۱۳۸۵/۱/۹

سلطان

قبول دارم که سالاری. قبول دارم که خداوندگاری. من هم معتقدم که در آنچه هستی بسیار بزرگ و بی‌پایانی. از لطفِ تو به خویش نیز مطلع‌ام. می‌دانم که دوستم داری و پر و بال‌ام دادی تا سری میان سرها در آورم. تا در برهوتِ بی‌یاوری یگانه یاور و پشتیبانم باشی. آنقدر به من محبت کرده‌ای که کلافِ تعلقم را با گرهی کور بند آورده باشی. می‌دانم. همه‌ی اینها را خوب می‌دانم. باور کن من هم دوستت دارم. شاید ساعت‌ها و روزها، بدونِ آنکه تو متوجه شده باشی، دورادور، نگاهت کرده‌ام و چون آن زمان که به خود می‌نگرم، همانقدر شیفته، به تو نگریسته‌ام. من شاید تنها کسی‌ام که اینگونه عمیق با طعم تو آشنایم. من لبانِ تو را بی گزیدن، لب به لب از بحرم. من بدنِ تو را بی بساویدن، مو به مو در کارم. در آواز، حنجره به حنجره‌ات می‌سایم و در حرکات، پرده از پرده‌ات برمی‌گیرم. اما باور کن، حالا که بزرگ‌ترین بزرگی، حالا که برای همگان همچون پدری شفیق و مهربانی، حالا که راهنما و سالاری، مایلم در صفِ مخالفان‌ات باشم. مایلم با تو بجنگم تا سیادت و سروری‌ات را مردانه بشکنم. میل ِ من این است که تو هر روز بزرگ و بزرگ‌تر شوی و پرچم ِ لطف و هدایت‌ات را بیشتر و بیشتر در عالم بگستری، و من هر روز فزون و فزون‌تر به دشمنی ِ تو انگشت‌نما شوم. میل ِ من این است که در همان حال که پرورده‌ی تواَم و اسیر ِ زیبایی ِ جاودانت، بی آنکه ذره‌ای از تو منحرف شوم با تو دشمنی ورزم. میل من این است که این بار تو را بی تو بیابم. که «تو را ای سلطان! من یگانه دشمن‌ام.»

۲ نظر:

  1. پس به ملامتیه پیوسته اید؟ فرقه اش را نمی گویم البته.مسلکش منظورم بود...موفق باشید

    پاسخحذف
  2. اِ! مریم، چه جالب. من اصلا این متن رو برای خدا ننوشته بودم. یعنی موقعی که این رو می‌نوشتم اصلا به یه چیز دیگه داشتم فکر می‌کردم. ولی حالا که تو گفتی می‌بینم که به خدا هم خیلی می‌آد. در ضمن این رو هم بگم که من اصلا احساس هندی و اشک و آه به این موضوعی که گفتم ندارم. نمی‌دونم شاید بد گفتم. :D

    پاسخحذف