مثلِ آدمی که حساسیت داشته باشد و مثلاً با خوردنِ یک چیز جوش و خارش به سراغاش بیاید و اذیتاش کند و سطح ِ مراقبتِ آن آدم را به حدی بالا ببرد که به خواصِ خوردنیها و چیزها فکر کند و وسواسگونه با آنها آشنا باشد، تا مبادا دوباره به سرخ شدن و خارش بیافتد، دارم به آدمی تبدیل میشوم که اثرِ چیزها را بر عادی و نادلتنگ و باحوصله بودنِ روانام اندازه میگیرم و خوبی و بدیشان را با سطحِ ملالی که مثلِ جوهر به روانام تزریق میکنند میسنجم. باید از تکرارِ کاری که فشردهام میکند دست بردارم. این که کنترلِ بدنام در استفاده از چیزها را در دست داشته باشم، احتمالاً بتواند حالام را ثابت نگه دارد و از تنشهایِ معنایی دورم کند. ریاضتکش با کنترلِ تناش نیرو میگیرد و مهارِ روان را به سمتی میکشد که گمان میکند معنایی وجود دارد و آدمی بر جهان و چیزها مسلط است. رازِ معنی بخشیدن به جهان پیروی از شکلِ دلبخواهی و مداومی از نظم و سلطه است. اما دیده ام که خودِ این پیروی، خودِ این کنترل و مراقبت، خودِ تسلیمِ تن به ریاضت و تبدیلِ ریاضت به عادت نیازمندِ فراغت و حدی از بیاعتنایی به زمان است که خیلی وقتها ندارماش و دروناش نیستم. بدنِ تراشیده بدنِ فارغی ست که سلطهیِ نظم بر پیکرهاش را پذیرفته و احساسِ سعادت احساسِ یکی شدن با قاعدهای ست که تو را از سرخی و خارش دور نگه میدارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر