دو سال گذشته، شاید هم سه سال، تا این که به جایی رسیدم که شدم کلکسیونرِ لینکها. ردِ آدمهایی که به هر دلیلی متوجهشان بوده ام را در صفحاتی از اینترنت که از آنها رد و نشانی وجود داشت دنبال میکردم. مینشستم پایِ کامپیوتر و رویِ لینکهایی که به تدریج و گاه با کارآگاهبازیِ بسیار جمع کرده بودم کلیک میکردم و به صفحهیِ موردِ نظر میرفتم. برای چند ثانیه به صفحه، به عکسها، به نوشتهها، به چیزی که شاید آن تو ظرفِ مدتِ نبودنِ من تغییر کرده، خیره میشدم و بعد از مدتی مصرف، انگار که ارضا شده باشم، به صفحهیِ دیگر میرفتم. اوایل صفحهیِ معشوقهایِ سابق و فک و فامیلشان، آدمهایِ جالبی که جز از طریقِ اینترنت نمیشناختم، مقالهنویسانِ کمخرد و دخترباز، منحرفهایِ اهلِ گفتوگو، چند صفحه و سایتِ مستهجن، و مقداری هم اخبارِ داخل و خارج را دنبال میکردم. اخبار را دنبال میکردم تا فکر کنم این مهمترین استفادهای ست که از اینترنت میکنم. که واقعگرا و معقول و مقید به استفادهیِ صحیح از این شبکه ام. ولی تهِ همهیِ کنکاشها و مرور کردنِ صفحاتِ پراکنده، مدام خاطرات را مرور میکردم. یادِ فلان بوسه، یا فلان نوشته، یا فلان اشاره، یا فلان حس و حالِ خوب میافتادم و کیفور از حس سراغِ صفحهیِ بعد میرفتم. گاه چندین بار این فرایند را تکرار میکردم. تأکیدم بر خاطره به حدی بود که کوچکترین تغییری در صفحات به شدت هیجانزدهام میکرد. جوری که شاید روز و عادتام را عوض میکرد. یک بار با تغییرِ متنِ معرفینامهیِ صفحهیِ فیسبوکِ یکی از دلبرانِ سابقام چنان به تعمق و اندیشه و فکر و جستوجو و دنبال کردنِ رد و آثار پرداختم که شب، خسته و کوفته و مأیوس و بی هیچ حرف و خاطره به بستر رفتم. با هذیان خوابیدم. ملول بودم.
کم کم هر آدمی که تخیلاش اندکی به خاطرم راه پیدا میکرد را در اینترنت دنبال کردم. لیستِ لینکها زیاد و زیادتر شد و من ماهرانهتر و ظریفتر نشانهها را میخواندم. باید مثلِ من به وسواسِ دنبال کردنِ چیزها دچار شده باشید که بفهمید جزئیات با روح و روانتان چه میکند. آن قدر سریع و قاطع به تفاوتها، به نقاطِ ضعف، به سوراخهایِ روحی، و به رذایل یا فضایلِ اخلاقی پی میبردم که خیالام در دم راضی میشد. یک بار سوارِ هواپیمایِ آبادان بودم که از اول تا آخرِ سفر مبهوتِ یک مهماندار شدم. خانمِ مهماندار در چند موضع با نگاهام همراهی کرد و یکی دو بار چنان توجهی به من نشان داد که تصمیم گرفتم موقعِ پیاده شدن از هواپیما خودم را معرفی کنم و کارتِ ویزیتام را تقدیماش کنم که شماره و اسمام با رنگ و لعابی اداری و مصمم رویاش چاپ شده بود. اما نکردم. در عوض، از رویِ پلاکِ سوزنشده به کُتِ مهمانداریاش اسم و فامیلاش را خواندم و با مراقبتِ بسیار ردش را در چند شبکهیِ اجتماعی پیدا کردم. این است گزارشِ من:
عاشقپیشه است. خواهر و دو برادرش مهاجرت کرده اند. اسمی از پدرش هیچ جا ندیدم. اما هر چهار فرزند مادرشان را میستایند. یکی از کارهای لارا فابین را بالای تایملایناش پین کرده و قصد دارد در غمِ فقرایِ آفریقا شریک باشد و با ورزشهای هوازی بدناش را خوشحالت نگه دارد. مجرد است و بیرون از مقرراتِ پوششِ کارمندی، خیلی به سر و وضعاش میرسد. تصویرِ آواتارش را به ما رهگذران، با ماتیکِ سُرخ (بدجور سرخ)، مویِ بلوند، خطِ چشمِ به بناگوش رسیده، بلوزِ آستینحلقهای و نگاهی نافذ (با چشمانی تنگکرده) نشان داده. اشاراتِ کامنتگذاران زیرِ عکس، این افسونزدایان و لودهندگانِ همهیِ لحظاتِ خیره ماندن به چیزها، برایمان میگوید که عکاس مردِ بادیبیلدینگکاری ست که شاسّیبلند دارد و لوکیشن، ویلایِ بابایِ رضوانه، دوستدخترِ دوستِ مردِ بادیبیلدینگی (رقیبِ عشقیِ من) است و همان روز، آن عینکِ آفتابیِ حمایل شده در بالایِ آشفتگیِ موهایِ بلند و دلربایِ دخترِ مهماندار را برایاش خریده است.
سعیام این بود که توصیفام از دختر و حال و هوایِ صفحهیِ اینستاگرام و فیسبوک و توییتر و پلاساش شمایلی از او را برایتان تصویر کند. شمایلی که به چهرهیِ او اشاره ندارد بلکه مرام و مسلک و خویشاوندیاش با جهان و چیزها را برایتان خواندنی میکند و من در مسیرِ گشت و گذارم به آن برخوردم و افسونزده و گیج، دخترِ مهربانِ مهماندار را با حال و هوایِ رمانی تخیلی و بسیار گیرا و اروتیک، تا برخی از خصوصیترین حالات و ظرائفاش خواندم. اما بد نیست به عقبتر برگردم. تابستانِ 84 با علی و مهدی و جواد، تویِ یکی از برجهایِ بلندِ الاهیه کار میکردیم. همین طور بیدلیل، مایلام این تصور را داشته باشید که هرچه دربارهیِ زمینخواری، فساد، رشوه به مأمورانِ شهرداری، و کثافتکاری و کم گذاشتن از کار که شنیده اید، همهاش دربارهیِ این برج صادق است. بعدها چند باری از جلوش رد شده ام. چسبیده به موزهیِ موسیقی ست. هنوز نریخته. شاید هم نریزد. شاید هم برج را باید اصلاً این طور ساخت. فقط این را داشته باشید که در خیلی از کلیاتِ اساسی، اول برج را ساخته بودند و بعد داشتند برایِ گرفتنِ تأییدیههایِ شهرداری برایاش نقشه تهیه میکردند. اینها به کنار. وقتی برایِ کار در طبقات حرکت میکردیم، زمانی که به بالاترین طبقاتِ برج میرسیدیم، کلِ تهران، بیاغراق، کلِ تهران زیرِ پایمان بود. از آخرین طبقهیِ برج میشد داخلِ خانهیِ سفیرِ هند، داخلِ حیاطِ خانههایِ استخرداری که بعضی شبها در بعضیهاشان آزادیهایِ یواشکی برگزار میشد، اغلبِ خیابانهایِ بلندِ منتهی به تجریش و دربند و خیلی جاهایِ دیگر را همراه با درختهای سبز و بلندِ کنارشان، به تفکیک و با جزئیات موردِ مشاهده قرار داد. هوا که تاریک میشد، یکی از تفریحاتِ کارگرانِ افغانِ برج این بود که چای و تریاک به دست در یکی از گوشههایِ دنج و خلوتِ این برجِ بلند ولو میشدند و در زاویهای تاریک و از بالا، شهر و همسایهها را دید میزدند. کارگرهایِ افغان برایِ همسایهها اسم گذاشته بودند. به لحاظِ مذهبی آدمهایِ خیلی معتقدی بودند، معتقدتر از آن روزهایِ من، اما از شرحِ جزئیاتِ باسنِ گلالی (نامِ مستعارِ دخترِ فربه و مرفهِ همسایه) هنگامِ شیرجه زدن در استخرِ خودداری نمیکردند. دربارهیِ شخصیتهایی که میدیدند با جزئیات حرف میزدند و به زن یا شاید دختر یا شاید مستخدمِ سفیرِ هند نظر داشتند و چنان گرم و مغرور و لذیذ از او صحبت میکردند که شک میکردم که نکند یک راه با همهیشان رفته است. دندانهایِ زردشان را به هم نشان میدادند و با آن چشمهایِ فرزانهیِ اهالیِ افغانستان، که انگار از آن حکمت و دانایی ساطع میشود، رویِ تپهای بالاآمده از فساد و تباهی، شمایلِ کلِ تهران و آدمهایاش را به ریشخند میگرفتند و باقیِ چیزها که خیلی اهمیتی ندارد.
لذت میبرم از خواندن بیشتر نوشتههای شما؛ چه آنها که مثل این بیدغدغه مینویسید، چه آنها که انتزاع فکرتان را شرح میدهید.
پاسخحذفخوشحالام میکنید. لطف دارید.
حذفبه سارا:
پاسخحذفکامنتتون رو منتشر نکردم. کلِ چیزی که خوندید داستان بود با رگههایی از واقعیت. جوابِ سؤالتون هم «نه» ست.
خیلی خوب بود. خدا قوت.
پاسخحذفممنون
حذفیکی از ویژهگیهای نوشتههای اینچنینی، اجازه دادن به مخاطب واسه چشیدنِ گسیِ رویارویی با واقعیته که دور از هر نوعی از تقلا و تلاش و تحلیل و تهای دیگهای که به قصدِ بیان مربوط میشن، توو دلِ یه زمینهی خودآگاه از آزادی، که خودش صادقانه از دلِ زیستن برمیآد، محقق میشه. این قاعده البته از مدهای داستاننویسیِ اولشخصمحورِ مدرنه، اما باید اقرار کرد که پرداختِ مسکنت زیرِ این نوعِ رایج از کامگیری از آزادی توو "وصفِ حال"، تا جایی که اعتبارِ این حال رو با دقتِ وصف به هم میریزه، سوا از نیشگونها و شیطنتهای سازنده(!)، نغز و پرلطف و خاطرپسنده؛ انگار که گفتوگویی باشه نابسته و صادق. منطقِ حسیای که یه خوانندهی نادان و بیملاحظه شاید فقط با تصورِ چهرهی راوی/جاعل بتونه بهش نزدیک شه.
پاسخحذفزندهباد.
مخلص
حذف