۱۳۹۱/۹/۲۴

معنی‌سازی

شروع کردم به فاصله‌هایِ منظم کو-کو کردن. تویِ اتاق بودیم و چیزی حالی‌مان نبود. به حالتِ درازکش، پام را گذاشته بودم رویِ دیوار و سرم رویِ زمین بود و دود می‌کردم. از بس جفنگ گفته بودیم و الکی و راستکی خندیده بودیم جهان بی‌معنی شده بود و کو-کو کردن‌ام شبیهِ یک جور واکنشِ حیوانی بود به هستیِ مزخرفی که با مسلسلِ جفنگ می‌شود بی‌حیثیت‌اش کرد. هم‌دستی در جفنگ نوعی عملِ تروریستی ست که درست قلبِ جهان را نشانه رفته. کوووووووو، و حدوداً پنج ثانیه‌یِ بعد کوووووووو... اول‌اش قصدم کو‌-کو کردن نبود. فکر کنم می‌خواستم شعرِ مسخره‌ای بخوانم و بعدش، چون مطمئن بودم غش‌ـ‌غش به‌ام می‌خندد، پهنِ زمین شوم. بازی‌ـ‌بازی اولِ شعر را کش دادم و تکرار کردم. تو ذهن‌ام داشتم اثرِ کوووهایِ متوالی و منظم را رویِ ذهنِ یک آدمِ دیگر امتحان می‌کردم. اول‌اش طوری نبود. سرِ سومی یا چهارمی بود که به سرم زد حتماً حالا ذهن‌اش منتظر است که کووویِ بعدی را بگویم. از این که ذهن‌اش را شبیهِ یک ماشینِ بیچاره‌یِ منتظر فرض کردم که می‌توانم از طریقِ متوجه کردنِ حتمی‌اش به کو‌ـ‌کوهای‌ام مسیرش را تعیین کنم خنده‌ام گرفته بود، اما اگر می‌خندیدم نمی‌توانستم کووویِ بعدی را درست سرِ موقع بگویم و اصولاً پیشِ خودم فکر می‌کردم اثرگذاریِ حتمیِ این کوووها به این است که او نفهمد که من دارم به گفتن‌شان فکر می‌کنم، و این که، به قدرِ کافی این کار را کش بدهم. او نمی‌بایست حس می‌کرد که کوووها برنامه‌ریزی‌شده اند. فکر کردم که بعد از کووویِ سوم با خودش می‌گوید: «الان دیگر تمام شد. این دیگر آخری‌اش بود. دیگر کووو نمی‌گوید.» و با بدجنسی کووویِ چهارم را می‌گفتم تا خیال‌اش را باطل کنم. بعد از کووویِ پنج‌ام یا شش‌ام بود که حس کردم الان است که باید واکنشی نشان بدهد؛ بخندد، همراهی کند، آروغ بزند، یا کارهایی از این دست. اما من تا هشتمی هم رفتم و هیچ واکنشِ خاصی از خودش نشان نداد و من که تا آن موقع داشتم از لذتِ متأثر کردنِ تخمیِ یک آدمِ دیگر خنده‌ام را کنترل می‌کردم، ناگهان زدم زیرِ خنده و آب و اخ و تف و کووو را با هم ریختم بیرون. خیلی جدی، یک تارِ مویِ بلندِ زنانه را، که گویا تازه رویِ آستین‌ام جُسته بود، برداشت و با دو انگشت‌اش رویِ هوا معلق نگه داشت و شروع کرد فوت کردن. احساسِ حماقت می‌کردم و از خودم بدم می‌آمد. در آن حالت حتا دودِ سرگردانِ رویِ سرم هم می‌توانست تحقیرم کند و در واقع، بی‌رحمانه این کار را می‌کرد. رشته‌یِ مو تویِ دست‌اش می‌رقصید. فوتِ دوم را چند لحظه بعد انجام داد. من فکر کردم دارد کارِ من را این بار با فوت و مو تکرار می‌کند. سومین فوت‌اش فرضیه‌ام را ثابت کرد و مطمئن شدم که دارد عملِ تکرارِ منظمِ یک کارِ نمایشی و بی‌معنی را، به قصدِ اثرگذاری و معنی‌سازی، دنبال می‌کند. فهمیدم که دارد مقاومت می‌کند. اما دیگر ادامه نداد. نوکِ مو را به بینی‌اش نزدیک کرد و مماس با پره‌هایِ بینی تکان‌اش داد. ادایِ عطسه کردن را درآورد و به لحنِ کاهلِ شیرازی گفت: «من چرا این قدر باطل ام؟»

۳ نظر: