در روزگارِ دلهره و ناامنی، در روزگاری که بار ِ توهمآورِ فضا زیاد و زیادتر میشود، هر زمان که خودتان را تنها، تحتِ نظر، و ناامن حس کردید – احساسی که حضورش یکی از براهینِ حضور ِ فاشیسم است – فکر کردن، خواندن، مرور کردن، تجربه کردن، و تلاش برایِ بیشتر مرتبط بودن با و بیشتر یاد گرفتن از دیگران، شما را از تاریکی بیرون آورده و به ذهنتان روشنایی میدهد. با این کارها عقلتان به کار میافتد، چیزهایی خواهید فهمید، و زبانتان مسلحتر خواهد بود. تقریباً به شکلِ کمـوـبیش یکسان، عقل یعنی به دست آوردنِ توصیفی غیرشخصی از چیزها و آدمها و روابط، و فاصله گرفتن از حس ِ گناه و زیر نظر بودن به هر شکلی که میخواهد باشد. توهمی که فاشیسم سعی در باوراندنِ آن دارد این است که: شما مقصر اید و هر مقاومتی، هر تلاشی برایِ دوام آوردن و به پرسش گرفتن، که از جانبِ شما صورت گرفته، بیهوده و نابخردانه بوده و کارتان تمام است؛ مسئول، گناهکار، سرشکسته و تحتِ کنترل اید. اما عقلتان که به کار بیافتد، به کلِ این کلماتِ مهاجم مسلط خواهید شد و خود را قویتر احساس خواهید کرد. و البته عقل این کارِ فاصله گرفتن از عاطفه و احساس را در همدستیِ با عاطفه انجام میدهد: اگر توصیف و تحلیلی غیرشخصی و قانعکننده از چیزی فراهم کنی، بدن و شرایطِ واقعیات را درونِ نظمی سفت، خشن، و یکدستکننده میبینی. این طور به نظر میرسد که قوانین و قواعدی را کشف کردهای که به دور از خواستِ آدمها مشغولِ عمل کردن اند و همانندِ قانونِ جاذبه الزامآور. خودت را میبینی، در حالی که همه، از قدرتمندترین گرفته تا فرودستترین، بدونِ تمایزی ذاتی، صرفاً درونِ مسیرها و موقعیتهایِ مختلف جایابی شدهاید و نوعی کمونیسمِ جوهری وجودِ بشریِ ناچیز و کوچکتان را فرا گرفته است. همگی در زیرِـسلطهیِـقاعدهـبودن مشترک اید. اما مسئلهیِ آرامشبخشِ دانستن و عقل ورزیدن این نیست که تو هم درونِ آن جمعیتِ یکدست و بدونِ تمایز قرار داری. مسئله این نیست که از سرِ فهمِ ناگزیر بودنِ قواعد و قوانین به نوعی یکدستی ِ طبیعی رسیدهای و ردهای همردیف با دیگران برایِ خودت به دست آوردهای. برایِ پَر فرقی نمیکند که او و سنگ و جواهر در برابرِ جاذبهیِ زمین شبیه به هم واکنش نشان میدهند. اما این موضوع برایِ انسان فرق میکند. چیزی که انسان را بعد از خردورزی و فهمیدن به آرامش میرساند، نه خودِ قانون، بلکه دانستن ِ قوانین است. آدمی خودش را میبیند که از بنیاد کوچک و ناچیز و آسیبپذیر است، اما در همان حال به خودش نهیب میزند که این او ست که این راز را میداند، این او ست که به واسطهیِ دانستن بر فرازِ چیزی که آن را میداند قرار گرفته است. انسان با دیدنِ کوچکیِ خود و سرِ هم کردنِ داستانی از چگونگیِ بودناش، خود را بالاتر از چیزی که دربارهاش داستانی سر ِ هم کرده قرار میدهد. انسان خودش را بالاتر از خودش قرار میدهد، و این آرامشبخش است.
اما آرام بخش نیست
پاسخحذفخاصیت رهایی بخشی موجود در حالت "دانستن"! حتا می شود ادعا کرد که دانستن در جانور انسانی به صورت یک غریزه حضور دارد، به خصوص اگر معنای غریزه با تجربه ی هزاران ساله معادل گرفته شود. می گویند وقتی یک بار بدانی دیگر هرگز نمی توانی دانش ات را ندانسته کنی. شخصاً فکر می کنم به هرحال می شود دانسته ای را به لایه های زیرین آگاهی سپرد.
پاسخحذفالبته عرض کنیم خدمت تان که این حال به هیچ وجه آرامش بخش نیست. حتا شعف با آن نمی آمیزد. با کامنت گذار قبلی موافق ام. تأثرپذیری و رنگ پریده شدن از یک نهیب اضطراب آور، رهایی از زیستن صرف است و به درون فرازیست پا گذاشتن، جایی که ایده ی مرگ، هدفی دور، همیشه الهام بخش توست. و باز البته در این حالت آدمی زاد دانا همواره شروع می کند که به روزمرگی برگردد، بازی های کوچک زندگی را بکند، حتا بیش از پیش عضویت مجموعه ی نوع انسان را یدک بکشد، به روی خود نیاورد که چی می داند، با بند ناف ور برود و گره بزند و تاب اش دهد.
چنین رفت و بازگشت به نوعی نوسان میان تراژدی و کمدی پا می دهد.