در این نقطه از شهر و در دور و اطرافِ ما، زندگیهایِ بسیاری هست که اگر روایت شوند به نظر نمیرسد که مستحق ِ سقوط، رنج کشیدن، یا چیزی کمتر از یک زندگی ِ عادی بوده باشند. زندگیهایی که حقیقی اند و هیچ اشتباهی در هیچ جایشان رخنه نکرده، یا دستکم، اشتباهاتِ مهلکِ ویرانکنندهای نبوده، اما نتایج و عواقباش آن چیزی نیست که باید/میتواند باشد.
میتوانیم داستانی را در نظر بگیریم. یا شاید بتوان قالبی کلی از یک «شخص ِ عادی» را تصور کرد که تعابیر ِ مختلفِ روزگار ِ ما نیز او را با همین عنوان به جا میآورند. برایِ نمونه، در ماجرایِ زندگی ِ کسی که استعداد و ذائقهای متوسط مثلاً در آواز، بازیگری، صنعت یا تجارت داشته، یا اصولاً استعدادِ خاصی نداشته و صرفاً داشته زندگی ِ خودش را میکرده، و مسیر ِ زندگیاش به سمتِ مرگ، حذف شدن، طرد، عدم ِ پذیرش، تنهایی، یا فروپاشی پیش رفته، عناصر ِ متفاوتی وجود دارند. میدانیم که نمونههایِ بسیار متفاوتی از این داستانها حتا امروز دارند نوشته میشوند. در این قبیل روایتها، همیشه کسانی هستند، مثل ِ من و شما، که قهرمانِ فرضی ِ داستان با «آنها» مواجه میشود و «آنها» با کردارشان، با گفتار و قضاوتشان، و با همهیِ چیزهایی که «بودن»شان را میسازد، تصادفاً در جناح ِ نیروهایِ خُردکنندهای قرار میگیرند که جهان را به جایی ناامن برایِ زندگی ِ آدمهایِ عادی تبدیل میکند. به یاد میآوریم که بسیاری از داستانها، این همه فیلم، این همه نمایش، این همه روایت و ماجرا که دور ِ سرمان در حالِ چرخ زدن اند، نه همیشه اما گاهی، دارند سعی میکنند تا شبکهای از چیزها و روابط را برایِ ما خوانا کنند، تا به ما نشان دهند محصولات و موقعیتهایِ ممکن ِ آن چیزی که داریم زندگیاش میکنیم چه چیزهایی میتوانند باشند. برایِ مثال، به ما نشان میدهند که ما در نقش ِ یک مدیر یا معلم، چگونه در بیگناهی ِ محض، جهان را به جایی ناامن برایِ هم یا برایِ دانشآموزانمان تبدیل میکنیم. به ما نشان میدهند که ما در نقش ِ یک زنِ خانهدار یا مردِ کارمند چگونه کردارها و گفتارهایی را حمل میکنیم که خُردکننده و نابودگر اند. به ما نشان میدهند که چطور ممکن است که پستی و رذالت در ما در حالِ عمل باشند و از ما به بیرون سرازیر شوند، ولی وقتی روایت میشوند، وقتی ما خوانندهیِ چیزی میشویم که پیشتر واقعیتاش را از خود ترشح کردهایم، از ما فاصله میگیرند و ذهنمان بی هیچ تردیدی خود را همدستِ نیروهایِ خوبِ هر ماجرایی به جا میآورد و هستی ِ واقعیاش را انکار میکند. داستانها به ما میگویند که چطور از این چیزی که هستیم رنج و درد و ستم و تباهی به بیرون درز میکند و ما چطور مشغولِ تماشایِ چیزی هستیم که خطِ سیرش را همچون ادرار یا مدفوع از بدنِ خودِ ما آغاز کرده، اما صرفاً به مسیر ِ حرکتاش خیره شدهایم، چنان که انگار از ما نبوده، یا متوجهِ نسبتاش با خودمان نیستیم.
گاهی خوب میفهمیم که داستانها دارند دروغ میگویند، یا صرفاً دارند مدلی اولیه از حسی همگانی را شبیهسازی میکنند. جهان پیچیدهتر از آن است که بشود آن را نوشت. اما در این که موقعیتهایِ از پیش معلومی در زندگی هست که آدمها را رو به رویِ هم میگذارد و قدرت و امکاناتِ بودنِ یکی آن دیگری را از پا درمیآورد، و یا در این که زرنگی و دسیسههایِ خُرد و ناچیز ِ بعضی، بعضی دیگر را از دور خارج میکند، در همهیِ این اشارهها آنچه همیشه هست «انسان» است.
داستانِ زمان و مکانی که امروز در آن هستیم را اگر کسی بخواهد بنویسد، شاید بتواند منظرهای از انسانهایِ عادیِ محذوف را در کنار ِ شمایلی از عوضیهایِ بیگناهی بگذارد که مدام جایشان در حالِ عوض شدن است. انسانِ عادیِ حذفنشده عوضی ِ بیگناهی ست که انسانِ عادیِ حذفشده را احاطه کرده و چرخهیِ دوّار و سرسامآور ِ نکبت آدمها و امیدهایِ زیادی را در خود فرو برده و دفن کرده است. در این بین، هنوز خشم احساس ِ لوکس ِ رمانتیکی ست که عقلا از داشتناش پرهیز میکنند و ناکامی و یأس هر نوعی از تبعیت و فرمانبرداری را جلوه و جلایی حقیقتجویانه میدهد. هنوز فاصلهای طینشده هست میانِ ناباوری و خشم. صرفاً برایِ مقایسه، میشود روزهایی را به یاد آورد که آدمها برایِ فرار از واقعیتِ زندگی به لودگی پناه میبردند. آن چیزی که داریم زندگیاش میکنیم را دیگر با هجو و لودگی هم نمیشود سر ِ پا نگه داشت. ردِ این را شاید بشود در داستانها هم گرفت.
