در همهیِ آموزههایِ معنوی، مراقبت ارزشمندترین کاری ست که جهانِ پیرامون و زندگیِ روزمرهیمان را معنیدار میکند: مراقبت از چیزها، آدمها، یا در واقع، مراقبت از خانواده، شغل، همکار، همصنفی، حیوانات و اشیاء. معلوم نیست کدامیک بر آن دیگری اولویت دارد. مسئلهیِ انسانِ مراقب، مسئلهیِ مواجهه با تداخلی ست که ردهبندیِ مراقبتها پیشِ پایاش میگذارد. اجزایِ این ردهبندی گاه همدیگر را نقض میکنند، مثلِ زمانی که برایِ خاطرِ دوست مجبور میشوی مقابلِ خانواده قرار بگیری. هماهنگی مسئلهیِ کسی ست که به مراقبت رو آورده. این به ما میگوید که مراقبت در درونِ خود واجدِ نوعی انفراد و تباهی ست. برایِ نمونه، آدمی که هرچه دارد را میگذارد و با ترکِ چیزها به سویِ حزب، کشور، دین، محبوب، یا آیندهاش گام برمیدارد، چیزِ معنیداری را با خود حمل میکند که میخواهد مراقباش باشد؛ معنایِ زندگیاش را به مشت گرفته و پشتِ سرش چیزهایی را جا میگذارد که سربار اند و از نظرِ او ارزشِ مراقبت شدن ندارند یا در سلسلهمراتبِ هماهنگی و تداخل، مزاحم و کماهمیت اند. آنچه مراقباش هستیم باید ارزشمند باشد، اما آنچه پشتِ سر میگذاریم و از سرِ خود باز میکنیم در هر مرحله به ما یادآور میشود که روزی بوده که از چیزهایی که نگهداریشان را به گردن گرفته بودیم رو برگردانده ایم. آزرده ایم از این که دوامِ کمی در برخی چیزها میآوریم.
در نمونههای داستانی شخصیتِ قدیس به فکرِ دیگران است و از آنها مراقبت میکند. یکی از سریالهایِ دورانِ بچگی این درس را به ما میداد که کسی که به یک نفر خیانت کرده تا اعتمادِ فردِ دیگری را جلب کند، خیلی زود به آن فردِ دیگر هم خیانت میکند. کسی که به اربابِ قدیمیاش خیانت میکند روزی اربابِ جدیدش را نیز جا خواهد گذاشت. چنین فردی میخواهد تا از خودش مراقبت کند، پس نمیتواند قدیس باشد. در داستانها، کسی که قدیس نیست فراموش میکند که مهر و عطوفت، توجه و همفکری و چیزهایی شبیهِ این، تنها در موقعیتهایی به چشم میخورند که فرد در آن موقعیتها قصد دارد تا مواجهه با بیمعناییِ کلِ زندگی را به تأخیر بیاندازد. محبت به یک سگ، به یک گل، به فرزندی علیل، به رهگذری نابینا، به پدر، به مادر، و تقریباً همهیِ اقسامِ عشقِ والایشیافتهیِ ذوب در دیگری، و همهیِ شکلهایِ دیگرخواهی و جمعدوستی، همه و همه شکلهایِ معتبر و پُرقدرتی از معنیدار کردنِ زندگی اند و راهنمایِ این اصلِ مداومِ زندگیِ بشری که معنایِ زندگی را در زندگیِ دیگران میشود جستوجو کرد. زندگی، زمانی که بخواهد صرفاً معطوف به خودش باشد، چیزی تحملنکردنی و گناهآلود است. نظم و کردارِ مداومِ به چیزِ دیگر مشغول بودن معنویتبخش است. نظمِ معطوفِ به چیزِ بیرونی معنویتبخش است. برایِ زنده بودن، به سودِ چیزی بودن بیشتر از به سودِ خود بودن میارزد. انسانِ فرزانه از غایت باخبر است. غایت خودِ او ست. غایت هیچ است. فرد هیچ است. انسانِ فرزانه از سرِ غریزه و فرزانگی از خود غافل میشود. هر استدلال زمانی درست و معنیدار است که استدلال به سودِ غیر باشد. من زمانی معنیدار ام که به سودِ غیر باشم. استدلال زمانی به سودِ من است که من طرفِ غیر باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر