۱۳۸۵/۳/۱۸

جستجوی آن‌که چرا آغاز کرده‌ام

اتفاق این‌گونه است: با شوری فراوان و عزمی جزم، به کاری اقدام می‌کنی، به چیزی جذب می‌شوی و از سر ِ میل، از سر ِ دوست داشتن، آن کار را تکرار می‌کنی. روزها که می‌گذرد، در می‌یابی که نمی‌دانی چرا آغاز کرده‌ای، همه‌چیز مبهم و بی‌معنی می‌شود، شور ِ اولیه‌ات رخت بسته و شعور ِ تکرارت یخ می‌زند. به زحمت درونت را می‌نگری. سعی می‌کنی به خاطر بیاوری که؛ «چی بود؟ من چرا این کار را انجام می‌دادم؟ فقط چون دوست داشتم؟ یعنی واقعا دلیل دیگری ندارد؟ آخه، دوست داشتن که نشد دلیل.» بعد اگر با اطرافت راحت باشی و عین ِ خیالت نباشد، دیگران هم عین ِ خیال‌شان نیست، دنیا می‌گذرد. امان از روزی که گیر بدهی و بی‌حوصله و پُرسان، طلبِ تکرارت را در تصویری که پخش‌کرده‌ای، میانِ آدم‌ها و دنیای اطرافت بخواهی، جهان روی سرت خراب می‌شود.

فوکو سخنرانی‌اش در کُلژدوفرانس (کتابِ نظم گفتار؛ ترجمه‌ی باقر پرهام) را اینگونه آغاز می‌کند؛ «به نظر من، نزدِ بسیاری از افراد، میلی این‌چنین -به این‌که به آغاز کردن نیازی نباشد- در کار است، میلی این‌چنین به بازیافتن ِ خود، به وارد شدنِ در بازی، از آن سوی گفتار، بدونِ نیاز به از بیرون در نظر گرفتن ِ همه‌ی چیزهای عجیب، رعب‌انگیز، شاید هم نحوست‌بار ِ آن. به این خواهش ِ تا این حد مشترک، نهاد اجتماعی به وجهی ریشخندآمیز پاسخ می‌دهد، چراکه سرآغازها را باشکوه هرچه تمام‌تر در نظر می‌گیرد، پوشیده در حلقه‌ای از توجه و سکوت، و ناگزیر از کاربستِ قالب‌های مراسم و آداب، چندان که آمدن‌اش را از دوردست‌ها خبردهنده باشند.»

همینکه بخواهی از یاد ببری که چرا آغاز کرده‌ای، نهاد اجتماعی آن را برایت به یاد می‌آورد. برایت جشن ِ تولد می‌گیرند، جشن ِ فارغ‌التحصیلی می‌گیرند، وقتی به جای تازه‌ای می‌روی، برایت مراسم معرفی می‌گذارند، وقتی هم که مُردی مراسم ِ ختم. آدم‌ها را جمع می‌کنند دور و برت، تا مرکز ِ توجه شوی، که بگویند و بخندند، یا بگویند و بگریند، یا بگویند و بگویند، تا سرت از صداها پُر شود، تا از یاد ببری که از یاد برده‌ای که چرا آغاز کرده‌ای. جهان نهادمند می‌شود که از هم نپاشد، گو آنکه، هم‌آنگاه که نهادینه شد، هراس‌اش از از-هم-پاشی را عریان کرده است.

دقت کرده‌اید آدم‌ها که روبروی هم قرار می‌گیرند، بی‌رحمانه، پرسش را به مجرایی خاص هدایت می‌کنند؟ همه چیز را نمی‌توان پرسید. تو نباید گیر بدهی، پس زده می‌شوی، تنها می‌شوی، ناتوان می‌شوی. حرف می‌زنی که بدانی، ناگزیر نباید جوری حرف بزنی که دیگر نتوانی بدانی. این را مقایسه کنید، با همه‌ی کسانی که پس زده شده‌اند و گفتمانی رسمی، تابِ تحمل‌شان را نداشته است. این را مقایسه کنید با همه‌ی پس‌زده‌شدگان، با همه‌ی رانده‌شدگان، همه‌ی آن‌ها که کلام‌شان را به وهم و ناپالودگی و حماقت و انحراف و بغی و فتنه و خباثت نسبت داده‌اند. آن‌ها که به تعبیر علی شریعتی، نقش سوتک را دارند، در دهانِ کودکی گستاخ و چموش. آن‌ها که خواب‌ها را بر هم می‌زنند، نفس‌ها را در سینه حبس می‌کنند، آن پرسش‌گرانِ ناآرام. آن‌ها که گفته و ناگفته می‌گویند؛ «دانستن متاع ِ گران‌قدری است، که به قیمتِ سرکوب به دست آمده است. حفاظت از آن، خون و عِرض و مال و ناموس می‌طلبد. آنکه می‌داند، می‌کُشد.»

