۱۳۸۴/۱۱/۱۷

دختر مشرقی

باز کردنِ سر صحبت با یکی‌شان اصلا کار سختی نبود. فقط کافی بود تو پنجره‌ی مسنجرش بنویسی «سلام» و دگمه‌ی send را بزنی. کار ساده‌ای بود. اما خب، من تازه اولین بارم بود و یک اضطرابِ دلچسب ته دلم جا خوش کرده بود. اصلا من دیوانه‌ی این‌جور حالت‌های درونی‌ام. یک ملغمه، چیزی که نشود درست-حسابی فهمید چیست. در این‌جور مواقع، من کاملا در یک گیجی ِ مفرح فرو می‌‎روم. مثل کسی که مستی ِ ملایمی مشاعرش را احاطه کرده و دنیا شفاف‌تر و واقعی‌تر از آن چیزی که هست به نظرش می‌رسد.

تقریبا چشم‌هایم گرد شده بود و با تمام وجود منتظر جواب سلامی بودم که برای یک آی‌دیِ قشنگ فرستاده بودم. البته بخاطر تجربه‌ی مشترکی که می‌دانم شما ناکس‌ها هم دارید، توضیحش نباید کار چندان سختی باشد. ولی خب، این‌جور می‌شود گفت که هرچیزی که از دنیای واقعی و ملموس شرش را کم کرده و پا به دنیای سایبر گذاشته، هم به وقاحتش اضافه شده، هم به طور عجیبی نیت‌ها را برهنه کرده. این آدم‌های ناجنس خوب می‌دانند که مثلا آی‌دیِ «دختر تنها» برای شکار چه جور پسری مناسب است، یا آی‌دیِ «ممد نیچه» چه کنایه‌ی عظیمی از نفهمی و احمق بودنِ صاحبش به دوش می‌کشد. اما راستش یک جورهایی هم صحنه‌ی خیلی خوفناکی بوجود می‌آورد. دنیا می‌شود عین روز قیامت. همه کارنامه‌بدست و دست به [...] ایستاده‌اند و دارند به هم نگاه می‌کنند. خب البته، الان که به نیت خودم دقیق می‌شوم، پاک خنده‌ام می‌گیرد. از شما چه پنهان کمی هم خجالت‌زده می‌شوم. آخر من دنبال آی‌دی‌هایی تو مایه‌های «مرجان خوشگله» یا «ندا ناقلا» بودم. ولی به هرحال، زمانی که یک چیز مثل استخوانِ ماهی هست که کیفت را ناکوک می‌کند، این موضوع ِ چندان مهمی نباید باشد. می‌دانید که از چه دارم می‌گویم؟ بله، خودش است؛ از آدم‌های عوضی و بی‌کاری که سبیل دارند مثل سگ –اگر سگ همچنین سبیلی داشته باشد-، ولی آی‌دی‌شان «شراره جیگر» است. می‌دانید که؟ تقریبا گند می‌زنند به اعصاب آدم. هیچ وقت نمی‌توانی مطمئن باشی که بالاخره داری با خودِ مرجان حرف می‌زنی یا با سبیل مرجان. در حقیقت برای ترس از همین قضیه بود که وقتی «دختر مشرقی» جواب سلام گرمی به من کرد، پایم را کردم تو یک کفش که؛ الا و بلا باید فردا ببینمت. اولش مقاومت می‌کرد و می‌گفت «به همین زودی که نمی‌شود هم را ببینیم. باید مدتی بگذرد تا خوب همدیگر را بشناسیم.» می‌گفت «با دوست‌پسر قبلی‌اش بعد از دو ماه چت کردن قرار گذاشته و همدیگر را دیده‌اند.»

راستش من هنوز دستم خالی بود. می‌فهمید که؟ یعنی این مقاومت و نجابتی که داشت نشان می‌داد را فقط می‌توانستم دو جور تعبیر کنم؛ یا سبیلی بود که می‌خواست تو این مدت حسابی به ریشم بخندد –هرچند من دلیلش را درست نمی‌دانستم-، که این البته سویه‌ی ناجوانمردانه و نافُرم قضیه بود. یا اینکه واقعا یک دخترخانم باحال و باکلاس و صفرکیلومتر به پُستم خورده بود –و من البته به شانس هم اعتقاد دارم- و برای دیدنش باید هفت خان رستم را رد می‌کردم چون به هر حال دیدن دختر خوب نباید به این سادگی‌ها باشد. هرچند برای او هم هیچ معلوم نبود که من هم از این ور، یک دختر احمق نباشم که دارد او را سر کار می‌گذارد. گفتم که ...، نمی‌دانید چقدر از این احمق‌هایی که با احساسات آدم بازی می‌کنند لجم می‌گیرد. اگر دست من بود هیچ کدام از اینها را به دنیای سایبر راه نمی‌دادم. کسی که اینقدر شعور ندارد که بفهمد عواطف و احساسات چیزی نیست که بشود باهاش شوخی کرد، این آدم دیگر هیچ چیز نمی‌فهمد. باور کنید، هیچ چیز نمی‌فهمد.

فکر کنم رو همین حساب-کتاب‌ها بود که از من عکس خواست. خیلی مهربان و مؤدبانه از من خواست که اگر عکسی از خودم روی کامپیوتر دارم برایش بفرستم. البته این تقاضای منطقی‌ای بود. نه فکر کنید از تیپ و قیافه‌ام خجالت می‌کشم ها! نه، ولی خب به هرحال یکهو دیدی آن طرفِ مقابل دخترخاله‌ای، دختردایی‌ای، پیرزنِ همسایه‌ای، پیردمردِ علافی، مادر ِ همکلاسی‌ای و خلاصه یک عوضی‌ای غیر از «دختر مشرقی» از آب در بیاید و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. پاک آبروی آدم می‌رفت. حتی از اینکه یک سبیل آن طرفِ چت باشد بیشتر سوزش دارد. می‌دانید که؟ به هرحال آدم باید فکر آبرویش هم باشد خب. اصلا از ترس همین آبرو بوده که پناه آوردم به دنیای سایبر. حالا اگر فکر کردید که من آبرویم را از سر راه آورده‌ام، باید بگویم که کور خوانده‌اید و درست برعکس، و من اصلا از آن آدم‌هایش نیستم که عکس‌شان را –هرچند هم حالا خوشگل و خوش‌تیپ!- برای طرف مقابل می‌فرستند. راستش با خودم می‌گفتم؛ «اگر این دختر مشرقی هم عاقل باشد و بفهمد، باید از خر شیطان پیاده شود و همین فردا بیاید و همدیگر را ببینیم، بلکه اصلا همدیگر را نپسندیدیم!؟»

خلاصه، سه‌پیچ گلوله کرده بودم که بالاخره می‌آیی یا نه؟ اما باورتان نمی‌شود، همینکه گفت «باشه»، همینکه گفت سوم دبیرستان است و فردا دبیرستان‌شان ساعت 2 تعطیل می‌شود و من می‌توانم تو راهِ برگشت از مدرسه ببینم‌اش - ... باورتان نمی‌شود چقدر غصه‌ام گرفت. یکهو انگار از آن نشئه‌ای که من را گرفته بود، ار آن گیجی ِ باحال و درست-حسابی درآمده باشم، حالم برگشت. حالا دلم برایش سوخت یا چیزی دیگری شد –نمی‌دانم .... لعنت، لعنت بر این زندگی.

۸ نظر:

  1. خوب، راستش من یه مدتی بود به سرم زده بود که چقدر خوبه آدم بعد از مدت‌ها دوباره یه چندتا داستان کوتاه خوب پیدا کنه بخونه ... و حالا آدم یدونه داستان کوتاه خیلی خوب خونده به نظر خودش دیگه. اینه که این شبی که بیدار موندی، حلالت.

    پاسخحذف
  2. chera delet sookht? chera baraye oon sookht? chera baraye khodet nasookht? ha? ha? ha?

    پاسخحذف
  3. هرچند نفس عمل رو خوب نميدونم ولي احساست رو خيلي صادقانه بيان كردي، خيلي خوشم اومد

    پاسخحذف
  4. به نامیه: شاید هم دلم برای خودم سوخته، خدا می‌دونه. :/

    پاسخحذف
  5. می خوام بدونم که فائزه جااااااااان در جریان هستن؟یا در جریان بگذارمشون؟:))))

    پاسخحذف
  6. کنار جان ایشون همین الساعه در جریان قرار گرفتن. با تشکر. :))

    پاسخحذف
  7. baba khengi dige , dokhmal kochik khobe , gond eke mishan mian zerang beshan , hale pesara ro begiran 101 rah baraye gereftane hale pesarayee badbakht , behtare be hamoon 16 sal basande koni , hadeaghal ziad yad nagerefte .. mishe modiriatesh kard , chon in khanoma , alalkhosos iranishoon , khoda ham az paseshoon bar nemiad .. bichare hanooz to fekre avalin zane irani ke afarid cherra deghat nakard ye kam mantegh bezare to mokhesh !!

    پاسخحذف
  8. har chi mikeshim az in fekrhaee ke too kalle shoma kardan

    پاسخحذف