اما وضعیت برای «روح القدس» به گونهای دیگر است. موجودیتی آنومالی (نه این، نه آن- هم این، هم آن) دارد. به همین سبب گاه دهشتناک و خوفانگیز است و گاه آرامبخش و دلنشین. ایدهی هگلی ِ «روح» ناظر به همین مفهوم است. روح حدِ واسطِ عین (انسان- ماده) و ذهن (خداوند- معنا) است. بنابراین باید همواره میزانی از هر کدام را دارا باشد. «روح» یک «سنتز» است که از دیالکتیکِ ذهن (تز) و عین (آنتیتز) سر برآورده. به همین سبب، دائما در حال دگرگونی و تحول است. و گویا هیچگاه از حرکت باز نمیایستد، مگر آنکه دیگر جدالی بین خدا و انسان (و یا بین انسان و دنیای واقعی) وجود نداشته باشد؛ باید وصلتی صورت گیرد که این هر دو یکی شوند و قرار یابند. به عبارت دیگر، تا وصلتی میان خداوند و انسان صورت نگیرد، هیچ تغییری رخ نمیدهد و هیچ حرکتی آغاز نمیشود. در چنین حالتی، خدا همانگونه که هست، راکد و دستنخورده، باقی میماند و انسان نیز به سمتِ مفهومی مانند خدا متحول نمیشود. باز به بیانی هگلی، همواره میان این دو (انسان و خدا) بیگانگی وجود دارد. آدمی هرگز قادر به درک خدا نخواهد بود. خداوند همیشه در موضعی برتر و دستنیافتنی قرار دارد که انسان هرگز نمیتواند آن را درک کند و به آن نائل شود. خداوند در چنین موضعی، از آمیختن با انسان شرم دارد. قدسیتِ او با درآمیختگیاش با ناسوت لکهدار میشود، بنابراین ما هرگز شاهد تولد ترکیبِ «خدا-انسان» نخواهیم بود. آنچه همواره به چشم ما خواهد خورد، غالبا انسانی است که از-خویش-بیگانه باقی مانده (خواه به شکلی خنثی؛ انسانی وامانده و مهجور، خواه در اتحاد با بیگانهای همچون شیطان) و یا اینکه در اندک مواردی به خودِ خدا تبدیل شده است. و به هر ترتیب (چه خدا باشد، چه نباشد)، دیگر وجود ندارد. دیگر انسان نیست، چیزی دیگر است. انسان با قربانی کردنِ خود تبدیل به چیز دیگری غیر از خودش میشود. «فنا» میشود و دیگر اثری از آن «من» در وجودش باقی نمیماند، و اساسا چیزی به نام «من-او»، تقلب و نیرنگ محسوب میشود. یا باید تمام «او» باشی (که دیگر «من» نیستی)، و یا اینکه در «منیت»ات پوک و ناپدید گردی.
به تاریخ اندیشهی اسلامی که نگاه میکنم، خدایی خودنمایی میکند که اصلا و ابدا با صورتها (با انسانها) در نیامیخته و به شیوههای مختلف این درآمیزی را تحریم کرده است. آغاز اسلام همراه با نفی ِ صورتها بود. عصایی بود که از گردنِ بتها میآویخت و به زمینشان میزد، محو و نابودشان میکرد. نزد همهی خدایان قانون اول این است: «خدا صورت ندارد.»[1] پس هرآنچه خداست، با پاککنی در دست به زائل کردنِ صورتِ خویش مشغول است. شعبدهی بیصورتی با ابراهیم به رستگاری میرسد؛ او که سالار ِ بتشکنان است، همو که همه را شکست و آنکه باقی گذاشت را در ذهنها فروریخت[2]. بتی گذاشت خوار و دست و پا بسته، مفهوم خدا از شانهاش رخت بربسته بود.
در اندیشهی مذهبی ِ یهود و اسلام، خدایان (خدا و جنودِ گوش به فرمانش) همه جا هستند. آنها همه چیز را احاطه کردهاند. به هر سو که بنگری سوی آنهاست (فاینما تولوا فثم وجه الله). هیچ چیز از ایشان تهی نیست. هیچگاه غایب نبودهاند که حاضر شوند. هستی ِ اصیل ِ عالماند که در آن زیر، در لایهای خاموش در جریاناند. هستیشان عین ِ هستی است، نیستی را بر نمیتابد. اگر بخواهی این موجودِ کلی را، این هستی ِ ناب را در عالم ببینی، باید همهی عالم را ببینی. نباید خلاصه کنی. هیچ چیز نباید از قلم بیافتد. خدا همه چیز است، در عین آنکه هیچ یک نیست (وحدتِ وجودی یکتاپرستانه؛ خدا-تو-است، اما، تو-خدا-نیستی). اگر روزی تیشهای برداری و به جان عالم بیافتی و همه چیز را ذره به ذره نیست و نابود و پراکنده کنی، شاید دستِ آخر به خدا رسیدی. خدا همان است که دست آخر خواهد ماند. این است که از وجود تو، آنگاه که صورتی باقی نماند، خدا مانده است. تو با نفی صورتهایت خدا میشوی؛ معنی ِ اصیل هستی. «انسان، خدای بالقوه است. کافی است صورت از کف بدهد.» او خداست. صورتی ندارد. عکس ندارد. تصویر ندارد. به تصور در نمیآید. به تخیل راه نمییابد. در تخیل تکثیر نمیشود. رام نمیشود. قالبها را گردن نمینهد. روسپیگریِ سایر هستیها بر او روا نمیشود. چشمها تن ِ او را نوازش نمیکنند. او میبیند بیآنکه دیده شود. چشم بر بندید و بیایید تصور کنیم اینها را همهی انسانها به قریحه و تجربه میدانند. برای همین است که در عرفان ادیانِ سامی نهایتِ معراج، خدا شدن است. آن هم با ترکِ قالب و کالبد جسمانی، با مُردن، فنا، محو.
شیعیان نیز هوشمندانه، با مقدسات خود همین کار را کردهاند. در نزد آنان، هر که بیشتر صورت ندارد، بیشتر شبیه خداست. امامان شیعه، مقامی حتی بالاتر از پیامبر یافتهاند[3] و امام در مقام انسانِ کامل، واجد همهی صفاتی است که خداوند آن صفات را به صورت ذاتی داراست. این جرگهی خدا شده (پیامبران و امامان)، صورتسازی نمیشوند و هرگونه شکل و نمادی برایشان غیرممکن است. آمیختگی با صورتِ مادی، از قدسیت میکاهد و مسیری همگانی را به روی جامعه میگشاید؛ و دیدهایم که قدسیسازی یکی از شیوههای کنترل اجتماعی است. به این ترتیب، همواره یکی از تناقضهای بنیادین ِ مسلمانان این است که پیامبر و امامی که برایشان الگو و مثال است، بسیار دستنیافتنی و نرسیدنی است. مثل اینکه بگویی «باید شبیه فلانی باشی»، ولی از قبل تمام راهها را برای شبیه شدن به «فلانی» بسته باشی.
به نظر من، در ماجرای کاریکاتورهایی که از پیامبر اسلام کشیده شد، هم، ذاتِ غربی برای صورتمند کردنِ امور عریانی ِ وحشیانه یافت، و هم، گریز مسلمانان از صورتسازی برای خدایانشان به شدت برملا شد. غربیها طبق عادتِ فکریشان مایلاند که با هر مفهوم قدسی بیامیزند و به آن رنگ و روی بشری بدهند (جریانِ سکولار سازی که دنیا را در حال تکان دادن است). و در مقابل، مسلمانان طبق باور و سنت مذهبیشان تصویرسازی و انتسابِ شئون مادی را به مقدساتشان برنمیتابند، چه رسد به اینکه این تصاویر محتوایی غیرمحترمانه نیز داشته باشد. در ماجرای کاریکاتورها، از این حساسیت و اعتقاد مسلمانان استفادهی غرضورزانهای شده است. همانطور که محمدرضا نیکفر نیز گفته است [لینک]، نمیتوان گمان کرد که این کار روزنامههای غربی جنبههای آموزشی داشته و دعوت مسلمانان به برخوردِ عقلانی با معتقداتشان بوده. اگر نیت آنها چنین بود، راههای بهتر و مسالمتآمیزتری وجود داشت و انتشار این کاریکاتورها مرحلهی نهایی ِ چنان راههایی به حساب میآمد.
بازانتشار ِ چندینبارهی این کاریکاتورها به هر نیت و مقصودی بوده باشد (که به نظرم نیتی ناپاک بوده)، باید حقایقی سوالگونه را نزد مسلمانان هویدا کند؛ یکی اینکه نسبت خود را با خدا و پیامبر و امام بازاندیشند. و دیگر اینکه رابطهشان را با دنیایی که از صورتمند شدنِ هیچ چیز (حتی خدا) در آن گریزی نیست به پرسش گیرند. مثلا، کاریکاتور ِ زیر نمونهی یک سوال واقعا خوب است که مسلمانان در دنیای فعلی ناگزیر از جواب به آناند. هر جوابی (حتی درونی)، راهگشا خواهد بود (دیدنِ این سری کاریکاتورها را ممنونِ دوست خوبم بهار هستم).
از سویی دیگر فکر میکنم یکی از مهمترین دلایلی که سبب شده اسلام به یکی از جبهههای مقاومت در برابر امپریالیسم غربی تبدیل شود، تاکیدی است که در درون آن به نفی صورت شده است. چیزی که صورت نداشته باشد راحتتر میتواند در طول تاریخ، بدونِ تغییر باقی بماند و انگیزه و محور و هدف مشترک ایجاد کند. و «خدا» و «پیامبر» تا حدی برای مسلمین همین نقش را دارند؛ بیشکل و صورتهاییاند که تابِ تحمل ِ معانی ِ گشاد و گوناگون را دارند و هرچند با انسان بیگانهاند، اما برای کسی که دل به آنها داده، انسجام عقیده و عمل به بار میآورند. گمان میکنم تا این مسئله حل نشده باقی بماند، فرهنگ سکولارساز ِ غربی چالشهای فراوانی با آن داشته باشد.
---
پانوشتها:
[1] شرح ماجرای بنیاسرائیل که خواستند خدا را با چشم ببینند و پس از این خواسته صاعقهای بر آنان فرود آمد و آنان را سوزاند در آیهی 55 سورهی بقره آمده است. در موردِ پیراستن ِ دنیا از صورتها، میتوان به حرمتِ تصویر سازی در اسلام، و به طور کلی حرمت هنرهای تجسمی که منبع الهام اولیهشان اندام انسان است، توجه کرد. و درست در نقطهی مقابل، و با تعجب بسیار، میتوان تمایل زیاد حکومتِ شیعهی ایران برای تکثیر تصاویر روحانیان و شخصیتهای طراز اول مملکت را سراغ گرفت، که در واقع نوعی نقض غرض و دور افتادن از مفهوم است (این نکته را اولین بار از بابک شنیدم).
[2] در سورهی انبیا از آیهی 51 به بعد، نقل است که ابراهیم همهی بتها را شکست و تبر را بر شانهی بت بزرگ گذاشت، نشان از آنکه او (بت بزرگ) دیگران را شکسته است.
[3] شیعه با استناد به آیهی 124 سورهی بقره، مقام امام را اعم از مقام نبی میداند.
قدسی سازی یکی از شیوه های کنترل اجتماعی است...و نیست!...که بقول رولان هیچ اعتقادی خطرناک تر از این نمی شود.چرا که حتی فرمانهای خونینش هم دعوی تطهیر دارد.(هرچند که بازدارنده های قدرتمند آن را هم اصلا نمی توان نادیده گرفت) / درباره ی این موضوع جنجالی هم هرچند که هرگونه تعصبی ناشی از جهل است، اما از آنجا که این جهل در دنیا همه گیر است ، این انگشت گذاشتن روی حساسیت یک ملت یا یک قوم مشخص ، تنها به مقاصد سیاسی صورت می گیرد و نه با هدف گسترش آزاد اندیشی و قدسی زدایی.واگرنه که تهاجم و تهدید تنها باعث تشدید موضع گیری می شود.کما اینکه در بسیاری افراد، درست بعد از احساس تهدید درباره ی آنچه متعلق به خود می دانند، نیاز به تعصب و مقابله ایجاد شده و بسیاری از احساسات به خواب رفته در آنها بیدار می شود.محتمل است که یک مذهبی غیر افراطی هم در مواجهه با خوارداشت از جانب غیر خودی، در مقام تلافی ، تبدیل به یک افراطی شود.
پاسخحذفاین که نوشتید:" چیزی که صورت نداشته باشد راحت تر می تواند در طول تاریخ، بدون تغییر باقی بماند و انگیزه و محور و هدف مشترک ایجاد کند" اشاره ی بسیار زیبایی بود.البته با این پیش شرط که گرچه صورت نداشته اما دارای سمبل و نشانه های مشخص و ثابتی در طول زمان باشد.برای مثال هم همان جمله ی هوشمندانه و معروف"عاشوراست که اسلام را زنده نگه داشته است"رساست! چرا که صورت یک اعتقاد می تواند صورت انسانی نباشد.اما دارای صورتهای مادی دیگری است .(سمبل)بنابراین اینجا یک پارادوکس جذاب بوجود آمده:اینکه حذف صورت انسانی همان حذف صورت مادی روح و ذهن نیست
پاسخحذفنوشته ی خوبی بود! مرسی
سرخوشانه زی
نقطه الف عزیز، در این باره که با مقدسات، کشتن تطهیر میشود با تو موافقم، ولی همیشه این تردید را هم از من بپذیر که حتی اگر مقدسات هم نباشند، انسانها میکشند و چه بسا همانقدر وحشیانه و باانگیزه. اما این بار کشتنی برای کشتن.
پاسخحذفمن هم با تو موافقم که انگیزهی انتشار این کاریکاتورها سیاسی بوده.
در ضمن باید بگویم که منظور من از انسان، اشارهای است به حیات مادی و نمایندهی موجودات زمینی، وگرنه تمام صورتهای مادی ِ بودن را مراد کردهام.
ممنون از توجه و نظرت
سلام
پاسخحذفمقاله شما را خواندم . گرچه مقداری با آن موافق نیستم . لذا، برداشت خود را دراینباره نوشته ام . خوشحال می شوم نظر د هید.