم. ذهن‌ام خیلی سریع شواهد را مرور کرد. مطمئن نبودم آن سوارخ ِ عمیق آن‌جا بوده باشد. و مطمئن نبودم که آخرین بار آن قسمت را بسته‌ام یا نه. اول از همه، کمدهایِ دیگر ِ داخل ِ اتاق را چک کردم. همه‌ی‌شان سالم بودند و هیچ سوراخی در قسمتِ منتهی به زبانه‌ی‌شان وجود نداشت. شکل ِ قفل ِ یکی از کمدها را از داخل بررسی کردم. به این نتیجه رسیدم که سوراخ ِ کام ِ باقی ِ کمدها فقط آن قدر است که بتواند نوکِ زبانه را در خودش جا بدهد، نه این که به طور ِ کامل از جداره‌یِ کمد بیرون بزند. رویِ میزم مقداری گرد و خاک بود.

2. فضایِ محل ِ کارم توهم‌زا ست. حسی که از فضا می‌گیری مثل ِ این است که انگار واقعیت‌ها پشتِ حجابی از پنهان‌کاری‌ها و دسیسه‌ها و وفاداری‌ها و ژست‌ها و آدابِ ظاهری پنهان شده‌اند. دوست از دشمن قابل ِ تفکیک نیست، در عین ِ این که دشمنی‌ها واقعی ست. حمله‌ای به تو نمی‌شود اما تو خودت را در معرض ِ شدیدترین حملات، درست در وسطِ میدانِ نبرد حس می‌کنی و به همین خاطر، ملاک‌هایِ اجتماعی ِ قضاوت‌ات را برایِ رفتار ِ مفید و درست از دست می‌دهی. از آن‌جا که کسی نیست که بتوانی از طریق ِ اعتماد به پشتِ پرده‌اش، دوستی‌ای را با او آغاز کنی، نسبتِ میانِ حقیقت و دروغ به آسانی از دست‌ات در می‌رود و اشباح و سایه‌هایی ناخوانا کردار و جملاتِ آدم‌ها را در بر می‌گیرد. به ندرت، دوستی هم اگر داشته باشی، آن قدر ساده‌دل و خوش‌خیال است که سریع می‌فهمی علتِ بودن‌اش در آن محیط ناتوانی‌اش در بر هم زدنِ چیزهایی ست که همواره در قالبِ اوضاع ِ خوب و بی‌خطر و عادی می‌فهمدشان. آدم‌هایی هستند در نقش ِ رئیس، کارمند، منشی، مستخدم و... که یا خیلی ابله اند، یا خیلی هوشمند و زیرک. تنها یک نفر هست که هم باوقار و دانا ست، و هم دوست‌داشتنی و مهربان. بقیه، همه، رویِ دو قطبِ یک طیف جا می‌گیرند که از حماقت شروع شده و به شیطان‌صفتی و هوش ِ آزارنده ختم می‌شود. اما باید اعتراف کنم که قطبِ حماقت چگالی ِ بیش‌تری دارد. آدم‌هایی هستند که برازنده لباس می‌پوشند، بسیار بسیار محترم اند، به موقع سر ِ کارشان حاضر می‌شوند، با هم معاشرت دارند، اما جز یکی دو نفر، هیچ کدام صلاحیتِ حرفه‌ایِ کاری که می‌کنند را ندارند. این نظر ِ من است و نظر ِ تقریباً تمام ِ کسانی که خصم ِ نهفته در این فضا را تجربه کرده‌اند و خود به بخشی از نیروهایِ نگه‌دارنده‌اش بدل شده‌اند. اگر بگویم که وجودشان و محصولِ کارشان به شکلی عریان و زننده، پوچ و بی‌ارزش است، هنوز حق ِ مطلب را به خوبی ادا نکرده‌ام. به شیوه‌ای پنهانی دشمن ِ هم اند و رو در رو دوست و همکار ِ هم. اوایل که به عنوانِ یک جوینده‌یِ حقیقت استخدام شدم، شور و شوق ِ زیادی داشتم. کارم تقریباً درخشان بود و همه را هم‌ردیف و هم‌رده‌یِ خودم به حساب می‌آوردم. خود را جوینده‌ای تراز اول می‌دانستم و می‌گفتم: «مرکزی که تشخیص داده من، یک جوینده‌یِ پرشور ِ حقیقت، را استخدام کند، نمی‌تواند جایِ چندان غلط یا ناخوشایندی باشد». در واقع، از دور این نظر درست بود. مرکزی که در آن کار می‌کنم خوش‌نام و معتبر است و رویِ شیوه‌ای از تولیدِ حقیقت کار می‌کند که تقریباً در مراکز ِ دیگر آن قدر جدی گرفته نمی‌شود و به همین دلیل سبک و ذائقه‌ای خاص و انحصاری دارد. اما از من، از کسی که زمانی جوینده‌یِ پویا و باانگیزه‌ای بوده، بشنوید که کل ِ این تصویر ِ بیرونی دروغین و پوسیده است. ما دیگر به حقیقت کاری نداریم. من هر روز دلهره‌یِ این را دارم که مبادا پست‌تر از آن چیزی بشوم که قبل‌ترها پست می‌دانستم. به تنها چیزی که فکر نمی‌کنم حقیقت است. تنها مسئله‌ای که دیگر دلمشغولی‌ام نیست، حقیقت است. سرگرم ِ این کردار ِ زننده و پست ام که خودم را حفظ کنم، وانمود کنم، و در فضایِ کثیف و حماقت‌بار ِ آن‌جا، مثل ِ آدم‌هایِ مصمم و جویایِ حقیقتی به نظر برسم که شمایل‌اش را از قبل برایِ خود ساخته بودم.

3. همان روز صبح متوجه شدم که لیوانِ مخصوصی که برایِ خودم به آن‌جا برده بودم نیز گم شده. آن لیوان را البته هر بار بعد از خوردنِ آب و چای، سرسری می‌شستم و در سبدِ ظرف‌هایِ آشپزخانه می‌گذاشتم. بنابراین، گم شدن‌اش می‌شد کار ِ هر کسی باشد. درباره‌یِ کمد، حدس ِ جدی زدم که سوراخ ِ پایین ِ زبانه را با مته ایجاد کرده‌اند تا بتوانند زبانه را به عقب هل بدهند و در را باز کنند. چرا برایِ باز کردنِ در ِ کمدِ من باید این قدر زحمت به خرج می‌دادند؟ حتماً فهمیده‌اند که دیگر مثل ِ خودشان نیستم. حتماً می‌خواسته‌اند از محتویاتِ چیزهایی که تویِ کمد می‌گذارم سر در بیاورند. شاید با همه همین کار را می‌کنند. شاید این از رسوم ِ کثیف‌شان است که قرار نیست کسی از آن مطلع شود و من هم تصادفاً به آن پی برده‌ام. نمی‌دانسته‌اند که آن تو چه دارم و لابد بعد از این که با زحمتِ زیاد توانسته‌اند آن را باز کنند، فهمیده‌اند که زرنگ‌تر از آن ام که ردی از واقعیت‌ام به جا بگذارم. چهره‌ی‌شان را بعد از این که با محتویاتِ کمد مواجه شده‌اند در سرم شبیه‌سازی می‌کردم؛ حالتی عصبانی و اندکی بهت‌زده، از این که به جزوه‌ها و یادداشت‌هایی قدیمی، و نه خیلی خوش‌نام، درباره‌یِ حقیقت برخورده‌اند، و نیز به یک جعبه بیسکوییت، یک سیم ِ برق ِ بلند، چند ورق کاغذ که روی‌شان یادداشت‌هایی پراکنده و بی‌هدف نوشته بودم، چند حبه قند، و چند تا کیسه‌یِ پلاستیکی. اندکی خوشحال بودم از این که جزوه‌ای بسیار قیمتی درباره‌یِ «فنونِ فهم ِ لایه‌هایِ مختلفِ واقعیت»، که آن را حاشیه‌نویسی کرده و تویِ کمد می‌گذاشتم را هفته‌یِ پیش از آن‌جا برده بودم. چون محل ِ کارم یک هفته تعطیل بود و نمی‌توانستم به آن جزوه دسترسی داشته باشم. می‌خواستم در دل‌ام به این همه حماقت‌شان، به همه‌یِ آن حالتِ چهره‌یِ عصبی و منفعل، به آن حس ِ حق به جانبِ دروغ از آب در آمده‌ای که به آن‌ها اجازه می‌داد به راحتی هر دری را بشکنند، و حرمتِ هر قفلی را نادیده بگیرند، بخندم، اما نگران‌تر، عصبانی‌تر، و ناراضی‌تر از آن بودم که با چیزی جز مقابله به مثل و فاش کردنِ این زشتی ِ متجاوز آرام شوم. چیزی نبرده بودند و به نظرم رسید که صرفاً خواسته‌اند از محتویاتِ کمد سر در بیاورند. براهین‌ام آن قدر محکم بود که حتا می‌توانستم متهمین ِ اصلی، معاونین ِ در جرم، اهداف، نیت‌ها، امکانات و مقتضیات را بدونِ هیچ تردیدی در سرم مرور کنم و کل ِ کردارشان را تویِ صورت‌شان بکوبم. حتماً غافل‌گیر می شدند از این که می‌دیدند حواس‌ام هست و با دقتِ در جزئیات فهمیده‌ام که چه طرح‌هایِ احمقانه‌ای دارند. لابد برای‌ام مراقب گذاشته‌اند. لابد تعجب کرده‌اند از این که در این مرکز که برخلافِ ظاهر، هیچ قدمی در راهِ کشفِ حقیقت برنمی‌دارد، یکی مثل ِ من، ساکت و موقر، صبح تا شب را پشتِ میز ِ کارش در اتاقی دربسته می‌نشیند و وانمود می‌کند که دارد رویِ چیزهایی کار می‌کند که از نظر ِ آن‌ها ناچیز و تهی به نظر می‌رسید. مگر می‌شود؟ به گونه‌ای واقع‌نگر، این خودباوری را دارند که در میان‌شان کسی نمی‌تواند حقیقت‌جو باشد، و بنابراین، کسی که جوینده‌یِ حقیقت به نظر برسد، ریگی در کفش دارد. «زندگی ِ غلط را نمی‌توان درست زیست» و این گزاره را بیش از همه، کارگزارنِ زندگی ِ غلط باور دارند. این ناتوانی برایِ آن‌ها که مسئولانِ حفاظت از دوام ِ زندگی ِ غلط اند، چیزی ست که همه‌یِ درستی‌ها را به حاشیه می‌راند و خواستِ حقیقت را به شکل ِ زائده‌ای بر واقعیت به نظر می‌رساند. برایِ مثال، در نظر ِ آن‌ها کسی که در راهِ شرح ِ درستِ چیزها مجاهده می‌کند، آدم ِ مشکوکی ست که احتمالاً خواهانِ حقیقت نیست. همه چیز در توهمی رقیق دوام می‌آورد و سپری می‌شود، یکی پشتِ آن دیگری.

4. باید کاری می‌کردم، حتا اگر شده در حدِ اعتراض. باید دست به یک مقاومتِ عریان می‌زدم که حالی‌شان بشود کارهای‌شان هزینه دارد، که دیگر نتوانند این قدر زمخت بازرسی‌ام کنند. حتا شاید کار به این‌جا می‌رسید که مجبور می‌شدم آن مرکز را ترک کنم. چه باک؟ تا کی می‌توانم این قدر به دروغ و حماقت بی‌تفاوت باشم؟ شماره‌یِ مستخدم را گرفتم و احضارش کردم. به او گفتم: «روزهایی که من این‌جا نبودم در ِ این اتاق را برایِ چه کسی باز کردی؟» با چهره‌ای همیشه متعجب و همیشه محتاط، که نمی‌توانستم دلیل ِ تعجب و احتیاط‌ـ‌اش را به چیزی جز فضایِ متوهم و کثیفِ محل ِ کارم ربط بدهم، گفت: «هیچ کس». آوردم‌اش پایِ میز و سوراخ و باز بودنِ در ِ کمد را نشان‌اش دادم. پایِ چند تا میز ِ دیگر هم بردم‌اش و سالم و بی‌سوراخ بودن‌شان را به او گوشزد کردم. فرضیه‌ام را برای‌اش توضیح دادم. گفتم که احتمالاً کسی داخل شده، با مته آن سوراخِ زیر ِ زبانه را ایجاد کرده، و با یک میله زبانه را به بالا هل داده و در را باز کرده. مخصوصاً دقیق و با جزئیات توضیح می‌دادم که واکنش‌هایِ چهره و احساس‌اش را دنبال کنم تا حقیقت را بفهمم. اگر احتمال بدهم کسی هست که بیش از همه از ماجرا مطلع است، خودش بود. از من پرسید: «چیزی هم برده‌اند؟» چیزی کم نشده بود، اما چون دوست داشتم که بتوانم احتمالِ یک اعتراض ِ قوی و مستدل، مبنی بر سرقتِ وسایل‌ام، را در ذهن ِ دیگران قوی نگه دارم، تا بلکه حرف‌های‌ام را بیش‌تر گوش بدهند، گفتم: «این را بعداً معلوم می‌کنم». رمان‌ها و سریال‌هایِ پلیسی الگویی به من می‌داد که اگر باهوش بودم، می‌توانستم از طریق ِ یادآوریِ قلق‌ها و تکنیک‌های‌شان متهمین را با پایِ خود به اعتراف بکشانم. می‌توانستم بلوف بزنم، ساکت باشم، مضطرب‌شان کنم، وانمود کنم، با حالتی اغراق‌آلود که ناباوری‌ام را نشان بدهد تأییدشان کنم، و بسیاری کارهایِ دیگر، و در همه‌یِ این حالات آن‌ها را در وضعی معذب گیر بیاندازم تا راندمانِ ذهن و بدن‌شان پایین بیاید و اشتباه کنند و گیر بیافتند و اعتراف کنند و من پیروز شوم و بفهمند که آن قدرها هم که فکر می‌کنند خوش‌فکر و مسلط و مقتدر و پیروز نیستند. مستخدم که تازه اصلاح کرده بود و چهره‌اش کمی سرخ و عرق کرده بود، گفت که نمی داند چه اتفاقی افتاده و مدام و پشتِ هم و با لهجه یِ تُرکی، تأکید می‌کرد که کلیدِ آن اتاق را فقط من و همکاران‌ام داریم و کسی غیر از ما به آن‌جا رفت و آمد نمی‌کند و اگر بنا به دزدی باشد، چیزهایِ گران قیمت‌تری هم در اتاق هست که بردن‌اش زحمتِ کم‌تری دارد. به او نگفتم که مسئله دزدی نیست، تفتیش است. اما بدم نمی‌آمد که او مسئله را به شکل ِ دزدی بفهمد، تا فرضیه‌یِ اصلی ِ من مثل ِ یک راز باقی بماند و کسی از آن سر در نیاورد. حس می‌کردم که پوشیده ماندنِ این که من به جریانات واقف ام نوعی برتری ست که خواندنِ واکنش‌هایِ دیگران را برای‌ام راحت‌تر می‌کند.

5. مستخدم اظهار ِ بی‌اطلاعی کرد و مشغولِ گشت زدن در اتاق شد. موقع ِ بیرون رفتن حسابی در را وارسی کرد و ناگهان با نوکِ انگشت لایه‌یِ پلاستیکی ِ پوشش ِ در ِ ورودی را کنار زد و با تعجب به آثار ِ خراش و بریدگی‌هایِ کنار ِ دستگیره نگاه کرد و به من گفت: «این‌جا این طوری نبوده آقا. کی این جوری‌اش کرده!؟ شاید اصلاً به زور آمدند تو. شاید منظورهایِ دیگر هم داشته‌اند. ولی چیزی از وسایل کم نشده و اگر هم شده که من نفهمیدم. من اصلاً این‌جا مسئول نیستم. کی گفته مسئولیت با من باید باشد؟ اصلاً شما برو همین الان موضوع را به دفتر گزارش بده...» راهنمایی ِ خوبی بود. من هم همین را می‌خواستم. این که مسئله، در اولین قدم، به شکل ِ نوعی اطلاع‌رسانی/اعتراض منعکس شود و کسی پیگیر ِ کارها باشد و مقصرین با من رو در رو شوند. با عجله پله‌هایِ دو طبقه را پایین رفتم. از دو راهرویِ بلند رد شدم، به آدم‌هایی که رد می‌شدند اعتنایی نکردم، و دیدم که مدیر ِ داخلی چایِ صبح‌اش را خورده و تنها در اتاق ِ بزرگ‌اش دارد خوش‌ـ‌خوشک راه می‌رود و بعضی پوشه‌ها را رویِ میزها جابه‌جا می‌کند. آدم ِ محترم، کاربلد و خوش‌نیتی بود. به او گفتم که موضوعی پیش آمده که می‌بایست چند دقیقه وقت بگذارد و با من به اتاق‌هایِ طبقه‌یِ دوم بیاید. دوستانه و آرام، بدونِ این که حتا موضوع را جویا بشود، از اتاق‌اش بیرون آمد، در را قفل کرد، با چند نفر از همکاران‌اش خوش و بش کرد و قدم به قدم با من همراه شد. با دیدنِ آرامش‌اش زبان ام باز شد و سعی کردم که به دور از هیجانی که در دل داشتم، ماجرا را مثل ِ یک ناظر ِ بی‌طرف، اما ذی‌نفع، برای‌اش تعریف کنم. از نحوه‌یِ ورودم به اتاق، مواجه شدن با در ِ باز ِ کمد، دیدنِ سوراخ ِ زیر ِ زبانه، خبر کردنِ مستخدم، وجودِ آثار ِ دستکاریِ در ِ ورودیِ اتاق و... آرامش‌اش را از دست نداد و کاملاً معقول به حرف‌های‌ام گوش داد. واردِ اتاق شد و اوضاع را بررسی کرد. سراغ ِ مستخدم را گرفت، که گفتم: «تا همین چند دقیقه پیش این‌جا بود و لابد رفته». اول کمد و سوراخ ِ زیر ِ زبانه را بررسی کرد، بعد به سراغ ِ میزهایِ دیگر رفت، دستِ آخر رفت سراغ ِ در، و دستگیره را چند باری بالا و پایین کرد و خراش هایِ کنار ِ دستگیره را معاینه کرد. آمد کنارم ایستاد و به حالتِ ترسان و طلبکارانه‌یِ کسی که در آستانه‌یِ ورود به یک مشاجره‌یِ دامنه‌دار و خطرناک است و ناگزیر باید همه چیز را محکم بگیرد تا اوضاع از دست‌اش در نرود، گفت: «خب، جناب! چیزی هم برده‌اند یا نه؟» دل‌ام می‌خواست با او صادق باشم. گفتم: «نه، چیزی نبرده‌اند». همه‌یِ آن لحن ِ طلبکار به یک باره محو شد و با دقتِ بیش‌تری مشغولِ وارسی ِ کام و زبانه شد. در این حین به من توضیح می‌داد که: «خیلی بعید است بتوانند این سوراخ را از بیرون ایجاد کنند. چون جایِ دقیق ِ زبانه از بیرون معلوم نیست. تازه حتا اگر این طور باشد، در صورتی که زبانه برگشته باشد و محور ِ افقی‌اش لابه‌لایِ شیارهایِ کناری گیر افتاده باشد، با فشار ِ از پایین نمی‌شود آن را بالا برد و در را باز کرد...». در همین حین مستخدم سراسیمه، مثل ِ کسی که برهانی را پیدا کرده باشد، واردِ اتاق شد و با حالتی کنایی به من گفت که: «آقا! این کمدها همه‌ی‌شان آن پایین سوراخ دارند و سوارخ‌شان از بیرون معلوم است». خواستم بپرم وسطِ حرف و بیهودگی ِ سخن‌اش را با شواهد ثابت کنم که ادامه داد: «آن‌هایی که پایین‌شان سوراخ نیست، زبانه‌اش بالایِ در است و آن بالا گیر می‌کند. یک کم بعد از این که رفتید دویدم دنبال‌تان که این را بگویم که دیگر دور شده بودید». حین ِ حرف زدن‌اش، هم گوش می‌دادم، هم مشغولِ وارسی ِ میزها بودم. نمی‌خواستم ابله و متوهم به نظر برسم. اما دو ضربه‌یِ توأمانِ واقعیت وقتی وارد شد که دیدم، میز ِ روبه‌رویی‌ام دقیقاً شبیهِ میز ِ من، و درست در زیر ِ زبانه، سوراخی دارد که از بیرون معلوم است. با عجله به سراغ ِ چهار میز ِ دیگر رفتم. دو تایِ اولی را وارسی کردم و درست طبق ِ توضیح ِ مستخدم، زبانه‌های‌شان در قسمتِ بالایی قرار داشت، اما دو تا میز هم بودند که سوراخ‌شان از بیرون معلوم نبود و زبانه‌های‌شان در قسمتِ پایین ِ درِ کمد قرار داشت، یعنی عیناً شبیهِ کمدِ من، اما سوراخ ِ کام ِ آن دو، فقط به قدری بود که زبانه در آن جای بگیرد، نه آن قدر که سوراخ ِ کام از بیرون دیده شود. شواهد هم به سودِ من بود، هم به زیان‌ام. اما واقع‌بینی ِ تازه‌ای که در من بیدار شده بود، از من می‌خواست که حقایق ِ دیگری را نیز در نظر بگیرم. مدیر و مستخدم هیچ اشاره‌ای نکردند و من خودم فهمیدم، که هیچ اثری از براده‌هایِ چوب داخل یا اطرافِ میزم نیست. شاهدی که فرض ِ مته کاریِ سر ِ صحنه را خنثا می‌کرد. و این که، رویِ میزم لایه‌ای نحیف از گرد و خاک بود که توضیح می‌داد میزم برایِ مدتی دست نخورده و تمیز نشده. یعنی حتا فرض ِ تمیزکاریِ بعد از جُرم هم منتفی می‌شد. به مستخدم گفتم: «مطمئن ای که آن خراش‌هایِ رویِ در تازه است؟» گفت: «والله آقا شما که آن جوری گفتی، من هم فکر کردم این خراش‌ها تازه است. اما الان به نظرم این‌ها از قبل بوده...»، و دوباره ادامه داد که مسئولِ امنیت او نیست و خودمان باید مواظب باشیم و چند نفر هستند که کلید دارند و غیره. مدیر ِ داخلی من را کنار کشید و گفت: «اگر چیزی از شما برده‌اند یا شکایتی دارید، بنویسید تا مسئله را بررسی کنیم. اما من فکر نمی‌کنم که این‌جا تا این حد ناامن باشد و از این اتفاقات بیافتد. امیدوار ام که واقعاً مسئله‌یِ جدی‌ای نباشد». بعد در حالی که رویِ میزها و وسایل دست می‌کشید، رو کرد به مستخدم و آمرانه و صمیمی گفت: «جنابِ آقایِ جعفر خان! گرد و خاک را می‌بینی؟ چند روز است این‌جا را جارو نزده‌ای؟ امنیت کار ِ تو نیست، نظافت که وظیفه‌ات هست؟ اصلاً آن سطل ِ آشغال را چند وقت است که خالی نکرده‌ای؟» مستخدم شروع کرد به پراکنده‌گویی ِ نامفهوم و غر‌ـ‌غر کردن و این که تازه آمده و قبل هم که تعطیلات بوده و کسی نمی‌آمده که نظافت کند و پنجره‌ها که باز باشد خیلی زود همه چیز را گرد و غبار می‌گیرد و... مدیر ِ داخلی تذکر داد که همین الان جارو و دستمال‌ات را می‌آوری و این‌جا را تمیز می‌کنی و از من بابتِ حساسیت‌ام تشکر کرد و چند دستور ِ جزئی ِ دیگر به مستخدم داد و همراه با او رفت. بعد از مدتی، مستخدم زیر ِ لب چیزهایی می‌گفت و با جارو و خاک‌انداز و دستمال واردِ اتاقی شد که من مبهوت و غرق در شواهد، گوشه‌اش ایستاده بودم و داشتم همه چیز را از اول مرور می‌کردم. وسطِ کار یک دفعه صدای‌اش را بالا برد که «ولی آقا! بیایند این‌جا از کمدِ شما چی ببرند؟ کتاب و بیسکوییت و سیم و کاعذهایِ شما را؟» حوصله‌یِ دفاع یا حمله نداشتم. گفتم: «لابد اشتباه کردم». لبخند زدم و بیرون رفتم. طرف‌هایِ ظهر در آشپزخانه، دیدم که لیوان‌ام را برگردانده‌اند و شسته‌اند و سر ِ جای‌اش گذاشته‌اند.

۴ نظر:

  1. چقدر خوب بود این پست...

    خیلی خوبه که بلند می نویسی، خیلی. ممنون.

    پاسخحذف
  2. شاید همکاران حدس می زنند که در موقعیت لغزیدن و سکندری خوردن قرار دارند، و چنین حدسی زندگی آن ها را غم انگیز و هول آور کرده است.

    پاسخحذف