۱۴۰۳/۵/۳

حواس‌پرتی

 1

امروز سخنرانی را دیدم که پژواکِ صدایِ خودش را می‌شنید و این حرف زدن‌اش را مختل می‌کرد. پژواکِ صدایِ خودت را شنیدن، همزمان تو را به اجراکننده و مخاطبِ چیزی که می‌گویی تبدیل می‌کند. انگار سخنران نمی‌تواند به چیزی که می‌گوید بعد از گفتن‌اش فکر کند. سخن گفتن به نشنیدنِ پژواکِ آنچه گفته‌ای نیاز دارد، به عبور کردن، به گفتن و رد شدن. به محضِ این که چیزی که می‌گویی را بشنوی، سخن گفتن‌ات مختل می‌شود. به همین خاطر، کسی که به چیزی که می‌گوید فکر می‌کند، یا به آنچه می‌گوید گوش می‌کند، نمی‌تواند خوب سخن بگوید، یا شاید یکی از دلایلِ خوب سخن نگفتن همین باشد. این آدم شاید بتواند خوب بنویسد. چون نوشتن ممارستی ست که کلمات را مقابل‌ات می‌گذارد تا بخوانی. نوشتن پژواک داشتنِ مداومِ کلمات پیشِ رویِ کسی ست که می‌نویسد. نوشتن دیدن و خواندن را در کنارِ خودش دارد، اما سخن گفتن نمی‌تواند واجد شنیدنِ پس از گفتن و فکر کردن به خودِ سخن باشد، چون ناممکن می‌شود. از این‌ها این طور استنباط می‌کنم که سخن گفتن، به شکلِ هم‌زمان، نیازمندِ فکر نکردن است. کسی که خوب و منسجم حرف می‌زند، احتمالاً قبلاً فکرهای‌اش را کرده، قبلاً مسیرهایِ موجود در گفتارش را پیموده. تا زمانی که به موضوعی ناآشنا برنخورد، احتمالاً انسجامِ گفتارش به هم نمی‌ریزد. اما من دو حالت را سراغ دارم که سخن گفتن را به تأملی مداوم، به چیزی شبیهِ نوشتن بدل می‌کند. اولی «سخن گفتنِ پیامبرگونه‌ای» ست که گوینده ایمانِ بسیاری به خودش و به چیزی که می‌گوید دارد. در این حالت، سخن گفتن، همان بلند فکر کردن است، واجدِ رفت‌وبرگشتی که انسجام‌اش را از ایمان و باوری می‌گیرد که این رفت‌وبرگشت‌ها را به هم پیوند می‌زند. دومی کشفِ استاندال است: «سخن گفتن پیشِ کسی که دوست‌ات دارد». استاندال فهمیده بود که آدمی نمی‌تواند پیشِ کسی که قلباً او را ستایش نمی‌کند، یا به او باور ندارد، یا دوست‌اش ندارد، سخنی بگوید، یا استدلالی بیاورد. در عینِ حال، فهمیده بود، سخنران تنها زمانی می‌تواند به تک‌تکِ واژه‌های‌اش فکر کند، که به شکلی خیالی، یا نیمه‌واقعی، فکر کند که دوست‌اش دارند. انگار دوست داشته شدن شبیهِ پژواکِ سخن است، که مدام به تو برمی‌گردد، اما سخن گفتن‌ات را مختل نمی‌کند.


2

مولانا انگار از مشهورترین نمونه‌ها در ادبیاتِ منظوم است که به روشنی گاهی حواس‌اش پرتِ چیزی بوده که می‌گفته و این حواس‌پرتی را پنهان نکرده. پرتِ کلمه، پرتِ شعر، پرتِ قافیه، پرتِ نظم. وقتی حواس‌ات پرتِ این چیزها باشد، آهنگ‌شان به هم می‌خورد. حواسِ پرت به کلمات، آهنگ‌شان را، جریانِ حرکتِ مداوم‌شان را مختل می‌کند. از شکل و ریخت می‌اندازدشان. حتا چه بسا نیازمندِ فشاری باشی که بخواهی به واسطه‌اش از پرت شدنِ حواست به کلمات جلوگیری کنی. سعی کنی طبیعی حرف بزنی، طبیعی جلوه کنی، طبیعی راه بروی. ولی خودت می‌دانی که در سعی کردن برایِ فُرمِ طبیعی دادن به چیزها نوعی ناکامیِ همیشگی وجود دارد. مولانا گاهی کلماتی را به کار می‌گیرد که معلوم است محصولِ گیر کردنِ در لفظ اند، گیر کردن در شعر، گیر کردن در پژواکِ سخن، اما ژستِ این را می‌گیرد که از لفظ فراتر رفته، که متوجه‌شان نیست، که می‌گذارد کارِ خودشان را بکنند، که از این نبرد فرسوده شده و میدان را خالی کرده، که راه‌حلی یافته. راه‌حل‌اش چه بود؟ مولانا انگار در زمانه‌اش ناگزیر از شعر گفتن بوده. شعر نوعی پلتفرم بوده برای‌اش، نوعی سکو، نوعی شبکه‌ی اجتماعی که حتماً باید سوارش می‌شده تا گوش‌ها را متوجهِ خودش کند. کلمه در مقامِ شعر مثلِ حیوانِ سمجی ست که سعی دارد مدام به تو بچسبد و این کلافه‌ات می‌کند و تمرکزت را می‌گیرد. می‌خواهی پس‌اش بزنی. به زبان می‌آوری‌اش تا از سرت بازش کنی. اما بعدی فوری جایِ قبلی را می‌گیرد. تا جایی که دیگر نمی‌توانی. فرسوده‌ات می‌کنند. تسلیم می‌شوی. می‌گذاری بچسبند. تماشای‌شان می‌کنی. با نگاهت مسیرشان را دنبال می‌کنی. با نگاه کردن به سیلِ حیواناتِ چسبنده، آن‌ها به جویِ آبی تبدیل می‌شوند که روان است. اینجاها ست که آهنگِ کلماتِ مولانا عوض می‌شود. بعد از هر تسلیمی آهنگِ کلامش تغییر می‌کند و نظمِ طبیعی از دلِ مبارزه با چسبندگیِ کلمات خودش را بیرون می‌ریزد. رهاییِ نویسنده، و در موردِ مولانا: رهاییِ گوینده.


۱۴۰۳/۴/۲۳

مثلِ تتلو

 در کلمات، در نوشتن، در گفتن، چیزی خانه دارد که شبیهِ یک جور آزردگی مدام است. شامه‌ای قوی دارم در لمس و فهمِ بویِ تظاهر. بیزاری‌ام از تظاهر باعث نشده تا از این خصلت به دور باشم. درگیریِ عمیقی با تظاهر دارم، جوری که مثلاً وقتی می‌نویسم احساس می‌کنم در حالِ پنهان کردنِ همه‌یِ آن وجوهِ شروری ام که در بدن‌ام تلنبار شده و این واژه‌آراییِ مسخره تلاشی ست برایِ پنهان کردن و سرپوش گذاشتن بر عمقِ چرک و نکبتی که من را فرا گرفته. کلمات مسیرِ خودشان را می‌روند، مثلِ یک بازی. اگر تصمیم بگیرم درباره‌یِ وجهِ فلاکت‌بارِ وجودم بنویسم، کلمات‌ام به دنبالِ تشابهات و تصاویر و مضامینی می‌افتند که از این فلاکت منظره‌ای روایت‌شدنی و قابل‌فهم بسازند. ابزاری هست که بشود با آن فلاکت‌بارترین حالاتِ روحی را منتقل کرد؟ حتا عالی‌ترین شکل‌هایِ بیانی، عالی‌ترین هنرها، اگر در موردِ فلاکت باشند، قرار است چیزی ارزیدنی را بازتاب بدهند. قرار است نمایش‌دهنده‌یِ شکلی از ابرازِ وجود باشند که فلاکت را موضوع و مضمونِ خودش کرده. من مفلوک ام. حقیر ام. عصبی و زودرنج و بی‌صبر و هوس‌باز و لجوج ام. اما این‌ها را وقتی که به متن تبدیل می‌کنم، یا درباره‌ی‌شان چیزی می‌نویسم، شبکه‌ای از معانی این فلاکت و رذالت را درونِ خود جا می‌دهند تا مخفی‌اش کنند. نوشتن از رذالت از رذالت دورت می‌کند، مانندی برهنه‌ای که می‌رقصد، پس دیگر نمی‌تواند برهنه باشد. هر افزونه‌ای بر برهنگیِ رذالت حواس را از اصلِ آنچه که هست پرت می‌کند و آن را به چیزی روایت‌کردنی بدل می‌کند. مثلِ تتلو، که هرزه است، اما وقتی با آن مهارت از هرزگی‌اش می‌گوید، آن را از خودش می‌تکاند.

۱۴۰۳/۴/۱۸

فکر کردم شاید برای خودم انگیزاننده باشد اگر بتوانم درگیر برخی بحث‌ها در توییتر بشوم، شاید هم نباشد. تیری در تاریکی. اگر در توییتر حساب کاربری دارید، من این اکانت را فعال کرده ام: +، بگویید با هم مرتبط بشویم. 

قلب و سر

 دیروز رفتم مشیریه. آدم‌های‌اش دوباره من را یادِ محله‌های فقیرنشین انداخت. آدم‌هایی که ویژگی‌های خاصی دارند. پیرمردها و پیرزن‌ها دمِ در می‌نشینند و محله و مردم را تماشا می‌کنند. همیشه انگار جا کم دارند. همه جای‌شان را از آت و آشغال پُر کرده اند و در هر سوراخی چیزی چپانده اند. چیزها را تا پای مرگ نگه می‌دارند. نوجوان‌ها با هم شوخیِ بدنی می‌کنند. روی هم می‌پرند، پسرها دست به اندامِ جنسیِ هم می‌زنند، فحش می‌دهند، آبِ دهان بیرون می‌ریزند، به دخترها و زن‌ها خیره نگاه می‌کنند. نوعی از هستی را به نمایش می‌گذارند که تهاجمی ست و از برخورد و مواجهه نمی‌ترسد یا به آن خو گرفته. ارزشِ زندگی‌شان در به نمایش گذاشتنِ آلت‌شان است. محله‌ی‌شان برایِ زن‌ها، خصوصاً زن‌های امروزی، آزاردهنده است. هرچند هستند دخترانی که شکلی از بی‌مبالاتی در برخورد با پسرها را به نمایش می‌گذارند و این محیطِ مردانه را خیلی جدی نمی‌گیرند. اما در مجموع، پسران یاد می‌گیرند که نرینه‌ای باشند که عضوِ جنسی‌شان همیشه در دست‌شان است و آماده‌ اند تا با آن و برایِ آن بجنگند. فضا کم است. همه در هم می‌لولند. زندگیِ آدم‌هایِ فقیر می‌تواند شکل‌هایِ نظم‌یافته‌تری هم داشته باشد. هرچند اینجا شاید بشود گفت که فقط صرفِ فقر نبود. ماشینِ گران هم رفت و آمد می‌کرد. بیشتر نوعی سنتِ انتقالِ خشمِ مردانه بود که از پدر به پسر، از مدرسه به کوچه، و از کودکی به بزرگ‌سالی منتقل شده و دوام آورده. نوعی بدویتِ انسانی که از طریقِ نزدیکی به نیرویِ نرینه و میل نزدیکیِ خام به طبیعت به شکلِ تربیت‌نشده تکثیر شده. بدونِ آدابِ فکرشده، و بدونِ احساسِ شرم در حضورِ دیگری.

چنین فضاهایی ریشه و خاکِ مساعدِ برآمدنِ انسان‌هایی ست که می‌خواهند از این تنگنا بیرون بزنند و به چیزی ایمان داشته باشند. این فضا مستعدِ پرورشِ انسانِ مؤمنِ مذهبی ست که می‌خواهد قدری از چیرگیِ مناسک (مناسکِ مذهب و مناسکِ مرد بودن) بالاتر برود و به چیزی دل ببازد. حتا مستعدِ پرورشِ چریک است. کسی که می‌خواهد از خمیره‌ای که گله و رمه‌ی وحشی و بی‌مبالاتِ اطرافش را شکل داده چیزی برایِ خودش بسازد که قائم به آلت‌اش نیست، بلکه با قلب و مغزش لمس‌اش می‌کند. کسی که آلت به دست دارد وانمود می‌کند که می‌تواند در مسیرِ شکوه و یکتاییِ مردانه‌اش با هر کسی درگیر شود و در این راه بمیرد. مؤمنِ مذهبی و چریکِ انقلابی دست‌شان را از رویِ آلت برمی‌دارند و به قلب و سَر می‌سایند. جایی که بنا ست تا آن‌ها را مستحق و سزاوارِ انتخابِ نوعِ مرگی کند که دیگر چندان در قید و بندِ فرارسیدن‌اش نیستند.