میتوانیم داستانی را در نظر بگیریم. یا شاید بتوان قالبی کلی از یک «شخص ِ عادی» را تصور کرد که تعابیر ِ مختلفِ روزگار ِ ما نیز او را با همین عنوان به جا میآورند. برایِ نمونه، در ماجرایِ زندگی ِ کسی که استعداد و ذائقهای متوسط مثلاً در آواز، بازیگری، صنعت یا تجارت داشته، یا اصولاً استعدادِ خاصی نداشته و صرفاً داشته زندگی ِ خودش را میکرده، و مسیر ِ زندگیاش به سمتِ مرگ، حذف شدن، طرد، عدم ِ پذیرش، تنهایی، یا فروپاشی پیش رفته، عناصر ِ متفاوتی وجود دارند. میدانیم که نمونههایِ بسیار متفاوتی از این داستانها حتا امروز دارند نوشته میشوند. در این قبیل روایتها، همیشه کسانی هستند، مثل ِ من و شما، که قهرمانِ فرضی ِ داستان با «آنها» مواجه میشود و «آنها» با کردارشان، با گفتار و قضاوتشان، و با همهیِ چیزهایی که «بودن»شان را میسازد، تصادفاً در جناح ِ نیروهایِ خُردکنندهای قرار میگیرند که جهان را به جایی ناامن برایِ زندگی ِ آدمهایِ عادی تبدیل میکند. به یاد میآوریم که بسیاری از داستانها، این همه فیلم، این همه نمایش، این همه روایت و ماجرا که دور ِ سرمان در حالِ چرخ زدن اند، نه همیشه اما گاهی، دارند سعی میکنند تا شبکهای از چیزها و روابط را برایِ ما خوانا کنند، تا به ما نشان دهند محصولات و موقعیتهایِ ممکن ِ آن چیزی که داریم زندگیاش میکنیم چه چیزهایی میتوانند باشند. برایِ مثال، به ما نشان میدهند که ما در نقش ِ یک مدیر یا معلم، چگونه در بیگناهی ِ محض، جهان را به جایی ناامن برایِ هم یا برایِ دانشآموزانمان تبدیل میکنیم. به ما نشان میدهند که ما در نقش ِ یک زنِ خانهدار یا مردِ کارمند چگونه کردارها و گفتارهایی را حمل میکنیم که خُردکننده و نابودگر اند. به ما نشان میدهند که چطور ممکن است که پستی و رذالت در ما در حالِ عمل باشند و از ما به بیرون سرازیر شوند، ولی وقتی روایت میشوند، وقتی ما خوانندهیِ چیزی میشویم که پیشتر واقعیتاش را از خود ترشح کردهایم، از ما فاصله میگیرند و ذهنمان بی هیچ تردیدی خود را همدستِ نیروهایِ خوبِ هر ماجرایی به جا میآورد و هستی ِ واقعیاش را انکار میکند. داستانها به ما میگویند که چطور از این چیزی که هستیم رنج و درد و ستم و تباهی به بیرون درز میکند و ما چطور مشغولِ تماشایِ چیزی هستیم که خطِ سیرش را همچون ادرار یا مدفوع از بدنِ خودِ ما آغاز کرده، اما صرفاً به مسیر ِ حرکتاش خیره شدهایم، چنان که انگار از ما نبوده، یا متوجهِ نسبتاش با خودمان نیستیم.
گاهی خوب میفهمیم که داستانها دارند دروغ میگویند، یا صرفاً دارند مدلی اولیه از حسی همگانی را شبیهسازی میکنند. جهان پیچیدهتر از آن است که بشود آن را نوشت. اما در این که موقعیتهایِ از پیش معلومی در زندگی هست که آدمها را رو به رویِ هم میگذارد و قدرت و امکاناتِ بودنِ یکی آن دیگری را از پا درمیآورد، و یا در این که زرنگی و دسیسههایِ خُرد و ناچیز ِ بعضی، بعضی دیگر را از دور خارج میکند، در همهیِ این اشارهها آنچه همیشه هست «انسان» است.
داستانِ زمان و مکانی که امروز در آن هستیم را اگر کسی بخواهد بنویسد، شاید بتواند منظرهای از انسانهایِ عادیِ محذوف را در کنار ِ شمایلی از عوضیهایِ بیگناهی بگذارد که مدام جایشان در حالِ عوض شدن است. انسانِ عادیِ حذفنشده عوضی ِ بیگناهی ست که انسانِ عادیِ حذفشده را احاطه کرده و چرخهیِ دوّار و سرسامآور ِ نکبت آدمها و امیدهایِ زیادی را در خود فرو برده و دفن کرده است. در این بین، هنوز خشم احساس ِ لوکس ِ رمانتیکی ست که عقلا از داشتناش پرهیز میکنند و ناکامی و یأس هر نوعی از تبعیت و فرمانبرداری را جلوه و جلایی حقیقتجویانه میدهد. هنوز فاصلهای طینشده هست میانِ ناباوری و خشم. صرفاً برایِ مقایسه، میشود روزهایی را به یاد آورد که آدمها برایِ فرار از واقعیتِ زندگی به لودگی پناه میبردند. آن چیزی که داریم زندگیاش میکنیم را دیگر با هجو و لودگی هم نمیشود سر ِ پا نگه داشت. ردِ این را شاید بشود در داستانها هم گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر