به اصلاحطلبی رأی میدهم، اما به دنبالِ واژهها و سبکی از بیان میگردم که آرایشِ عواطف و مشاهدات را در من بهتر نشان دهد.
کنشِ فردی و جمعیِ این سالهایِ ما درگیرِ تناقضاتِ عاطفی و زبانی ست، تناقضاتی که استدلال را بیزور میکند و ترسِ از تسلیمِ کور، چه به امید، و چه به ناامیدی را در گفتارِ ما زنده نگه میدارد؛ واقعگراییِ محض و آیندهنگریِ تلخ و ترسِ از کارِ بیهوده: رأی دادنی که نتیجهاش را زدـوـبندها و تقلب از قبل معلوم کردهاند و هزینههایی که گویی پایِ هیچ ریخته شده؛ یا ترسِ از دست رفتنِ فرصت و محروم شدن از موقعیتهایی که تصادف و بخت و اقبال فراهمشان میکند.
میخک متنی نوشته (+) که با پافشاری رویِ زورِ نیروهایِ عینی، در نهایت آن را به سمتِ نوعی واقعگراییِ محض جمعبندی کرده. مضمونِ استدلالاش این است: زورِ ساختاری و رسمیِ نیروهایِ حکومتی و تمایلشان برایِ حفظ و بسطِ این زور، برنامهای نیست که دست از آن بردارند. مشاهدات میگویند آنها به هیچ نحو از این اقتدارگراییِ داخلی دست نمیکشند و حاضر اند هزینههایِ زیادی برایِ حفظ و تداوماش بپردازند. میخک به این وضع همانندِ واقعیتی نگاه میکند که باید آن را پذیرفت. پذیرشِ این واقعیت عواقبی دارد: از صندوقِ رأی چیزی بیرون نخواهد آمد که در خواستِ عریانِ رژیمِ اقتدارگرا شکاف ایجاد کند. این خواست هم از طریقِ فیلترهایِ نظارتی، و هم از طریقِ رقیق و رقیقتر کردنِ تضادها و تنشهایِ انتخاباتی اِعمال میشود، به حدی که درآمدنِ نتیجهیِ مطلوبِ حاکمیت از صندوقِ رأی چندان تنشزا نخواهد بود. فهمِ ابعاد و زوایایِ این اقتدارگرایی برایِ کسانی که بخواهند واقعیت را به تحلیلشان راه بدهند کارِ چندان سختی نیست. میخک اما این واقعگراییِ تحلیلی را بهانهای کرده تا به اصلاحطلبانِ امیدوار به صندوقِ رأی دهنکجی کند: این بار هم شکست خواهید خورد و این شاید بتواند استراتژیهایِ شما را از صندوقِ رأی به سمتِ چیزهایِ دیگر – به سمتِ «آلترناتیو»ها – هل بدهد.
انتهایِ تحلیلِ میخک نتیجهگرا ست. از واقعیتی سفتـوـسخت پیآمدی معلوم را نتیجه گرفتن و به همهیِ کسانی که گویی بر مبنایِ این منطق عمل نمیکنند دهنکجی کردن، چیزی ست که آرایشِ استدلالیِ میخک را نازیبا و زمخت کرده است.
من هم مثلِ میخک فکر میکنم (و اصولاً فکر میکنم که اغلبِ ناظرانِ جامعهیِ ایران این را بدانند) که طرح و نقشهیِ حاکمیتِ امروزِ ایران برایِ بستنِ فضاهایِ انتخابی و تسریِ زور و منطقِ از بالا به پایین، واقعیتی ست که نمیتوان آن را نادیده گرفت (مثلاً نگاه کنید به این نوشتهیِ سیبستان: +)، و از این رو، نمیتوان به پیروزی (ولو پیروزیِ حداقلی) در انتخاباتی از این دست امیدوار بود. امیدوار نیستم و حتا محتمل نمیدانم که «نتیجه»یِ صندوقِ رأی، به هر شکلی، به نفعِ روندِ دموکراسیخواهی در ایران باشد. اما به دنبالِ آرایشی از گفتار و عمل ام که در عینِ وفاداری به مرزهایِ این واقعگرایی و همدلی با آن، زمخت نباشد.
میانِ دموکراسیخواهانی که ترغیبِ به شرکت در انتخابات کردهاند، طیفِ استدلالها متنوع است: [1.] به علتِ شکاف میانِ نیروهایِ اصولگرا، احتمالِ تقلب و دستکاری در آراء را کم، و احتمالِ سالم بودنِ انتخابات را زیاد میدانند؛ [2.] احتمالِ قطبی شدنِ انتخابات و تجمیعِ آراء به سودِ نامزدِ اصلاحطلبان را زیاد میدانند؛ [3.] انتخابات (و نه «نتیجه»اش) را مجالی میدانند که میتوان در آن، بازیِ یکپارچهیِ حاکمیت را مختل کرد و تضادها و تنشهایِ درونیاش را به سطحِ خودآگاهیِ رسمی سُراند؛ [4.] رویِ پتانسیلهایِ برهمزننده، نظیرِ امکانِ شورش، امکانِ تظاهرات، امکانِ تحمیلِ هزینهیِ رسمی به حاکمیت، و مواردی از این قبیل پافشاری میکنند و حضورِ مردم را زمینهسازِ شکلگیریِ چنین تحولاتی میدانند.
رویِ هم رفته، دو دسته استدلال وجود دارد: [1.] استدلالهایِ نتیجهگرا، که رویِ ابعادِ مختلفی بحث میکنند که امکانِ بیرون آمدنِ نامزدِ اصلاحطلب از صندوقِ رأی را موردِ ارزیابی قرار میدهد و [2.] استدلالهایِ فرایندگرا، که جدا از این که نتیجهیِ انتخابات چه باشد، نفسِ تنش، شکاف، هزینه، و امکاناتِ احتمالیِ برآمده از وجودِ فرایندِ انتخابات و مشارکتِ در آن را موضوعِ بحثِ خود قرار میدهند. سخنرانیِ اخیرِ خاتمی (+)، برآیندی از هر دو استدلالِ فوق است: هم امیدوار است که مشارکتِ گستردهیِ مردم (ایجادِ موج) امکانِ تقلب و دستکاریِ انتخابات را ناممکن کرده و سختی و سفتی و اتحادِ مردم بتواند به نحوی خود را به حاکمیت تحمیل کند، و هم رویِ این جنبه انگشت میگذارد که با شرکتِ در انتخابات بتوانیم بازیِ یکپارچهیِ حاکمیت را دستکاری کنیم «تا در آنچه نمیخواهیم رخ بدهد خلل ایجاد شود».
به نظرم، تفاوتِ این دو دسته استدلال مشخص است. خلل ایجاد کردن الزاماً با انتظار به پیروزیِ یک نامزد، یا در صورتِ پیروزی، امید به موفقیتآمیز بودنِ اقداماتِ یک نامزد همراه نیست. به عبارتِ دیگر، میشود نسبت به «نتیجه» واقعگرا بود، اما نسبت به «فرایند» و رخدادهایِ پیراموناش تن به بخت و اقبال سپرد. این که یک حکومت حاضر است بابتِ آنچه میخواهد هر هزینهای بدهد، به این معنی نیست که نمیشود و نباید هزینهای از او مطالبه کرد. در سالِ 88 همین سپردنِ خود به رخداد بود که موسوی را به ما معرفی کرد و دلتنگیها و سالهایِ بهیادماندنی و معنیدارِ زندگیمان را رقم زد.
این طور خلاصه میکنم که تمامِ استدلالهایِ نتیجهگرایِ موافقِ مشارکت در انتخابات، یعنی همهیِ آن استدلالهایی که میخواهند این طور وانمود کنند که حاکمیت به هر نحوی سرِ عقل آمده، یا امکان، خواست، و فرصتِ دخالت در نتیجهیِ انتخابات ندارد را واقعبینانه نمیدانم. این بنبستی ست که از سالِ 84 به این طرف واضحتر احساساش کردیم. در عینِ حال، مشخصاً در انتخاباتِ این دوره، نسبت به استدلالهایِ فرایندگرا، یعنی آنهایی که حضورِ مردم در انتخابات را بسترسازِ بازآرایی و تداوم یافتنِ تضاد و رقم خوردنِ رخداد و تصادفی موافق میدانند نیز مشکوک ام. به نظرم، استراتژیِ اصلیِ حاکمیت بعد از 88، کنترلِ فزایندهیِ مجاریِ رسمی برایِ بیرون درز نکردنِ عواقبِ تنشزا و هزینهبردار است. شیوهیِ اصلیشان تا حالا، پنهان شدنِ بیمسئولیت پشتِ ظاهرِ قانون است. میدانیم که ردِ صلاحیتها را شورایِ نگهبان انجام داده، نه قانون. این که شورایِ نگهبان نهادی قانونی ست آن را مبرّا از مسئولیت و پاسخگویی نمیکند. اما حاکمیت فعلاً وانمود میکند که این چیزها را نمیداند و نامزدها را هم وادار میکند که از سرِ رودربایستی این وانمود کردن را تأیید کنند، و به نظرم بینِ آنها کسی مثلِ موسوی نیست که از این تأیید شانه خالی کند. ارجاعِ خشکمغزانه به قانون البته تا حدِ زیادی نشان میدهد که چیزی در چنتهیِ ایدئولوژیِ رسمی باقی نمانده و سختگیریِ حسابشده و زورمندانه تنها تیرِ ترکش است. رویِ همین حساب، به رخ دادنِ تصادف و حاشیههایِ پیراموناش چندان خوشبین نیستم. اما به نظرم در جایی مانندِ انتخاباتِ ایران، مسیرِ هر نوع شانس و تصادفِ کم هم از لابهلایِ کنشِ جمعی میگذرد. من به این کنشِ جمعی رأی میدهم.
کنشِ فردی و جمعیِ این سالهایِ ما درگیرِ تناقضاتِ عاطفی و زبانی ست، تناقضاتی که استدلال را بیزور میکند و ترسِ از تسلیمِ کور، چه به امید، و چه به ناامیدی را در گفتارِ ما زنده نگه میدارد؛ واقعگراییِ محض و آیندهنگریِ تلخ و ترسِ از کارِ بیهوده: رأی دادنی که نتیجهاش را زدـوـبندها و تقلب از قبل معلوم کردهاند و هزینههایی که گویی پایِ هیچ ریخته شده؛ یا ترسِ از دست رفتنِ فرصت و محروم شدن از موقعیتهایی که تصادف و بخت و اقبال فراهمشان میکند.
میخک متنی نوشته (+) که با پافشاری رویِ زورِ نیروهایِ عینی، در نهایت آن را به سمتِ نوعی واقعگراییِ محض جمعبندی کرده. مضمونِ استدلالاش این است: زورِ ساختاری و رسمیِ نیروهایِ حکومتی و تمایلشان برایِ حفظ و بسطِ این زور، برنامهای نیست که دست از آن بردارند. مشاهدات میگویند آنها به هیچ نحو از این اقتدارگراییِ داخلی دست نمیکشند و حاضر اند هزینههایِ زیادی برایِ حفظ و تداوماش بپردازند. میخک به این وضع همانندِ واقعیتی نگاه میکند که باید آن را پذیرفت. پذیرشِ این واقعیت عواقبی دارد: از صندوقِ رأی چیزی بیرون نخواهد آمد که در خواستِ عریانِ رژیمِ اقتدارگرا شکاف ایجاد کند. این خواست هم از طریقِ فیلترهایِ نظارتی، و هم از طریقِ رقیق و رقیقتر کردنِ تضادها و تنشهایِ انتخاباتی اِعمال میشود، به حدی که درآمدنِ نتیجهیِ مطلوبِ حاکمیت از صندوقِ رأی چندان تنشزا نخواهد بود. فهمِ ابعاد و زوایایِ این اقتدارگرایی برایِ کسانی که بخواهند واقعیت را به تحلیلشان راه بدهند کارِ چندان سختی نیست. میخک اما این واقعگراییِ تحلیلی را بهانهای کرده تا به اصلاحطلبانِ امیدوار به صندوقِ رأی دهنکجی کند: این بار هم شکست خواهید خورد و این شاید بتواند استراتژیهایِ شما را از صندوقِ رأی به سمتِ چیزهایِ دیگر – به سمتِ «آلترناتیو»ها – هل بدهد.
انتهایِ تحلیلِ میخک نتیجهگرا ست. از واقعیتی سفتـوـسخت پیآمدی معلوم را نتیجه گرفتن و به همهیِ کسانی که گویی بر مبنایِ این منطق عمل نمیکنند دهنکجی کردن، چیزی ست که آرایشِ استدلالیِ میخک را نازیبا و زمخت کرده است.
من هم مثلِ میخک فکر میکنم (و اصولاً فکر میکنم که اغلبِ ناظرانِ جامعهیِ ایران این را بدانند) که طرح و نقشهیِ حاکمیتِ امروزِ ایران برایِ بستنِ فضاهایِ انتخابی و تسریِ زور و منطقِ از بالا به پایین، واقعیتی ست که نمیتوان آن را نادیده گرفت (مثلاً نگاه کنید به این نوشتهیِ سیبستان: +)، و از این رو، نمیتوان به پیروزی (ولو پیروزیِ حداقلی) در انتخاباتی از این دست امیدوار بود. امیدوار نیستم و حتا محتمل نمیدانم که «نتیجه»یِ صندوقِ رأی، به هر شکلی، به نفعِ روندِ دموکراسیخواهی در ایران باشد. اما به دنبالِ آرایشی از گفتار و عمل ام که در عینِ وفاداری به مرزهایِ این واقعگرایی و همدلی با آن، زمخت نباشد.
میانِ دموکراسیخواهانی که ترغیبِ به شرکت در انتخابات کردهاند، طیفِ استدلالها متنوع است: [1.] به علتِ شکاف میانِ نیروهایِ اصولگرا، احتمالِ تقلب و دستکاری در آراء را کم، و احتمالِ سالم بودنِ انتخابات را زیاد میدانند؛ [2.] احتمالِ قطبی شدنِ انتخابات و تجمیعِ آراء به سودِ نامزدِ اصلاحطلبان را زیاد میدانند؛ [3.] انتخابات (و نه «نتیجه»اش) را مجالی میدانند که میتوان در آن، بازیِ یکپارچهیِ حاکمیت را مختل کرد و تضادها و تنشهایِ درونیاش را به سطحِ خودآگاهیِ رسمی سُراند؛ [4.] رویِ پتانسیلهایِ برهمزننده، نظیرِ امکانِ شورش، امکانِ تظاهرات، امکانِ تحمیلِ هزینهیِ رسمی به حاکمیت، و مواردی از این قبیل پافشاری میکنند و حضورِ مردم را زمینهسازِ شکلگیریِ چنین تحولاتی میدانند.
