۱۳۹۱/۶/۷

خودنمایی

آدم‌هایِ خوشبختی که با آن‌ها زندگی می‌کند، به واسطه‌یِ نزدیکی به او، غافل اند از نیرویِ خوشایندِ آن وجودی که تنها من ِ نظاره‌گر از بیرون قادر به ادراک‌اش هستم. آن‌ها نمی‌توانند او و اثرش را ببینند. من نمی‌توانم با او زندگی کنم. آن‌ها با او زندگی می‌کنند. من از رد و نیروی‌اش از فاصله‌ای دور چیزهایی را ثبت می‌کنم و به خوشبختی ِ کسانی حسادت می‌کنم که با او می‌خندند، در غصه‌اش شریک می‌شوند، با او می‌خوابند، و هم‌چون چیزی واقعی وجودش را به رسمیت می‌شناسند. در واقع، این حضور ِ او ست که وجودِ واقعی ِ اطرافیان‌اش را برایِ من به مفهوم ِ زندگی و بخت پیوند می‌زند. کسی به توانایی ِ خواندنِ من حسود نیست. جایگاهِ رشک‌برانگیزی ندارم و حتا اگر خود نگویم و اقرار نکنم، کسی از کار و کنش‌ام (که نظاره کردن است) سر در نمی‌آورد. من با عاطفه‌یِ حسادتی که در وجودم ته‌نشین می‌شود، ناخودآگاه به ناقابلی ِ جایگاهی که اشغال کرده‌ام معترف می‌شوم و از این اعتراف لذت می‌برم. آن کس که کنار ِ او ست مشغولِ زندگی ست. من نظاره‌گر ام. او را زندگی نمی‌کنم. همیشه می‌توان میانِ نقش ِ بازیگر و بیننده تمایز قائل شد و نیز، میانِ خودِ زندگی و تصاویرش خطی پررنگ کشید. خواندم که تصویر سهم ِ محرومان است. محروم از هر چیز با تصویر ِ آن چیز سرگرم است و به واسطه‌یِ این سرگرمی ِ محروم بیش‌تر می‌بیند؛ دیدن، تخیل کردن، ترسیم کردن، و سرگرم شدن. بخشی از اثر ِ آن آدم، بخشی از بودنِ او که حالا با دیگران (با جز‌ـ‌من) زندگی می‌کند، در جایی نزدِ من در حالِ بازسازی شدن است و به قریحه می‌دانم که تصویر گرم‌تر و تخیلی‌تر و تماشایی‌تر است. موجودی واقعی ست که می‌توان او را در خیال بازسازی کرد، و نامی ملموس دارد که شکل ِ نگارش‌اش برای‌ام منظره‌ای چشم‌نواز و آرامش‌بخش است و شیوه‌یِ تلفظ‌اش مانندِ رمز و راز با لب‌هایِ کسانی هجی می‌شود که وقتی به گوش ِ من می‌خورد انگار آن را شبیهِ وردی مرموز به زبان می‌آورند. در این راه به لذتِ کشف و تجربه‌یِ دوباره‌یِ بدیهیات پیوند می‌خورم، چراکه متوجهِ دو نکته می‌شوم: این که می‌شود نام‌اش رازآلود نباشد، دست‌کم در میانِ بخش ِ زیادی از آدم‌هایی که اسم‌اش را صدا می‌زنند وضعیتِ او همین گونه است: رازی را به زبان می‌آورند که خود نمی‌دانند، انگار که رازی در میان نیست؛ و این که، من این برتری را دارم که به نام‌اش شبیهِ واژه‌ای غلیظ و سنگین فکر کنم و به این شیوه، به وجودِ واقعی ِ همه‌یِ آن آدم‌هایی وصل شوم که حولِ او را گرفته‌اند و من تا پیش از این علاقه‌ای به دنبال کردن‌شان نداشتم و از سر ِ توجهِ به او متوجه‌شان شدم. خواندم که این برایِ محرومان شکلی از مبارزه است، آزمایشی ست که ناظر برایِ نمایش دادن و سنجش ِ قدر و قیمتِ واقعی ِ خود و دیگران به جریان می‌اندازد، و نیز مبارزه‌ای ست در راهِ این که باور کند و بباوراند که یا او غلط است، یا اطرافیان‌اش به غلط و از سر ِ ناشایستگی، و البته به شکل ِ واقعی، مواضع ِ اطراف را پُر کرده‌اند.

۳ نظر:

  1. عشق سویه ی خودنمایانه دارد. باید پذیرفت. همیشه در آمد و شد است میان آیینه وار بودن و کاملاً از موجودیت معشوق سرچشمه گرفتن. میان وصل و تأمل در وصل. خلاصه یک حال نیست، ایستا نیست. خدا به خیر بگذراند!

    پاسخحذف
  2. شکلی از مبارزه...
    بله.

    پاسخحذف
  3. شلکی از مبارزه...
    بله.

    پاسخحذف