۷ نظر:

  1. سلام
    دوست داشتن هر كار خود دليلي دارد
    كه يافتنش كشفي در خويش است

    پاسخحذف
  2. نميشه فهميدشون ..چه 6 سالشون باشه چه 60 سال ..هميشه چيزي كه ندارن ميخوان ... درصدشم مهم نيست .. ميتوني 99% آدم مطلوبشون باشي اما به خاطر اون 1% منفور ميشي ... حتما هم كتمان ميكنن اين نظرو اما تو ضمير ناخودآكاهشون كه ميدونن من چي ميگم .. خيليا بهم گفتن كه خيلي خوبي .. خيلي مهربوني .. خيلي مردي .. فرداش گفتن اه اه اه حالم به هم خورد ..بايد بزني تو گوشم ... چرا گير نميدي ؟ چرا يارو كج اومد نكشتيش ... مرد نيستي .. من مرد ميخواهم ... يه آدم ميخواهم كه شيكم منو سفره كنه اگه بخواهم دير بيام ...بعد كه گيريم اون مرد رو به دست اوردن كه فقط بخواهد قيافه براشون در كنه ... اون حس غرور كه ميخوان ارضا كنه ...ميشه اه مرتيكه هميشه گير ..اه مرد نفهم ... اه من شدم عين كمد لباساش .. اه فقط منو اونم بعضي وقتا واسه رختخواب مبخواهد ...بر عكس اگه خوب باشي ميگن يه چيزي نداره ها .. اه عين زن ها ميمونه .. از محبتش حالم به هم ميخوره ديگه ..هي مياد ميچسبه ماچ ميكنه .. همش ميخواهد ... جالبه اگه نرمال هم باشي ميگن .. بيتفاوته چه موهامو بزنم چه نزنم نميفهمه .. اگه لباس لختي بپوشم نميفهمه ...سازشكاره ... يهو هم با دوستاش بيخبر ميره مجردي شمال ! خلاصه ما يه زمان اصل رو گذاشتيم رو اين كه بابا اينا هم انسانن ... شخصيت دارن .. ارزش دارن .. نبايد تحقير كرد ... تبايد قيم شد براشون .. هميشه نبايد گفت اين كارو بكن و اون كارو بكن ... چرا ميري با كي ميري ... خوب خودش بيست و اندي سال داره ميفهمه .. مگه كودكه يا محجور ..اما خوب نشد .. من بهشون ميگم مازوخيست دارن .. خودشون ميگن ما دوست داريم .. بعد ميگم مرد بد با مرد خوب تداخل داره .. ميگن كه نه ... الان هوس كرديم بد باشه .. تو هم ديگه نميخواهيم .. نميتوني ارضامون كني .. تو خيلي خوبي و من خيلي بد .. بزار برم ... ميرن اما يا ميان يا روشون نميشه بيان .. اما مرداي خوب يه بدي دارن .. شاهزاده قصه شون كه بزاره بره اون تيكه قلب مخصوص خودشم ميبره ... ديگه هم نميشه چسبوندش ... مولانا هم فكر كنم اين درد رو كشيده اما گويا زن زليل تشريف داشتن غير مستقيم گفته كه ( با صداي عصارش ) زين همرهان سست عناصر دلم گرفت ...شير خدا و رستم دستانم آرزوست ... زين خلق پرشكايت گريان شدم ملول ... آن هاي و هوي و نعره مستانم آرزوست .... ديد شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر ... كه از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست ... گفتند يافت مينشود گشته ايم ما ... گفت انچه يافت مينشود آنم آرزوست.... گفت آنچه يافت مينشود آنم آرزوست

    پاسخحذف
  3. لابلاي كلمات شما ؛ چيز غريبي پنهان است ؛ چيزي كه امروز كمتر يافت مي شود : عصيان...و من اين را هر بار كه به اين صفحه سر مي زنم با تمام وجود حس مي كنم.

    پاسخحذف
  4. به نظرم اون قدرا پیچیده نباشه: وقتی شروع می کنی به دلیل هات فکر کن و اونا رو سبک سنگین کن. دوست داشتن هم به عنوان دلیل قبوله اتفاقا خیلی هم قبوله. بعدها هم هر وقت خواستی بدونی چی شد شروع به اون کار کردی دلیلهاتو به خاطر بیار. همین. مثل شاگردی که هر از گاهی دیگه دوست نداره از فرمول استفاده کنه بلکه می خواد برا حل مسئله دوباره از اصول اولیه شروع کنه و فرمول رو یه بار دیگه خودش به دست بیاره. فقط منتظر باید بود که گاهی هم متوجه بشی که برای یه کاری از روز یک دلیل خوب نداشتی، که خودتو گول زده بودی و احتمالا دیگران رو هم. باید دید کسی که می خواد دلیل هاشو فراموش نکنه شهامت دیدن اشتباهاشو داره یا نه.

    پاسخحذف
  5. نمی خواهم زیاد از این 8 متنی که خواندم ( با تمام لذت ) تعریف کنم ... ممکن است فکر کنید پاچه خواری می کنم .... لینکتان را می گذارم گوشه بید مجنون ...

    http://chatreman.persianblog.com/


    inja chera comentash injoorie ?!

    پاسخحذف
  6. 22 خرداد فراموش نشود!

    پاسخحذف
  7. !کوکو! کوکو
    :)وقت آپدیت رسیده

    پاسخحذف