رویِ هم رفته، دو دسته استدلال وجود دارد: [1.] استدلالهایِ نتیجهگرا، که رویِ ابعادِ مختلفی بحث میکنند که امکانِ بیرون آمدنِ نامزدِ اصلاحطلب از صندوقِ رأی را موردِ ارزیابی قرار میدهد و [2.] استدلالهایِ فرایندگرا، که جدا از این که نتیجهیِ انتخابات چه باشد، نفسِ تنش، شکاف، هزینه، و امکاناتِ احتمالیِ برآمده از وجودِ فرایندِ انتخابات و مشارکتِ در آن را موضوعِ بحثِ خود قرار میدهند. سخنرانیِ اخیرِ خاتمی (+)، برآیندی از هر دو استدلالِ فوق است: هم امیدوار است که مشارکتِ گستردهیِ مردم (ایجادِ موج) امکانِ تقلب و دستکاریِ انتخابات را ناممکن کرده و سختی و سفتی و اتحادِ مردم بتواند به نحوی خود را به حاکمیت تحمیل کند، و هم رویِ این جنبه انگشت میگذارد که با شرکتِ در انتخابات بتوانیم بازیِ یکپارچهیِ حاکمیت را دستکاری کنیم «تا در آنچه نمیخواهیم رخ بدهد خلل ایجاد شود».
به نظرم، تفاوتِ این دو دسته استدلال مشخص است. خلل ایجاد کردن الزاماً با انتظار به پیروزیِ یک نامزد، یا در صورتِ پیروزی، امید به موفقیتآمیز بودنِ اقداماتِ یک نامزد همراه نیست. به عبارتِ دیگر، میشود نسبت به «نتیجه» واقعگرا بود، اما نسبت به «فرایند» و رخدادهایِ پیراموناش تن به بخت و اقبال سپرد. این که یک حکومت حاضر است بابتِ آنچه میخواهد هر هزینهای بدهد، به این معنی نیست که نمیشود و نباید هزینهای از او مطالبه کرد. در سالِ 88 همین سپردنِ خود به رخداد بود که موسوی را به ما معرفی کرد و دلتنگیها و سالهایِ بهیادماندنی و معنیدارِ زندگیمان را رقم زد.
این طور خلاصه میکنم که تمامِ استدلالهایِ نتیجهگرایِ موافقِ مشارکت در انتخابات، یعنی همهیِ آن استدلالهایی که میخواهند این طور وانمود کنند که حاکمیت به هر نحوی سرِ عقل آمده، یا امکان، خواست، و فرصتِ دخالت در نتیجهیِ انتخابات ندارد را واقعبینانه نمیدانم. این بنبستی ست که از سالِ 84 به این طرف واضحتر احساساش کردیم. در عینِ حال، مشخصاً در انتخاباتِ این دوره، نسبت به استدلالهایِ فرایندگرا، یعنی آنهایی که حضورِ مردم در انتخابات را بسترسازِ بازآرایی و تداوم یافتنِ تضاد و رقم خوردنِ رخداد و تصادفی موافق میدانند نیز مشکوک ام. به نظرم، استراتژیِ اصلیِ حاکمیت بعد از 88، کنترلِ فزایندهیِ مجاریِ رسمی برایِ بیرون درز نکردنِ عواقبِ تنشزا و هزینهبردار است. شیوهیِ اصلیشان تا حالا، پنهان شدنِ بیمسئولیت پشتِ ظاهرِ قانون است. میدانیم که ردِ صلاحیتها را شورایِ نگهبان انجام داده، نه قانون. این که شورایِ نگهبان نهادی قانونی ست آن را مبرّا از مسئولیت و پاسخگویی نمیکند. اما حاکمیت فعلاً وانمود میکند که این چیزها را نمیداند و نامزدها را هم وادار میکند که از سرِ رودربایستی این وانمود کردن را تأیید کنند، و به نظرم بینِ آنها کسی مثلِ موسوی نیست که از این تأیید شانه خالی کند. ارجاعِ خشکمغزانه به قانون البته تا حدِ زیادی نشان میدهد که چیزی در چنتهیِ ایدئولوژیِ رسمی باقی نمانده و سختگیریِ حسابشده و زورمندانه تنها تیرِ ترکش است. رویِ همین حساب، به رخ دادنِ تصادف و حاشیههایِ پیراموناش چندان خوشبین نیستم. اما به نظرم در جایی مانندِ انتخاباتِ ایران، مسیرِ هر نوع شانس و تصادفِ کم هم از لابهلایِ کنشِ جمعی میگذرد. من به این کنشِ جمعی رأی میدهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر