۱۴۰۴/۵/۲

سیاست و جنگ

چه امکانات و محدودیت‌هایی به گفتارمان وارد می‌شود اگر این تعبیرِ مشهور و پیامدهای‌اش را جدی بگیریم که «جنگ صرفاً ادامه‌یِ سیاست با ابزارهایِ دیگر است»؟

1
نخست این که در نظر گرفتنِ جنگ هم‌چون امتدادِ سیاست و نیز در نظر گرفتن‌اش به عنوانِ ابزاری که باید زیرمجموعه‌یِ سیاست فهمیده شود، قلمرویی از هستی را پیشِ رویِ ما می‌گشاید که جوهره‌یِ قواعد و قوانین‌اش با ارجاع به سایرِ حوزه‌هایِ شناختِ بشری (مثلاً اقتصاد یا حقوق یا جامعه‌شناسی و...) قابل‌حصول نیست. این همان تلاشِ - به‌گمانِ من - موفقی ست که کارل اشمیت کرده و توهمِ فهمِ سیاست در مقامِ چیزی ضمیمه به سایرِ حوزه‌هایِ دانش را از پیشِ چشم ما زدوده است. سیاست قواعدی دارد که صرفاً با فهمِ جوهرِ امرِ سیاسی می‌توان آن‌ها را صورت‌بندی کرد.

بنابراین، پویاییِ سیاست را نمی‌توان بر مبنایِ تصمیم‌گیری‌هایِ عقلانیِ سیاست‌مداران، برنامه‌ریزی‌هایِ انقیادآور یا آزادی‌خواهانه‌ی تصمیم‌گیران، حقانیتِ تاریخیِ کنشگران، اصولِ اخلاقیِ حاکم بر اجتماعاتِ انسانی، قواعدِ حقوقیِ حاکم بر ساختارهای اداری، کاهشِ هزینه‌ها و افزایشِ مطلوبیتِ تصمیم‌گیری‌ها، و همه‌یِ آن چیزهایی که مستلزمِ سطوحی متفاوت از عقل و آگاهیِ خردمندانه است، درک کرد. به بیانِ دیگر، سیاست عرصه‌یِ جاری شدنِ عقلانی‌ترین برآوردها نیست. به همین منوال، سیاست عرصه‌یِ تحققِ منافعِ ملی، منافعِ جمعی، صیانت از دموکراسی، برنامه‌ریزیِ انسان‌دوستانه، و مسائلی نظیرِ آن نیست. سیاست را باید با جنگ فهمید و جنگ را با سیاست.

2
هدفِ سیاست چیست؟ مکانِ مرتفعی که رویِ آن ایستاده ایم (جنگ = امتدادِ سیاست) گاهی کمک‌مان می‌کند که با نگاه به جنگ قواعدِ سیاست را نیز بفهمیم، و بالعکس. جنگ جایی ست که سیاست مرئی‌تر شده است. اما به قولِ گرامشی، باید حواس‌مان باشد که نسبتِ این دو را چیزی بیش از یک قیاس که انگیزاننده‌یِ فکر است، ندانیم و در همه حال، به یاد داشته باشیم که این دو یکی نیستند و همواره در تحلیل، به سیاست اولویت بدهیم. اولویت به سیاست یعنی هدفِ ما فهمِ سیاست و کاربستِ نتایجِ فهم برای کنشگری در آن حوزه است؛ قلمرویِ سیاست را با نگاه به جنگ و شبیه‌سازیِ جبهه‌بندی‌ها، منطق، و امکانات‌اش می‌توان بهتر فهمید و «نتیجه‌گیری‌هایِ نادرست» را پس زد. پس از این‌ها ست که می‌توانیم بپرسیم: هدفِ جنگ چیست؟

هدفِ هر جنگی تحمیلِ اراده‌یِ خود (دوستان) به دیگران (دشمنان)، با در هم کوبیدن‌شان، بی‌زور و کم‌اثر کردن‌شان، یا به‌کل محو و نابود کردن‌شان است. در هر جنگی باید پذیرایِ کشتن و کشته شدن باشیم، پذیرایِ مرگ. این نبردِ اراده‌ها ست، آنجا که برایِ نمایشِ بودن‌شان قدم به صحنه می‌گذارند. اگر برایِ کشتن و کشته شدن آماده اید، در سیاست و جنگ جدی هستید. جدی هستید، یعنی به نیرویی بدل شده اید که کم‌وبیش این آگاهی را در موردِ خود دارد که اهلِ خطر کردن است و می‌تواند ضربه بزند و ضربه بپذیرد. بدل شدن به نیرو و به زیر کشیدنِ نیروهایِ دیگر جوهر و هدفِ هر سیاستی ست.

3
نیروها با هم متحد و مؤتلف می‌شوند، با مقاومت‌شان هم را خنثا می‌کنند، یا یکی دیگری را پس می‌راند. در جناحِ دوستان، قاعده‌یِ هر جنگی بررسیِ شیوه‌هایِ به حداکثر رساندنِ زور و نیرو برایِ غلبه بر دشمن است. به این معنی، کنشگرِ سیاسی-نظامی خود را در فضایی می‌یابد که قانون‌اش نه «حقیقت» یا «تصمیمِ درست» بلکه «آگاهیِ اضطراری» و «تصمیمی عملی» ست که بتواند دوستان‌اش را در صحنه نگه دارد، به تدریج قوی‌ترشان کند، و در نهایت، چیزها را آن جور که اراده‌یِ آن‌ها ست به جریان بیاندازد. نیروهایِ سیاسی-نظامی همچون هویت‌هایِ متفاوت در گرماگرمِ این نبرد به هستی پا می‌گذارند و صرفاً در مقابلِ یکدیگر است که معنی می‌شوند. هیچ جناحی از دوستان بدونِ هیچ جناحی از دشمنان وجود ندارد. میزانِ اثرگذاریِ نیرویِ سیاسی ست که حقیقتی که حمل می‌کند (هویت‌اش) را درست در میدانِ مبارزه برمی‌سازد و شکل می‌دهد. حقیقت به پشتوانه‌یِ قدرت تحمل و معنا می‌شود. همواره می‌شود ردِ دیگری‌ها را در هر حقیقتی دید.

4
نگریستن به جنگ علاوه بر مرئی کردنِ جوهرِ سیاست، ما را قادر می‌کند تا تقارن‌هایِ معنی‌داری میانِ استراتژی‌هایِ نظامی و کنش‌هایِ متناظرِ سیاسی برقرار کنیم. یکی از بازی‌هایِ ذهنیِ گرامشی پرداختن به استراتژی‌هایِ مختلفِ نظامی و پیوند برقرار کردنِ صوری میانِ این استراتژی‌ها و کنش‌هایِ سیاسی، و تحلیلِ نقاطِ قوت و ضعف‌شان بود: «جنگِ مانور» را با «اعتصاب» مقایسه می‌کرد، و از «مقاومتِ منفی» و «تحریم» در مقامِ نوعی «جنگِ موضعی» سخن می‌گفت. در سطحِ شهری، از کنش‌هایِ مسلحانه و مخفیِ گروه‌هایِ مقاومت با عناوینی همچون «جنگِ زیرزمینی» یاد می‌کرد، و کارکردِ گروه‌هایِ فشار را با نقشِ «کماندوها» در جنگ‌هایِ نامنظم می‌فهمید.

برایِ حضور و درگیری در قلمرویِ سیاست مهم است که (1) خود را به نیرو بدل کنیم، و (2) شکلِ جنگی که درگیرش هستیم را بدانیم. برقراریِ تقارن میانِ جنگ و سیاست، برایِ ما که خطر کرده ایم، همچون آزمایشگاهی ذهنی عمل می‌کند که در آن قادر می‌شویم - در غیابِ «بسترِ اخلاقی و خردمندانه‌»ای که آرمان‌گراهایِ تخیلی سعی کرده اند سیاست را با آن بفهمند - قوت و ضعف‌هایِ ایده‌هایِ سیاسی را بسنجیم و در موردِ میزانِ روا یا ناروا بودن‌شان دست به قضاوت بزنیم.

5
نیرویِ سیاسی را چگونه بسنجیم؟ در جنگ، برتریِ نظامی را با تعدادِ سرباز، کیفیتِ تسلیحات، و موقعیت‌هایِ استراتژیک می‌سنجند. در مقابل، یک نیرویِ سیاسی را می‌توان با توانایی‌اش در سازماندهیِ مردمان، کنترلِ منابع، نهادهایِ در اختیار، و از همه مهم‌تر، قابلیتِ بسیج در لحظاتِ بحرانی ارزیابی کرد. نیرویِ سیاسی می‌تواند ضعیف یا قوی باشد، مجهز به تکنولوژیِ روز باشد یا نباشد، حضورش دائمی یا تلویحی باشد، اما در همه حال، باید تلاش کند تا با اتکا به زور و نیرویِ خودش در صحنه بماند. نیرویِ سیاسی ممکن است هنوز آن قدر ضعیف باشد که نتواند اراده‌اش را به دیگران تحمیل کند. ممکن است در نبردِ اراده‌ها هنوز چیزی به حساب نیاید. در این جور مواقع باید با آگاهی به ضعف و ناتوانی‌اش، خود را مخفی و آماده و آرام نگه دارد و در شکاف‌ها، کورمال کورمال به دنبالِ نور بگردد.

بر این اساس، زمان‌بندی و ریتم جنگ مسئله‌ای اساسی ست. نیرویِ خودآگاه به ظرفیت‌هایِ خود و جامعه‌ای که در آن مشغولِ مبارزه است توجه دارد. می‌تواند موقعیت‌هایِ انقلابی را از لحظاتِ نبردهایِ موضعی و فرساینده تشخیص دهد. دولت‌هایِ مدرن به تکنولوژی‌هایِ سرکوبِ جنبش‌هایِ اجتماعی و نیروهایِ جلویِ صحنه مسلح شده اند. نیرویِ سیاسی باید توانِ عقب‌نشینی، توانِ قرار گرفتن در موضعِ دفاعی، توانِ ائتلاف‌سازی، و توانِ پیش‌روی‌هایِ دقیق و حساب‌شده‌ای که به تقویتِ هستی‌اش کمک کند را داشته باشد. نیرویِ سیاسی باید گفتارش را منطبق بر ریتمِ جنگ کند و مدام به بازسازیِ آنچه هست بیاندیشد. باید به خاطر داشت که مسئله‌یِ اصلی برایِ نیرویِ سیاسی اشغالِ موقعیت‌هایِ استراتژیک و حفظ‌شان است. هیچ چیز دائمی نیست. ائتلاف‌ها از هم می‌پاشد، وفاداری‌ها دگرگون می‌شود، و آرایشِ منافع زمینه را مستعدِ تصمیماتی می‌کند که ممکن است با روندهایِ قبلی هماهنگ نباشند.

6
جنگ‌ها همگی در نهایت رویِ زمین رخ می‌دهند، در جغرافیا. نیرویِ زمینی نیرویِ تمام‌کننده است. توده‌ها زمینِ سیاستِ مدرن اند و میدانِ نبرد. موجوداتِ بی‌شکلی اند که نبردِ سیاسی بر بسترِ آن‌ها رخ می‌دهد و به آن‌ها شکل می‌دهد. هر نیرویی تلاش می‌کند تا ذهن و احساساتِ مردم را تسخیر کند و آن‌ها را به بخشی از اندامِ خودش بدل کند. نیروهایِ غالب مردمان را یا راضی می‌کنند، یا سرکوب (و اغلب ترکیبی از هر دویِ این‌ها = هژمونی). مردمی که سازمانی ندارند و بخشی از هیچ نیرویی نیستند را نباید سیاسی به حساب آورد. نیرویِ سیاسی باید این را بداند و مردمِ خودش را خلق کند و آن‌ها را از سطحِ توده، از سطحِ موجوداتِ بیرون از مخاطرات و راضی به امیالِ روزمره، به چیزی ارتقا دهد که قادر اند هم‌سرنوشت شوند و در مسیرِ آنچه هستند هستی‌شان را به خطر بیاندازند.

رویِ زمینِ جنگ باید متوجهِ پُل‌ها، بلندی‌ها، مسیرهایِ ارتباطی و سنگرها بود. رویِ زمینِ سیاست نیز باید به جغرافیایِ زمینی که در آن نبرد جریان دارد توجه داشت. نیرویِ سیاسی باید بداند که کدام نقطه، کدام شبکه، کدام مسیر را چه کسانی و چگونه اداره می‌کنند. شناسایی بخشی از عملیاتِ نظامی ست، و شاید مهم‌ترین بخش‌اش. نیرویِ سیاسی باید ذائقه‌ها را دنبال کند، تغییرات را بفهمد، روندهایِ طبیعی را از روندهایِ مصنوعی تمیز بدهد، و برایِ شناختِ مبتنی بر شواهد شأنی والا قائل باشد. تنها در این صورت است که می‌تواند در بزنگاه‌ها ضربه بزند، و از شدتِ ضرباتی که می‌خورد بکاهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر