۱۳۸۴/۶/۳۱

دو سوال اساسی تاریخ فلسفه


به نظرم تاریخ فلسفه، دو دغدغه‌ی بزرگ داشته است. اولی یافتن حقیقت است (حقیقت چیست؟)، و دومی پاسخ به این سوال مهم که، چرا دیگری مانند من نمی‌اندیشد؟ تمام ساحت ِ اندیشه را می‌‎توان در پاسخ به این دو سوال ِ اساسی دسته‌بندی کرد.
فیلسوفان همواره در پی ِ یافتن حقیقت بوده‌اند. –همانکه دریدا از آن به عنوان «متافیزیک حضور» یاد می‌کند.- گویی حقیقت (آن جوهر متافیزیکی ِ ناب) حی و حاضر است و انسان باید با تقویت مکانیزمهای اندیشیدنش به آن دست یابد. این حقیقت چیزی است که می‌تواند فهم ما از جهان را پوشش دهد و هیچ سوالی را بی‌پاسخ نگذارد. ویژگی اصلی ِ حقیقت شمول و عمومیت آن است، هر کسی در برابر آن خاضع است، و دست آخر جهان را در بر خواهد گرفت.
اما این اتفاق تاکنون نیافتاده است. به تعبیر نیچه، ما در وصال این زن (حقیقت) همواره ناکام بوده‌ایم. پس این سوال باقی می‌ماند که کار فیلسوفان چیست؟ اگر سالیان دراز است که انسان فلسفیده است و راه به جایی نبرده، فیلسوف بودن به چه درد می‌خورد؟
مایلم در ریشه‌یابی ِ پدید آمدن سوال فوق، چند نکته‌ی تاریخی را گوشزد کنم:
توهم اینکه ما به حقیقت نرسیده‌ایم، یا نخواهیم رسید و ...، از این ماجرا قوت می‌گیرد که، هیچ دو فیلسوفی در عالم وجود ندارند که تلقی ِ کاملا مشترکی از انسان و جهان داشته باشند. به عبارت دیگر، فیلسوفان هرچقدر هم که شبیه هم شوند، باز با هم متفاوتند. و این نکته‌ی عجیبی است، چراکه ما را به این فرضیه هدایت می‌کند که، منشا بودن تنها فکر نیست. یا به دیگر سخن، بودن ِ آدمی، صرفا از نحوه‌ی اندیشدینش برنمی‌خیزد.
شاید فرضیه‌ای دیگر نیز به میان آید، و آن اینکه، لابد نظام اندیشه‌ای ِ هیچ دو فیلسوفی شبیه هم نیست. یعنی صدور این حکم کلی که، «فیلسوفان شبیه هم نمی‌اندیشند، حتی در جایی که خیلی به هم شبیه‌اند.»
این نقطه (عدم شباهت نظری و عملی فیلسوفان) درست همانجایی است که سوال دوم تاریخ اندیشه را به میان می‌آورد: «چرا دیگری مانند من نمی‌اندیشد؟»
به نظر من اهمیت این سوال به مراتب از سوال اول بیشتر است. اگر پاسخ به سوال اول تنها در قلمرو ِ فلسفه مشروعیت دارد، خیل ِ عظیمی از روانشناسان، روانکاوان، فیلسوفان، جامعه‌شناسان، اقتصاددانان و ... برآنند تا پاسخی در خور به سوال دوم بدهند. پاسخ ِ سوال دوم ملموس‌تر، انسانی‌تر و وصول‌پذیرتر می‌نماید، و چنین به نظر می‌رسد که اگر این پاسخ به نحوی مطلوب ارائه شود، آنگاه نیل به پاسخ سوال اول نیز سهل و آسان می‌گردد. چراکه آگاهی از تفاوت ِ بنیادین انسانها در فهمیدن و ادراک کردن، می‌تواند زمینه‌ساز یکسان کردن و هدایت و کنترل آنها باشد. هدایت، کنترل و یکنواختی انسانها، همان هدف واقعی و عملی است که تاریخ فلسفه (بگذارید بگویم تاریخ اندیشیدن در باب این دو سوال) در پی آن است. (هرچند شاید به سختی چنین اتهامی را بپذیرد.)
به نظر می‌رسد پاسخ دادن به سوال دوم، فایده‌ی دیگری نیز داشته باشد و آن اینکه می‌تواند صحت و سقم پدیدارشناختی ِ سوال اول را تشخیص دهد. یعنی بگوید که بودن سوال اول اصلا ضرورت دارد یا خیر.
چیزی که مثلا از فلسفه‌ی آغازین ِ ویتگنشتاین می‌توان فهمید این است که، به راستی چنین متافیزیکی (حقیقت عام و جهان‌شمول) وجود ندارد. به عبارت دیگر، ویتگنشتاین کلیتی بسیار انگیزاننده در پاسخ به سوال دوم مهیا کرده است که اصل بودن حقیقت، که دغدغه‌ی سوال اول است را متزلزل ساخته است.
اما پاسخ مارکس به سوال دوم، نتیجه‌ای دارد که درست برعکس نتیجه‌ی ویتگنشتاین است. پاسخ مارکس، آنچنانکه مانهایم نقل می‌کند، به این صورت است که: تو آنگونه که من می‌اندیشم نمی‌اندیشی، چون منافع طبقاتی و مادی‌ات چنین اجازه‌ای به تو نمی‌دهد. (هرچند تمام حق آنچه مارکس گفته است را نمی‌توان ادا کرد، اما قول ِ ما، بنا را بر آنچه مشهور است می‌گذارد.) در تلقی ِ مارکسیسم اُرتودکس، وابستگی به مادیت، رابطه‌ی معکوس با وابستگی به حقیقت (واقعیت، آگاهی راستین) دارد. و این یعنی اینکه حقیقت (متافیزیک ناب) وجود دارد، اما حصول به آن، بسته به میزان گسست مادی از عالم است.
با چنین پاسخی به سوال دوم، نه تنها اهمیت پدیدارشناختی سوال اول تایید می‌شود، بلکه شیوه و زمان وصول به آن نیز مشخص می‌گردد: انقلاب در شیوه‌های دارایی و مالکیت. در واقع در کمونیسم است که حقیقت برملا می‌شود. در کمونیسم است که انسانها حقیقت ِ مشترک می‌یابند. و این تنها به علت یافتن ِ نظام اجتماعی ِ مشترک و بر پایه‌ی انسانیت است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر