۱۳۸۴/۶/۲۷

تخت جمشید


حالا من در تخت جمشیدام. در دامنه‌ی کوه رحمت. بنایی بزرگ و باشکوه بوده اما فقط ویرانه‌ای از آن بجا مانده. ویرانه‌اش یادگار دوران اسکندر است.
همیشه، هر زمان، خواسته‌ام به اعماق چیزی نفوذ کنم، چیزی نیافته‌ام. گویی نفوذ کردن و رسیدن دو قطب متضادند.
حالا سالهاست که با خود کلنجار می‌روم تا شاید علتی برای عدم سرخوشی‌ام بیابم، سرخورده از یافتنم؟ کسی چه می‌داند؟
به مردمان نگاه می‌کنم. با ذوقی وصف‌ناپذیر تخته سنگهای بجا مانده از حکومت شاهان ِ هزاره‌های پیش را می‌نگرند. نگاه‌شان حریص است. گویی به میراثی گرانبها می‌نگرند که پدرانشان به یادگار گذاشته‌اند (هرچند، به نظرم منطقی‌ترین نوع اینگونه نگاه همین است)، و اینان نه رهگذران ِ عادی، که میراث‌خوارانی بزرگند که تبارشان به کوروش و داریوش می‌رسد، همان عدالت‌گستران ِ بخت‌آور. اما در نگاه خودم چیزی نمی‌یابم. نگاهم بیشتر به نگاه کودکی می‌ماند که چند روز پیش در موزه‌ی هنرهای معاصر تهران دیدم. موزه مملو از تابلوهای هنر مفهومی بود. یکی از تابلوها با ابعادی بزرگ، خط خطی‌هایی کودکانه بود، شاید از یک چهره، که استادانه بر تارک هنر مدرن نشسته بود. با دیدن این اثر، آن پسربچه، با شعفی وصف‌ناشدنی و با خنده‌ای فاتحانه، سرش را بالا گرفت و به پدرش گفت: «بابا اینجا رو نگاه، این یارو فقط خط خطی کرده.» خنده‌ام گرفت. راست می‌گفت، فقط خط خطی بود. باز هم به اول خط رسیدم. جستجوهایم چیزی عایدم نکرده بود.
حالا من در تخت جمشیدام. نزدیک شصت پله را به نرمی و آرامی بالا آمده‌ام. بر فراز این شصت پله سکّویی است که مرا به شش قرن قبل از میلاد می‌برد. به قلمرو جادویی ِ داریوش اوّل. از میان تالارهایش می‌گذرم، نیمه‌ستونهای درگاه ورودی را می‌یابم، که گویا هر یک شانزده و نیم متر ارتفاع داشته‌. اینجا کتیبه‌هایی از خشایارشاه، پادشاه ِ پادشاهان هست که به زبانهای رایج آن موقع ترجمه شده. «در ساختن این بنا، هنرمندانی از سراسر دنیا حضور داشته‌اند. هر بخش در نهایت استادی و ظرافت کار شده است.» اینها را دختر جوان و خوش‌پوشی می‌گوید که انگار راهنمای یک تور گردشگری است. همه چیز در غایت کمال است. انسانیت در اوج خودش نمایان شده؛ «تمام کارگران در اینجا دستمزد ‌گرفته‌اند. برعکس اهرام مصر و معابد یونان، هیچ برده‌ای به کار اجباری وادار نشده.» این جمله‌ی معروفی است که در تخت جمشید خواهید شنید، و از قضا در روزگاری که تمام انواع برده و برده‌داری برافتاده (لابد با ورافتادن فرق دارد)، جمله‌ی حکیمانه‌ای می‌نماید. نباید روان ِ شما (شما میراث‌خوران گرامی) از دیدن این شاهکار عظیم (میراثتان) مکدر شود. اینجا همه چیز مهیاست تا روزی خوب و به یادماندنی داشته باشید. با منظره‌ای از ثروت انبوه‌تان و خاطره‌ای از شاهان بزرگ‌‎منش و انسان‌دوستتان، به تاریخ سلامی دوباره کنید.
بنا (با 125000 متر مربع وسعت) آنقدر گسترده هست که در هر گوشه و جانبش، رمزی مجهول و جامانده از نگاه کنجکاو باستان‌شناسان باقی مانده باشد. دو مقبره در دل کوه، و این پرسش که این خفتگان ِ تمدن 2500 ساله چه کسانی‌اند، کافی است تا فردیت ِ شما، در اوج صلاحیتش برای جستجو و لذت باقی بماند. انسانیت و راز و رمز، مگر یک کِیف ِ کامل به چیز دیگری نیز نیاز دارد؟
حالا یک ساعت تمام است که در تخت جمشیدام. تمام این یک ساعت را ژست گرفته‌ام. ژست کسی که شیفته‌ی فرهنگ است و تمام عظمت این میراث باستانی را در خش خش ِ سنگریزه‌های زیر پایش درک می‌کند. نگاه‌ام آمیخته به عظمت است. «بکوش عظمت در نگاه تو باشد، نه در چیزی که بدان می‌نگری.» چیزی که به آن می‌نگری ممکن است ویرانه باشد. ممکن است خط خطی‌هایی کودکانه باشد. نگاه توست که آن چیز را به آسمان می‌برد و رفعت می‌بخشد. تو در خیال ِ پرّان خود است که خرابه‌ها را میراث و خط خطی‌ها را شاهکار می‌کنی. بکوش، بکوش، ژست بگیر، باور کن، احترام بگذار.
اما در تمام این یک ساعت (که به چندین روز می‌ماند) احساسی مبهم و ناخوشایند آزارم می‌دهد. چه چیز این ویرانه ارزش ژست گرفتن دارد؟
در نگاه خود چیزی نمی‌یابم. از این دغل‌بازی ملول‌ام. از خودم به تنگ آمده‌ام، و اینها همه حاصل آن یک ساعتی است که من در تخت جمشیدام. روی یک تخته سنگ می‌نشینم. خیره به رهگذران و دوستانم نگاه می‌کنم. اما نگاهم خالی است. آثار شکوهمند تمدن از آن رخت بسته است. شاید اما بر سنگی نشسته‌ام که روزگاری شاه ایران به آن تکیه داده. از این فکر خنده‌ام می‌گیرد و سخت تحت تأثیر قرار می‌گیرم. در هیاهوی تاریخ و انسانیت و اسطوره، به سنگی دل‌خوش‌ام که با شاهی شریک‌ام. سرخوشی‌ام را کور کرده‌ام. در بنایی به وسعت تاریخ، انسانها را می‌بینم که هر روز بقایای یک سلطنت عظیم، یک امپراتوری مقتدر را لگدمال می‌کنند، با نگاه‌هایی مملو از ژست ِ تمدن و تشخّص. و من هنوز در ژرفای نفوذم به چیزی نرسیده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر