درويش را زياد نميشناسم و همة انديشهام بر پاية تصوراتي است كه از سخن و ساختههاي او بر خويش حمل كردهام. ميان سخن و ساختهاش شباهت ميبينم بدين جهت كه هر دو تجسد آنچيزي است كه از جان او برخاسته است، و تمايز قائلم بدان سان كه هر انسان را بافتهاي تناقضنما ميدانم كه ميتواند خويش را بيشتر بزرگ يا كوچك نمايد. ميتواند عناصري را پنهان با نقاطي حقير را درشت بنماياند. ساخته متعاليتر از سخن است آنچنانكه شعر نيز. حجم درد زايش معنا در قالب كلمات، در سخن بيشتر است. قابلههاي ماهري بايد تا مفهومي نمادين از پس انديشه و جان رو به نوباوگي، كلام بگشايد. باري آنچه از ساختهاش يافتهام گونهاي تقابلي است كه از جانش بر جانم نشسته اما همة آنچه من يا او را خوش آيد و حق معنا را ادا كند نيست.
به نظرم نقطة عطف زندگي درويش هراس از بدفهمي است. انزجار او از اين پديده جا به جاي آثارش قابل رديابي است. زينال دوئل دچار همان بدفهمي ميشود كه دانيال در متولد ماه مهر و حتي رضا در كيميا. كل آثارش نيز در تقابل با بدفهميها شكل گرفته است. آنگاه كه دالها ذهن انسانها را به ناحق به مدلولي سوق ميدهند كه از رسالت دال بودنشان –نزديكي به حقيقت- به دور است، انسان به ناكارآمدي و نقص دنيايش آگاهي مييابد. اينكه آنچه انسان ميخواهد و در درون ميپرستد چقدر از آنچه اعمال و گفتارش ميپراكنند به دور است، انسانها را نسبت به هم بدبين ميكند و بيتوقع. ديگر توقع فهميده شدن نداري. به درون پناه ميبري و به خويش ميقبولاني: «بگذار ديگران در غفلت خود غوطهور باشند». اين «تنهايي» توست كه مقام مييابد و به ناگاه مييابي كه تنهاترين تنهاياني و غربت تو بدان سبب است كه مطابق آنچه دوست داشتهاي و از اعماق جانت تقديس كردهاي، زيستهاي، و چنين زيستني را فهم ديگران برنتابيده است. چنين است كه مجهولي ميشوي كه نياز به كشف شدن دارد. نياز به شناخته شدن و فهميده شدن.
نقص فهمهاي انساني به زيباترين و سادهترين صورت در مسخ كافكا، حضور دارد. يكي از نكات برجستة كار كافكا در اين است كه نشان ميدهد انسانيت و عظمتهايش اگر در پس ظاهري نامأنوس پنهان باشد به كار ما نميآيد. معناهاي متعالي اگر عاري از قالب و صورت باشد همانقدر بياهميت است كه يك حيوان مشمئز كننده يا صحنهاي حال به هم زن. و حتي پا را فراتر بگذاريم، نه تنها بر خلاف آنچه ميپنداريم معناهاي متعالي را سرلوحة تقديس و عملمان قرار ندادهايم، بلكه كل جريان فهم ما وابسته به زيبايي قالبهاست. آنچنانكه صورتي زيبا و دلفريب ناخودآگاه جان ما را به خود مشغول ميدارد، معناي زيبا چنين اثري بر ما ندارد. ميتوان فريب و نيرنگي بدبو را با كالبدي مأنوس و دلفريب ستود. قربانيانِ هميشگي، رازها و معاني نيكويند نه صورتهاي خوش. باري با آنكه جانمان عمق معنا را ميستايد، ابزاري كه در دست داريم گاه به شدت ما را از آنچه ميستاييم دور ميكند. درويش نيز همواره چنين هراسي را به انسانها بخشيده است. هراس بد فهميدن و بد فهميده شدن. هراس تناقض صورتها و معاني. هراس دوري از آنچه ميستاييم. هراسي فوكويي نسبت به آيندة بشر، هراسي پسنديده.
با چنين نگرشي است كه كار انسانها به جاهاي باريك ميكشد. در دوئل يحيي انساني است كه هراس تناقض ميان جسم و جان و صورت و معنا را به نفع صورت حل كرده است. او تنها پاسخگوي وظيفهاش است. حجت او دستور مافوق است. بهشت و جهنمش در گرو چنين زيستني است. آرمانش را به فرماندهاش سپرده خويش را از همة آنچيزي كه در فرمانبرياش رخنه ميكند تهي كرده. تنها سرباز است با تمام معني. اين گونه عزم راسخش به سربازي است كه به او جرأت ميدهد مقابل عشق و رفيقش بايستد. او پاكباز است و همين ما را خوش ميآيد. چه او را انساني مييابيم كه به آنچه بايد عمل كرده است. تنها عيب يحيي اين است كه با رفيقي برابري ميكند كه دل به صورت و معنا، هر دو سپرده است. و دقيقاَ به همين خاطر است كه دچار بدفهمي ميشود. از آنجا كه فكر سادة سادهانديشان، كه در فيلم اغلب چنيناند، توان جمع بين اين دو را ندارد، تنها آنكه بسيط عمل ميكند و تكليف خود را يكسره كرده از بدفهمي رها ميشود. آنكه دوپهلو مينگرد از تيرِ كوتاهِ فهمِ ناصحيحِ سادهانديشان به دور است. زينال نيز سرباز است. ليك در سربازي، خويش را از ميان نبرده و بار عقل و تكليفش را به دوش ديگري نيانداخته. او نيز سرباز است، اما تكامل يافتة آنچه يحيي بدان معتقد است در او بيدار گشته. نقص يحيي تنها در مقابل زينال است كه آشكار ميشود.
اگر زينال نبود روال عالم راه خود را ميرفت. ستمگر ستم ميكرد و مظلوم و ظالم هر دو به عاقبت معهود خويش ميرسيدند. يكي شهادت مييافت و اجر اخروي –به سبب عمل به تكليف- و ديگري ثروت مياندوخت و خشت بر خشت بهشت دنيوي. و زينال پنبهگر همة اين رشتههاست. قهرماني فهم نشده. كسي كه عالم خاص خود را دارد. دنيايي كه قطعاً از عالم انسانهاي عادي سواست. انسانهاي عادي، انسانهاي كوتولة خاكستري. انسانهايي كه به سبب سوء تغذية اجتماع، قدشان به ديدن حقيقت نميرسد. انسانهاي دور نگه داشته شده از معركة ابتلائات. يكي را شوق پول و زن برده و ديگري را آواي نام و ننگ و بعضاً هم بنگ. و همينانند كه زيستن خلاصه شده و صريح انسانهايي چون يحيي را به بازي ميگيرند. و با دروغ بودن خويش، حقيقت وجود او را نفله ميكنند.
ساختههاي درويش كنايههاي ماندگاري به دموكراسي و عدالت دارند. ريشخند به فهم گلّهاي نمود بارزي در آثارش مييابد و اسارت انسان در چنگ قدرت و تزوير مقام شامخي را درك ميكند. چه در متولد ماه مهر و چه در دوئل مزوّرين، صراحت و وضوح انسانها در بيان خويش را به بازي ميگيرند. آيا با ديدن چنين صحنههايي بارها رنجيده نشدهايم و خويش را با قربانيان اين موقعيتها همدرد نديدهايم؟
حوالة زيباي زينال به روز قيامت نيز آب سردي بر پيكرة آتشي است كه ديگران افروختهاند. به راستي چه كسي جز خدا ميتواند عدالت را ميان ما تقسيم كند؟ عمق كينة زينال او را از شرافت انساني دور نميكند. هيچگاه خشمگين نميشود و دشمنش را دوست دارد و به او رحم ميكند. اما دشمن اين را نميفهمد و موقعيتها را به حساب پيروزي خويش مينهد. در برابر اين وضع تو چه ميكني؟ هم ميخواهي انسان باشي و هم مشتاق عدالتي و هم آن را در زمين نمييابي. جز اين است كه همه را به پيشگاه عدل قيامت فرا ميخواني؟ كاري كه زينال چند جاي فيلم ميكند. صورتها را ميبخشد اما معاني را نه. در بعد صورت منعطف است و در باب معنا هرگز. يقينش را از معنا گرفته و رأفتش را از صورت. بر اين اسلوب است كه ميستاييمش و درونش را ميفهميم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر