۱۴۰۰/۷/۱۴

رویِ گُل

چند باری دیده بودم که به او توجه داشت. توصیفاتی از او می‌کرد که خوش‌ام می‌آمد. مثلاً تنبلی را در نظر بگیرید. خیلی جاها تنبل بود. از زیرِ کار در می‌رفت. مدام از انجام دادنِ چیزی شانه خالی می‌کرد. اما وقتی همین تنبلیِ او را برای‌مان تعریف می‌کرد، زمانی که حالت‌ها و معانیِ مرتبط با رفتارش را از دهانِ او می‌شنیدم، می‌گفت که این‌ها تنبلی نیست یا در واقع، تنبلی‌هایِ او زننده و آزاررسان نبوده اند و از سرِ ملال اند. دقیقاً چند باری همین لحظه‌ها بود که منتظر بودم حرفِ بی‌خود بزند تا گند بزنم به توصیفات و نظریه‌اش. مثلاً در ذهن‌ام تصور می‌کردم که آها! همین حالا ست که درباره‌یِ نسبتِ تنبلی و مقاومت، درباره‌یِ نسبتِ تنبلی با شکست‌هایِ غرورآمیز، درباره‌یِ نسبتِ تنبلی با هرچیزِ قابل‌افتخاری که می‌شد تصورش را کرد، مثلِ راسل یا فیسک تئوری بدهد و بعد تنبلی‌هایِ او را هم در یکی از همین دسته‌هایِ تئوریک بگنجاند. منتظر بودم مثلِ همه‌یِ فضلایِ دور و اطراف، دست‌نزده، از حافظه، با مراجعه به نظریه، فکر کند که جهان و آدم‌ها را بلد است و دسته و مقوله و چارچوب‌های‌شان را خوب می‌شناسد. دست‌کم می‌دانستم که انتظارم بیهوده نیست. آدم‌ها معمولاً این کار را می‌کنند. از این گذشته، من آدم‌ام را خوب می‌شناختم. حوصله نداشت حتا پول دربیاورد، جایی که پولِ خوبی به او می‌دادند. حالا پول درآوردن شاید خیلی گویا نباشد، اما نمی‌توانست خودش را با انگیزه‌هایِ خوب بازسازی کند. حتا با این که می‌خواست، نمی‌توانست سیگار را کنار بگذارد. و حتاتر این که درباره‌یِ سیگار و گوشه و در خود فروروی و خلوت و تأمل و چای و تاریکی و پنجره‌یِ نیمه‌باز خیال‌هایِ خوب و رخوت‌آوری داشت که بارها از دهان‌اش شنیده بودم و اگر تحریک‌اش می‌کردی می‌توانست دفاعِ جانانه‌ای از همه‌یِ رذیلت‌هایِ عالم تحویل‌ات بدهد. استادِ پیچیدنِ ضعف در زرورق بود. مثلِ کسی بود که بو می‌داد و حمام نمی‌رفت و از حمام نرفتن فضیلت می‌ساخت. اما نمی‌دانم چرا او که خطاب‌اش می‌کرد حس می‌کردی که این حمام نرفتن می‌تواند واجدِ رگه‌هایی به سمتِ سرزمینِ فضائل باشد، بدونِ این که آن را به هیچ گفتارِ دقیق و فاصله‌داری مرتبط کند. نابغه بود. بعدها فهمیدم. می‌خندید، شعر می‌نوشت، و مهربان بود. نوابغ معمولاً مهربان نیستند. انگار که لازمه‌یِ بروزِ نبوغ نوعی بی‌رحمی و بی‌توجهی به اطراف باشد. اما او مهربان بود. من که ستایش‌گرِ نثرِ خوب ام و از شعر گریزان، وقتی فهمیدم که اثرِ جادوییِ جالبی رویِ او دارد، رفتم و کتاب‌اش را خریدم و شعرهای‌اش را خواندم. معرکه بود. دیدم نه تنها با او، بلکه با هر چیزی که به ذهن‌اش برخورده، چنان با طراوت و چابکی رفتار کرده که نمی‌شود ردی از سبکی و نبوغ را در برخوردهای‌اش تشخیص نداد. رازِ ماجرا را هنوز درست نمی‌دانم، رازِ لطافت و شعرهای‌اش را. فقط می‌توانم در رده‌ای از بودن طبقه‌بندی‌اش کنم. در واقع، شکلی از بودن را به خاطر می‌آورم که چیزها و حالت‌ها را از زیرِ بارِ کلمه‌هایی که احاطه‌ی‌شان کرده بیرون می‌کشید، جلا می‌داد، و می‌توانست حالِ واقعیِ آسودگی از پوچی و بی‌معناییِ جهان را در نگاه‌هایِ جست‌وجوگرِ اطراف‌اش بیدار کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر