ما هفت نفر بودیم که به کاشان رفتیم و شش نفر شدیم و برگشتیم (چون یکیمان در کاشان ماند)، و در فاصلهی رفت و برگشتمان، هشتنفره؛) خوردیم و خوابیدیم و حرف زدیم و شنیدیم و دیدیم و خندیدیم و راه رفتیم. از میانِ همهی «...یم»ها، من به بخش دیدمهایش میپردازم و از میان همهی آنها نیز آنچه برایم خواندنی بود را برایتان میخوانم:
1.9
تو شهر گاو میکشتند. همین که شروع کردیم به راه رفتن، اولین منظره نعش یک گاو بود که از یک پا به چرثقیل آویزان بود. گویا قبلا با جرثقیلها هماهنگ شده بود یا همچنین چیزی. شاید هم همینجوری سطح شهر را دور میزدند و هرجا که احتیاج میشد کمک میدادند و نعش قربانیها را جابجا میکردند و پشت یک نیسان میگذاشتند. اغلب هم مسیرهای اصلی قُرُق میشد. مردم ازدحام میکردند و خون کف خیابان را میپوشاند. خونها را نمیشستند و ماشینها انگار تعمد داشتند که عدل از روی خونها رد شوند. شهر تقریبا دو رنگ داشت؛ قرمز و سیاه، اما وحشتناک نبود. آخر همیشه تجانس این دو رنگ وحشتناک میشود، اما خاطرنشان میکنم که شهر وحشتناک نبود، عجیب و رازآلود شاید.
به هر قربانی که میرسیدیم، نقطهی تمرکز نگاهها بود. جایی که سری بیتردید بریده میشد و خون با فشار بیرون میجهید و قرابت انسان و حیوان به شیواترین وجه ذوق آدم را کور میکرد؛ راستی، تفسیر ِ حیوان از درد و رنجی که میبرد چیست؟ (خِشانت بازی ؛).
البته یوسف هم در این قضیه بیتقصیر نبود، و با شرح یک مراسم قربانی کردنِ ناموفق، پاک زانوهایم را سُست کرد. خلاصه معرکهای بود این بازتولید نمادها؛ خون، سربریدن، ذبیح، ابراهیم، اسماعیل، حسین، علیاصغر و تمام آنها که کشتن و کشته شدن را تعالی دادهاند، خون آدم را به جوش میآورد.
2.9
پشتبام کاشان همیشه انگار تازه است. البته من که از پشت بام خانهی اصفهانیان حیات خانههای اطراف را ندیدم (ای تو روح ِ آدم دروغگو :)، ولی آنها که دیدند میگفتند که حیات خانهها و سقفشان و کنار هم نشستن آنها و امتدادشان تا افق ِ آسمان، منظرهی بینظیری درست میکند. هر چند به نظر من راست میگفتند، ولی به هر حال راست و دروغش باشد گردنِ خودشان. میدانید که آدم خوب نیست تو این قبیل چیزها مسئولیتی، چیزی قبول کند. راستی مهندس، نظر شما چیه؟
3.9
عزاداری کاری مردانه است. این را وقتی فهمیدیم که تلاش کردیم به مرکز شهر (بازار ِ اطراف میدان کمالالملک) برویم و مأموران اجازهی ورود همراهانِ خانم را نمیدادند. داخل بازار پر بود از مرد. مردهایی که حضورشان از دو حالت خارج نبود؛ یا تو دستههای عزاداری حرکت میکردند، یا تماشاکنان، مسیر خیابان را طی میکردند. در عوض تمام کوچه-پسکوچههای اطراف خیابانِ اصلی مملو از ازدحامی زنانه بود. جا که به قدر کافی نباشد، معمولا اول از همه تماشاچیها را حذف میکنند و خب میدانید که؟ در این جور مراسم اصلیترین تماشاچیها؛ زنان. هرچند همیشه این غفلت وجود دارد که عزادار ِ اصلی همان تماشاچیاناند. اهل عزا این را خوبتر میدانند!
4.9
برای من که شاید سالی یکی-دو-سه- ... بار فرصت دود کردنِ قلیان، آنهم تکیه داده به تختی نرم و زیر ِ دلربایی ِ هوای پاک دست بدهد، کاشان جای خوبی است، اما حیف که تمام قهوهخانههای اطراف باغ فین (تنها تفریحگاهِ باحال کاشان) بسته بود. محض نمونه یکی را هم باز نگذاشته بودند، تا اگر توریستی، عکاسی، خبرنگاری، چیزی خواست کمی به هپروت برود مکان داشته باشد. هرچند ما یکی را پیدا کردیم. قاچاقی باز بود و توش هم جهت پیچاندنِ شحنه و داروغه، از روشنایی خبری نبود. کمی قُلقلیدیم، ولی نچسبید. از من به شما گفتن؛ قاچاقی قُلیدن هیچوقت نمیچسبد. ؛)
5.9
جایی که ما بودیم حسینیهی اعظم نصرآباد بود و همهچیز نغز و بینظیر. یک خیابان 15 متری را، با انبوهِ تماشاچی در اطرافش، تبدیل به صحن ِ عزاداری کرده بودند. دستهها با نظم و ترتیبی شگفتانگیز (اصلا اغراق نمیکنم) به نوبت از مقابل مردم رد میشدند و هر کدام به طریقی خاص و شورانگیز میخواندند و میگریستند. سه تا طبل، که قطر هر کدامشان یک و نیم متر، و بلکه هم بیشتر بود، بوسیلهی شش نفر (هر طبل دو نفر)، به طرز بیاننشدنیای کوبیده میشد. در اطراف طبلها دستههای سنج و دهل بیوقفه کار میکرد. به قول کاوه، میشد صدا را به جای شنیدن، لمس کرد و بلعید.
دیوارها را هم با شعرهای زیبا و تغزلی پر کرده بودند:
ای ســاقــی ســرمســـت ز پــــــا افـتــــــاده
مســــت از لــــبِ تو آبِ بقــــــــــا افـتــــــــاده
مشک و علم و دست سه حرف عشق است
افســوس ز هــم این ســـه جـــــدا افتــــــاده
از همه جالبتر دمهایی بود که محزون و فروتن میگرفتند. مو به تن آدم سیخ میکرد.
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع
ظهــر فــردا بـدنش زیر سـم اسبــــان است مکن ای صبح طلوع
مگر یک بزم خوب چه میخواهد؟ شور، نوا، شعر، ضرب و آسمانی که به تناوب یک دل سیر میبارد.
هیچجا اینجور عزاداریِ باحالی ندیده بودم.
6.9
تو نصرآباد زمان برای بعضی مردم متوقف مانده بود. لباس و آرایششان آدم را یاد مُدهای قبل از انقلاب میانداخت؛ خط ریش بلند، سبیل تا بناگوش، شلوار خمرهای، کفش قیصری، کمربندِ پُرسَگَک و چهرهای زمخت. همین!
1.10
شبیهخوانی به ما میگوید که ما چگونه تصویری از کشتگانی داریم که برایشان گریه میکنیم. اول از همه دنیا را رک و پوستکنده تفکیک میکنیم؛ قرمز و سبز. و بعد شیوهی بزرگوارانه جنگیدن سبزها را با لعامت قرمزها مقایسه میکنیم.
به غیر از عزاداریِ محرم ندیدم در عزای سایر امامان شبیهخوانی برگزار شود، آن هم مراسمی به این طول و درازی. در نوشآباد مراسم شبیهخوانی 4 شبانهروز طول میکشد. فرصت نشد همهاش را ببینیم، اما گویا تک به تکِ آنچه برایش گریه میکنند را شبیه میسازند. استادانه فضا را حزین و حماسی میکنند و گویا ابدا نمیتوان جایی از ذهنشان را پیدا کرد که در آنجا نسبت به برگزاری این مراسم شک و شبههای وجود داشته باشد (چیزی که من دائم با آن درگیر بودم؛ شک). مردانِ زندهای هستند که تمام طول روز را در یک صحرای مجازا کربلایی دراز میکشند و نقش شهید را بازی میکنند. نقش ِ خودِ شهید، آدمی که گویا از قضا تازه از آنجا به بعد است که نقشی نباید داشته باشد. باری، برعکس تمام شبیهسازیها، این بار انسان را در نقشی به مراتب غریبتر تصویر میکنند؛ مرده-شهید، فردیتِ تمام شده، تصویری که در تصویری دیگر انعکاس پیدا کرده: مردی که کشته شده و تصویر او، نقشی (تصویری) است که دیگری ادامه میدهد. مطلب از این اعجابانگیزتر؟
2.10
شعر پیرمرد؛«اینجا همهمهی نقشها است. کوچکترین کار، بزرگترین به نظر میرسد. پیرمردی هست، که دست بریدهای را قاب کرده و مقابل دسته حرکت میکند. سرگردان است. از مقابل دستهای به دستهی دیگر میگریزد و دست خونین و بریدهای را که به سینه چسبانده، همچون یک پرچم، یک نشان، یک داغ، یک دست واقعی، به پیش میراند.
گمان میکنم که بامزه بود دست بریده از درون شیشهی جایگاهش بیرون میآمد و پیرمرد را از زمین بلند میکرد و در آسمان تاب میداد. اما باز درمییابم که این دستی است که پیرمرد آن را به اوج رسانده و با چهرهی متحیر و بیتفاوتش رفعت داده. پیرمردی که معلوم است چندی بعد روی دستها بلندش خواهند کرد و او از سر تیزهوشی، پیشاپیش، دستها را به سپاس ِ آن روز واپسین سواری میدهد.»
دیدی که بدون تو کشیدم و به کامم ننشست دیگه حاج رضا. :D
پاسخحذف:)
پاسخحذفبهبه!یه پا چش منداز میباشی برای خودتا؛ با سبک روایی خاص و رقاقت کلام دلنشین! فقط من یه انتقادی داشتم احساس کردم نکنه یه مقدار خودنمایی ایجاد شده باشه!
p:
سلام در وکردم میثمم.خب بیدی؟از کاشون دیگه چه خبر؟
پاسخحذفها! من هم سلام داشته بیدم حضورت.
پاسخحذفاحوال خودِ ما چطورَ؟ اگر از حال ما جویایی، ای رمقی هست به سعی ساقی هنوز. ;)