۱۳۸۵/۳/۲۴

برد و باخت

1.
در زمین فوتبال، شاید، یکی می‌برد و یکی می‌بازد. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که یک تیم، خیلی خوب بازی می‌کند، ولی بخت همراهی‌اش نمی‌کند و می‌بازد. مفتضحانه هم می‌بازد. اما همه‌ی آن‌ها که بازی را دیده‌اند، در درون‌شان خارش ِ یک کشفِ نامعهود را حس می‌کنند. چیزی از جنس ِ «پس عدالت کجاست؟» درون‌شان را می‌گزد و می‌خراشد. وقتی قرار است حق را تقسیم کنند، در مقام ِ خدایانِ دادگر، خون در عروق‌شان می‌جوشد؛ «حقش نبود ببازیم / اون‌ها فقط همون یه موقعیتِ گل رو داشتن، که گل کردن / خدائیش، ما خیلی بهتر بازی کردیم / دیدی چندتا موقعیتِ گل داشتیم؟ / نتیجه‌ی عادلانه، فوقش مساوی بود / حیف شد باختیم / می‌تونست نتیجه‌یِ خوبی باشه.» با اشاره به این سبکِ گفتن، آدم‌ها احساس می‌کنند که بیشتر ِ اوقات، زندگی همین‌جور مسخره، می‌بازاندشان. تهِ ذهن‌شان باور دارند؛ «هرکه بهتر بازی کرد، باید ببرد.» نهیلیسم ِ نوستالوژیک‌شان زمانی عود می‌کند که درمی‌یابند؛ «زندگی همین‌قدر بی‌قاعده و بی‌معنی و هیچ و پوچ است. روالِ منطقی ندارد، و تو هرچقدر هم مستعد و خوب باشی، باز، بالاخره روزی خواهی باخت.»

2.
آلن دلون در اغلبِ فیلم‌هایش می‌میرد/می‌بازد. قهرمانِ خوش‌قیافه و تلخ و ناراضی ِ روزگارش است. گویا مهارت‌ها و استعدادهای زیادی دارد. هم ظاهرش زیبا و شسته-رفته است، و هم در تقابل با دنیای اطرافش، یک معترض ِ معصوم می‌نماید؛ مردی با دنیایی شکستنی، کسی که صراحت و قابلیت را با هم دارد. همان‌که گویی بارها طعم دنیا را چشیده و هربار، دلسرد و تکیده، تفاله‌اش را مستقیم تُف کرده است. دنیا دیگر پیش ِ چشمانش مزه‌ای/فروغی ندارد. چشمانش بی‌رمق است، نمی‌درخشد. دروغ و نیرنگی که آدم‌ها برای بُردن -برای دست و پا زدنِ پیروزمندانه در دنیا- به کار می‌گیرند، چهره‌ی ناعادلانه‌ی مناسباتِ آدم‌ها را پیش نگاه‌های مُرَدّدش می‌رقصاند. او حتی اگر دزدی هم می‌کند، مانندِ یک انسانِ شریف و درستکار می‌دُزدد. سارق ِ حرفه‌ای است، دَله‌دزد نیست (شبیهِ قهرمانِ لوک بسون؛ لئون). سربلند، کارش را انجام می‌دهد، وظیفه‌اش را به پایان می‌رساند، و دستِ آخر، مبهم و مغرور می‌میرد. مثل ِ یک قصه‌ی ناخوانده؛ کسی که تنها باید به روی خویش خوانده شود. تردیدِ واپسین‌اش، حکایتی خارش‌ناک را به مخاطب تسری می‌دهد. تردیدی که سرآغازهایش را می‌توان در چنین پرسشی جستجو کرد که؛ «آنکه حرفه‌ای است، چرا می‌میرد؟/چرا می‌بازد؟» درست مانندِ خارشی که روایِ ناطور دشت، هولدن کالفیلد، روی آن رژه می‌رود؛ زمانی که متحیر از دنیا و آدم‌هایش، بدی‌های درونش را بلند-بلند نجوا می‌کند، و در عین ِ حال، با تمام ِ آن بدی‌ها، بهتر از همه‌ی مردم ِ روزگارش جلوه می‌کند. او نیز همیشه می‌بازد، یک پاک‎‌باخته‌ی اجتماعی است. همه‌جا دچار ِ سوءتعبیر می‌شود، زیبایی و خواستِ متعالی‌اش نادیده گرفته می‌شود، و تنها برای آنکس که مجال پیدا کرده روایتِ درونی‌اش را بخواند، برق می‌زند، تا آن خواننده نیز عاجزانه بپرسد؛ «عجب دنیای مزخرفی! هیچ چی سر ِ جاش نیست.» ما می‌توانیم حس کنیم در همه‌ی این ماجراها، فردی هست که قابلیتی عالی و ستودنی دارد، و علی‌القاعده انتظار می‌رود توانایی و استعدادش، سببِ تشخص ِ اجتماعی و پیروزی‌اش شود. به عبارتِ دیگر، «میل»ی سرشار در وجود انسان هست، که نتایج ِ موفقیت‌آمیز را در امتدادِ قابلیت و استعدادی عالی می‌طلبد، اما همواره مهیای این است که «رخداد» و «حادثه»، «نتیجه» را به چیز دیگری (احتمالا یک شکست) تبدیل کند. «نتیجه»، استیلایی ارباب‌وار بر «روایت» دارد. البته مسلم است که برد و باخت صرفا مفاهیمی وابسته به «نتیجه» نیستند، اما «نتیجه» چنان سایه‌ی سنگینی بر روابطِ انسانی افکنده که کل ِ روایت را تحتِ تأثیر قرار می‌دهد. این سایه‌ی سنگین به حدی است که معمولا ماجرا را با نتیجه‌اش شاخص می‌کنند و به خاطر می‌سپارند؛ «ایران مغلوبِ مکزیک شد.» / «لئون مُرد.» / «آلن دلون در فیلم می‌میرد.»

وقتی توسطِ نهادِ اجتماعی، همه‌چیز ناعادلانه به «نتیجه» حواله می‌شود، و قابلیت‌ها و زیبایی‌ها و توانایی‌ها نادیده انگاشته می‌شود، «میل»ی دیگر در وجودِ آدمی سر باز می‌کند. در این هنگام خواهشی تمام‌ناشدنی، انصاف را می‌طلبد، و مایل است که با شرح و توصیفِ هیجان‌انگیز، به ماهیتِ ماجرا و رخداد، وفادار بماند. مثلا همینکه از دهانِ کسی شنید که نتیجه‌ی بازیِ ایران-مکزیک، به سودِ مکزیک بوده، شروع به توصیفِ متن ِ بازی می‌کند. شروع به «نتیجه‌زدایی» می‌کند. تصمیم می‌گیرد، فریبِ پنهان در «نتیجه» را رسوا کند. دائم داد می‌‎زند و با هیجان توضیح می‌دهد که «ما در تمام ِ 65 دقیقه‌ی اول بهتر بودیم، اما فقط یک اشتباه، یک رخداد، یک حادثه، ما را به سمتِ شکست، به سمتِ این نتیجه‌ی عوضی کشاند.» چنین تلاشی، برآمده از میلی است که آشکارا نهادبرانداز است. توصیف می‌کند تا نشان دهد، احتمالا چه ستمی در ذاتِ همه‌ی حوادث پنهان شده است. با این توصیفات خنک می‌شود. کارکردِ این توصیفات آن است که می‌خواهد به «ناظر ِ خنثی و عبث» (مجموعه‌ی مناسباتِ اجتماعی) حالی کند که شوقی فراتر از کسبِ نتیجه در کار است که آن ناظر هرگز قادر به درکش نخواهد بود. هرگز محتوای این تجربه که خوب باشی و در عین ِ حال ببازی را نخواهد فهمید.

3.
«نتیجه» به «روایت» معنی می‌دهد، آن را معنا می‌کند. اما این «نتیجه» هر چیزی می‌تواند باشد؛ ایران می‌توانست از مکزیک ببرد، با او مساوی کند، یا نتیجه را واگذار نماید. هر سه‌ی این حالات امکان‌پذیر بود. به عنوان مثال اگر اشتباهِ بازیکنانِ تیم ِ ایران، منجر به گل ِ دوم ِ مکزیک نمی‌شد، و بازی با همان نتیجه‌ی یک-یک به پایان می‌رسید، بازی بدِ ایران در نیمه‌ی دوم، می‌توانست معنای دیگری داشته باشد. می‌توانست به هوشمندی و هوشیاریِ کادر ِ مربی‌گری تعبیر شود، که آگاهانه سرعتِ بازی را برای حفظِ نتیجه گرفتند و توانستند از تیم قدرتمندِ مکزیک یک امتیاز به دست آوردند. در موردِ داستان و فیلم هم همین‌طور است. پایانِ فیلم هم هر جوری می‌تواند باشد، و همه‌ی این «هر جوری»ها، منطقی به نظر برسند. قهرمانِ فیلم ممکن است بمیرد، ممکن است زنده بماند، ممکن است چنین وانمود شود که مرده است و بعد زنده‌بودنش برای‌مان آشکار شود. به تعبیر ِ ژیژک، نتیجه، با کنشی رو به پس (retroactive) انسجام ِ یک کل ِ ارگانیک را به حوادثِ پیش از خود اعطا می‌کند. این مسئله نشان می‌دهد که حوادث زنجیره‌ی منطقی ندارند. اتفاقی که بعد از حالا می‌افتد، هر چیزی می‌تواند باشد. ژیژک به این نکته نیز اشاره می‌کند که برای فهم ِ اینکه حوادث هیچ روالِ منطقی و از-پیش-تعیین‌شده‌ای ندارند، می‌توان در جهتی عکس حرکت کرد، و با ارائه و نمایش ِ حوادث از جلو به عقب، از پایان به آغاز، به خصلتِ سراپا حادثِ زنجیره‌ی حوادث اشاره کرد. مثلا همینکه بخواهیم در بازیِ ایران و مکزیک از جلو به عقب برویم وضعیت اینگونه می‌شود: «بازی 3 بر 1 به سود مکزیک تمام شده است. تیم ِ ایران بد بازی می‌کند. گل سوم را می‌خورد (می‌شد این گل را نخورد). باز بد بازی می‌کند. میرزاپور و رضایی اشتباه می‌کنند. ایران گل دوم را می‌خورد (می‌شد میزراپور و رضایی اشتباه نمی‌کردند) و ...» حتی با دانستن ِ نتیجه، و با روایتی رو به پس، باز میل ِ ما به تغییر ِ حوادث بروز پیدا می‌کند. باز مایل می‌شویم که ابراز کنیم؛ می‌شد اشتباهِ میرزاپور منجر به گل ِ مکزیک نشود. با اینکه نتیجه را می‌دانیم افسوس می‌خوریم و تمایل داریم از بروز ِ یک فاجعه جلوگیری کنیم؛ فاجعه‌ای که بارها از ما دور شده است.

4.
احتمالا بهترین نمونه از دیالکتیکِ برد و باخت را می‌توان در قیام ِ حسین بن علی سراغ گرفت. همانکه همگان روایتِ شکست و به خاک و خون کشیده‌شدنش را بارها شنیده‌اند. کار ِ او حتی از شکست هم گذشته است، به ویرانی کشیده است. مردی است جاافتاده و 57 ساله. ناگهان برمی‌آشوبد، ترکِ منزل و آرامگاه می‌کند و در راهِ تمایلش، به دردناک‌ترین وجه از میان می‌رود. بر طبق ِ مبادلاتِ اجتماعی و تاریخی، او یک بازنده است. اینکه او انسان خوبی بوده یا نه، و اینکه چه نیتی از حرکت بر ضدِ رژیم اُموی داشته، هیچ تأثیری در نتیجه ندارد. او مثل همه‌ی مبارزانِ شکست‌خورده‌ی پیش از خود (مثل خوارج در جنگِ نهروان، مثل ِ طلحه و زبیر در جنگِ جمل، و یا حتی مانند کفار در جنگِ بدر) بازنده و سرکوب شده است. اما نکته‌ای که دائما در گفتار ِ دوستدارانِ او تکرار می‌شود، میل ِ فراوان‌شان به قلبِ (واژگونگی/روایتِ معکوس) رابطه‌ی حقیقی ِ مناسباتِ اجتماعی و تبدیل او به یک قهرمان، به یک برنده‌ی واقعی، و به کسی است که نفس ِ حرکتش معادلِ پیروزی‌اش بوده است. چنین روایتی از پیروزی، به شیوه‌ای مضاعف (تکرار و تفسیر) گویای این امر است که حسین شهید شده است، مظلوم بوده، دشمن‌اش جائر بوده و او به سبب جور ِ رقیب به ابداع ِِ الگویی از حرکت و نهضت دست زده است. حرکت و نهضتی که دانایی از سرنوشت و «نتیجه»اش، جزء جدایی‌ناپذیر آن بوده. استدلالِ درونی شیعه، حاوی چنین قیاسی است؛ حسین از ابتدا آگاه به کشته شدن بوده. او هرگز بازنده نبوده (انسانِ کامل نمی‌بازد/باخت نتیجه‌ای منفی است). بنابراین حرکتِ آگاهانه‌اش نیز «باختن» نبوده، یعنی کشته شدن برای او در حکم ِ باختن نیست. از اینجا به بعد کار به دستِ تفسیر و تأویل سپرده می‌شود، تا به مدد قوای مفتون‌‎کننده‌ی شرح و توصیف، در افقی دور و ناپیدا، حسین ِ بازنده و شکست‌خورده در میدان، به حسین ِ پیروز و سربلند تبدیل شود. در مقابل، یزید که با بسیج ِ قوا و نیروی نظامی‌اش پیروز شده است، با اتکا به سنتِ «الحق لمن غلب»، هیچ نیازی به توجیه و تفسیر ندارد. همه‌ی ظواهر حکم به پیروزیِ او می‌کنند. برای او پیش نمی‌آید که بخواهد چیزی را وارونه کند، تا به بقیه بفهماند که پیروز شده است. همین که نتیجه‌ی نبرد را، به ساده‌ترین وجهِ خبری بگویند، کار انجام شده است. در موردِ یزید لازم نیست توضیح ِ پیروزیِ خون بر شمشیر را اضافه کنند. لازم نیست عباراتِ ساده‌‎ی توصیفی، و ظواهر ِ امر را واژگونه کنند، تا از دلش پیروزی به دست بیاید؛ صاف و ساده می‌گوید؛ «آنکه می‌ماند، حقیقی است.»

اما گویا مشکلی اینجا، در این روایت، وجود دارد؛ حسین خیلی خوب است، و این کار را از همان ابتدا تمام کرده است. یزید با اینکه پیروز شده است، اما گویی شخصیت‌اش اجازه‌ی پیروزی را به او نمی‌دهد. در روایتی که یزید، آدم‌بده‌ی آن است و حسین، آدم‌خوبه‌اش، پیروزی و شکستِ باطنی (مستقل از نتیجه‌ی واقعی) از پیش رقم می‌خورد. شخصیتِ داستانی ِ یزید، برای باختن طراحی شده است، او یزید شده، تا ببازد. هر حرکت‌اش، در حکم ِ حرکتی اشتباه تلقی می‌شود. و این به ما می‌گوید، دیالکتیکِ برد و باخت، دیالکتیکِ خوب و بد نیز هست.

5.
در فیلم ِ بیلیاردباز، پُل نیومن نقش ِ یک بازی‌کن ِ فوق‌العاده‌ی بیلیارد را دارد (یک هفت‌تیرکش ِ مدرن)، که اگر خوب بازی کند و حواسش باشد، هیچ‌کس توانِ از او بردن را ندارد. اما شُکِ اولیه‌ی فیلم این است که بُشکه‌ی مینسوتا (لقبِ بیلیاردباز ِ شهر مینسوتا) از او می‌برد. مسابقه چندین ساعت طول می‌کشد، و اِدی تُنددست (پل نیومن) با اینکه هجده‌هزار دلار پیش افتاده و چندین نوبت را پشتِ سر هم برده، حاضر نمی‌شود دست از مسابقه بکشد. او اصرار دارد که به زور مشروب، خودش را سرپا نگه دارد. در پاسخ به اصرارهای مکرر ِ رفیقش که «حالا که بردی، بیا بازی رو تموم کن.» می‌گوید: «تو نمی‌فهمی. تو هیچ وقت نفهیمدی. این بازیِ منه، این بازی رو من شروع کردم، پیشنهادِ من بوده، و هروقت بُشکه بخواد تمومش می‌کنیم.» پس بازی ادامه پیدا می‌کند و بُشکه می‌برد، و اِدی تمام ِ پولش را، بی‌کم و کاست از دست می‌دهد. او می‌توانست ببرد. او بهترین بود. تماشاچی اطمینان داشت که او حرف ندارد. پس از این حادثه، او که غمگین و سرخورده است، به آدمی برمی‌خورد که اصرار دارد علتِ این باخت را برایش توضیح بدهد. تکیه‌ی محوریِ آن آدم، برای توجیهِ باختِ اِدی این است که؛ «برا بردن، علاوه بر استعداد و توانایی، شخصیت لازمه. تو شخصیتِ بردن نداری. تو بازی می‌کردی که ببازی. تو از اول بازنده بودی.» اینکه کسی از اول بازنده باشد و شخصیتِ بُرد نداشته باشد، چیز ِ وحشتناک و رعب‌انگیزی است، اما انگار حقیقتی در میانش نهفته است. اشاره به چنین حقیقتی شاید سرنخ فهم ِ بسیاری از باخت‌ها و بردها باشد. این اشاره حکایتِ شورانگیز و غریبی را برملا می‌کند که من تمایل ِ بسیاری دارم آن را پی گرفته و خود را از هوادارانش معرفی نمایم، و آن اینکه؛ بردن در بسیاری مواقع نه تنها لذت‌بخش و هیجان‌آور نیست، بلکه ناقض ِ سویه‌ای از روایتِ درونی ِ ماست، که در آن اصالت و ارزش با سپاهِ بازنده است. تعبیری که از «شخصیتِ بردن» به دست آمده، همان است که می‌توان آن را مساوی با «خواستِ بردن» و تطبیق دادنِ خودِ بیرونی با این خواست در نظر گرفت. آنکه شخصیتِ بردن ندارد، خواست و تمایل ِ بردن ندارد. نفع ِ ایدئولوژیک و حکایتِ یکّه‌اش او را به سمتِ باختن/شهید شدن/مظلوم ماندن، به سمتِ دنیای تفاسیر و تعابیر، می‌کشاند. و به نظر من این مسئله کلیدِ فهم دیگری نیز هست؛ «آنچه آن را جهان سوم می‌نامند، همان‌ها هستند که شخصیتِ بردن در دنیای معاصر را ندارند. جهان سوم همان متمایلانِ به باختن‌اند.»

۵ نظر:

  1. ولی من توی این باخت جهان سومی، اون حکایت شورانگیز و غریب رو نمی بینم
    .یا نداشتن ِ"خواست ِبردن" رو

    من فقط کسایی رو می بینم که یا "شخصیت بردن" ندارن یا توانشو

    پاسخحذف
  2. خوب از اول می گفتی! مُردم که من از بس خوندم...ِا:)برد و باختی بودا :D

    پاسخحذف
  3. به نامیه:
    می‌دانم اگر حرفم را خوب توضیح نداده باشم، ممکن است مبهم و بی‌ربط به نظر برسد. ولی شدیدا احساس می‌کنم، خیلی وقت‌ها می‌بازیم تا شور و هیجان را به زندگی دعوت کنیم. باختن یک‌جور شیوه‌ی انتقام گرفتن از زندگی است. اینجا دیگر بحث قابلیت و توانایی مطرح نیست. بحثِ نوعی احساس است که از همان ابتدای شروع ِ کار (زندگی/رقابت/مسابقه) در آدم جوانه می‌زند.
    هر کار که انسان بخواهد ببازد را دائم به تأخیر می‌اندازد.
    با مماشات با آن برخورد می‌کند.
    نسبت به مقدماتِ ظهور و بروز ِ آن علاقه‌ی چندانی نشان نمی‌دهد.
    اینگونه میل به باختن را می‌توان در انواع و اقسام کنش‌هایی که حوصله‌ی چندان برای فراهم آوردنِ مقدماتش نداریم، مشاهده کرد. میل به بردن در هر رقابتی حضور دارد. بالاخره هر کس می‌خواهد و تمایل ِ اولیه دارد که برنده‌ی مسابقات باشد. اما وقتی از نفس ِ خودِ رقابت خلاص بشویم، و رقابت را به عنوانِ یک جریان و یک ماجرای نهایی قلمداد کنیم، می‌فهمیم که ما انگیزه و اشتیاق ِ چندانی برای فراهم آوردنِ مقدماتِ برد نداشته‌ایم، یعنی ما خودِ خودِ بردن را می‌خواهیم، بدون اینکه حاضر باشیم برای حصولِ به آن ایده‌ای جاه‌طلبانه داشته باشیم.
    همه‌ی فعالیت‌هایی که در ایران صورت می‌گیرد، نمونه‌ی بارز ِ حرف من‌اند، و نمونه‌ی دم‌دست‌ترش همین فوتبال. مهم این نیست که در زمین مسابقه، 70 میلیون ایرانی مشتاق ِ گل زدن و بردن‌اند، مهم این است که وقتی به فرایندِ رسیدن‌مان به جام ِ جهانی نگاه می‌کنیم، هیچ یک از مواردِ استحقاق ِ بُرد را در خودمان نمی‌یابیم. به همین دلیل شاید می‌گویند که جامعه‌ی ما به لحاظ ساختاری بیمار است. یعنی ممکن است ما در اهدافِ کوتاه (مثلا بردنِ مکزیک و پرتغال و ...) موفق نشان دهیم، اما تهِ دل‌مان می‌دانیم و باور داریم که ما آن کسی نیستیم که برای بردن مهیا شده باشد. ما آمده‌ایم به جام‌جهانی که برگردیم. جالب و شورانگیز بودنش هم درست به همین دلیل است؛ ما نمی‌خواهیم همیشه پشتِ سر هم برنده باشیم (گو اینکه شاید اصلا نتوانیم). ولی این نخواستن انعکاس ِ صدایی از درونِ ماست که به ما تشخص ِ باختن می‌دهد. ما را از زندگی ِ قدرتمندانه و پیروزی‌مدار دور می‌کند. ما برای ثابت کردنِ وجودمان، و نشان دادنِ خود به دنیا، ناگزیریم شهید شویم، ناگزیریم ببازیم، تا رنج ِ لذت‌بخش ِ پس از آن را دستاویز ِ زیستن قرار دهیم.

    ---

    به رضا:
    موافقم که حس ِ باختن یک حس ِ تاریخی است. با بخش ِ دوم حرفت هم موافقم که عرفان و سنت نوعی چنگ زدن به دنیا است. اما به نظرم با شیوه‌ی بُردن را شناخته‌ایم. در عرفان و سنت بردن به ساحتی نادیده فرافکنی شده است. درست است که این تعابیر و تأویل‌ها همه، برای بردن و چنگ زدن به دنیا هستند، اما روایتگر ِ تلاشی هستند که تا حد بسیار به محتوا می‌اندیشد، نه هدف، به عمق می‌اندیشد، نه سطح. محتوای پیروزمندانه برای‌شان ضامن ِ پیروزیِ نهایی است. اگر آدم خوبی باشی، چه بکشی، چه کشته شوی، پیروز شده‌ای. در این حالت، مصلحت‌اندیشی بسیار باریک و بی‌مجال می‌‎شود، و پیروزی کنشی معطوف به عمل می‌گردد، نه معطوف به نتیجه. مشابه حرفِ امام خمینی که می‌گفت؛ ما موظف به عمل به تکلیفیم، نه مأمور به نتیجه. هرچند، گاهی اوقات نتایج ایجاب می‌کنند که عمل را بارها موردِ بازخوانی قرار دهیم، و به حیطه‌ی تفاسیر ِ جدید و بدیع بکشانیم. این کاملا متفاوت از سبک بردنِ مصلحت‌اندیشانه‌‎ای است که نتیجه را مقدم قرار می‌دهد و تمام ِ تلاشش را برای کسبِ آن به کار می‌بندد. پس ما با دو جور بردن مواجهیم، که اولی را با وامگیری از مارکوزه، ایده‌آلیسم و دومی را پراگماتیسم می‌نامم.

    پاسخحذف
  4. بی‌اغراق می‌گویم که نمی‌دانم چنین یادداشت فوق‌العاده‌ای را چطور تحسین کنم. هزاران دست‌مریزاد (گرچه می‌دانم تمام حسم نیست). از آن یادداشت‌هائی بود که میلی به تمام شدنش نداشتم، و حتی پایان خوشش که پیروزی منطقش بود، حس قهرمانی‌اش را کم نکرد. محشر بود./ شادی، اغلب کم‌جان است، هر چقدر هم پرفروغ‌تر شاید کم‌جان‌تر. مثل کپسول گازی که هر چه مشتعل‌تر شود، زودتر تمام می‌شود (این شاید بیشتر بیان یک دریافت تجربی باشد، تا یک ادعا). پایان خوش هم معمولا با شادی عجین شده (مثلا، وقتی به "بال‌های اشتیاق" فکر می‌کنم، کمی طول می‌کشد تا پایانش را به خاطر بیاورم (گرچه اضطراب‌آور است، اما به هر حال خوش است) و وقتی به کپی هالیوودی‌اش فکر می‌کنم، بلافاصله پایانش را که مرگ دختر (نامش را فراموش کرده‌ام. با بازی "مگ رایان") را نشان می‌إاد به خاطر می‌آورم. گرچه این دو چندان قابل مقایسه نیستند علیرغم شباهت کامل، اما در هر دوی آنها، من صحنه‌های عجین با خطر کردن، تلاش، شکست را به خاطر می‌آورم در نظر اول تا صحنه‌های آرام‌تر از نظر حسی و حتی جالب آنکه گاهی نسخه‌ی اصلی تحت‌تاثیر نسخه‌ی هالیوودی در ذهنم با مرگ دختر پایان می‌گیرد.) اندوه پایداری عجیبی دارد. انگار شادی طعم باشد و اندوه زخم. آن یکی خاطره‌اش می‌ماند و این یکی ردّش./ "نتیجه روایت را معنا می‌کند." نمی‌دانم چرا تلاش ظفرمندانه‌ی غول‌هائی به ذهنم می‌رسد که در برابر این ایده ایستاده‌اند (در "اگر شبی از شب‌های زمستان..." نتیجه (حداقل اگر نتیجه را پایان داستان بدانم) چنان استادانه طراحی شده که توان هیچ تاثیر خاصی روی کل داستان ندارد، به زعم من.) با این‌حال آن‌چه نتیجه گرفته‌اید عالی بود. در پس این آرزوی تغییر، شاید کودکی نشسته باشد که دوست دارد تنبیه نشده باشد و آن‌قدر این دوست داشتن را قوی آروز می‌کند که تنبیه از خاطرش می‌رود و بازی را پی می‌گیرد. کودکِ بزرگ شده، با یک انحراف کوچک، آرزو کردن را به خاطر سپرده ولی از یاد بردن را از یاد برده./ بخش 4 در تفسیر انحراف پیش‌آمده استادانه عمل کرده‌اید (البته اگر واژه‌ی انحراف در اینجا درست باشد. چو.ن کاملا به نظر می‌رسد آگاهانه مسیری تغییر داده شده باشد. یاد انیمیشن‌های وارنر می‌افتم که در آن روی دیوار تونلی طراحی می‌شود که برای یکی مفر است و برای دیگری محل خطر و لهیده شدن!). بسیار برایم جالب بود این‌که همین دیشب داشتم فکر می‌کردم چه خوب می‌شود اگر فرصتی برای بررسی این اساطیر پدید بیاید و باید بگویم باورم نمی‌شد به این زودی... / در لئون ـ سامورائی ـ گست‌داگ، قاتلین قهرمان‌ها به ترتیب می‌میرند، زنده می‌مانند و لنگان فرار می‌کنند. یزید مسیر میانی را انتخاب کرده. (از آن طرف هم سامورائی با اسلحه‌ی خالی می‌رود ـ حسین با نیروئی بسیار اندک). طرف نیرومند در این دو ماجرا به هر حال به قصد کشتن آمده و آنکه با نیروی کم‌تر به نبرد رفته، آگاهانه رفته که بمیرد. فقط نکته‌ای شاید باقی می‌ماند: سامورائی رفته بود که بمیرد تا راحت شود! ادامه‌ی این قیاس الحاد اساطیری جالبی شاید پدید بیاورد!/ تعریف از جهان سوم به طرز عجیبی فوق‌العاده بود. همین دیروز با استاد فلسفه‌ای برخورد داشتم که ظاهرا کماکان معتقد بود ما برای رسیدن به غرب باید اول ماشین بخار را دوباره اختراع کنیم! اگر فضا اجازه می‌داد دوست داشتم آنچه در ذهنم گفتم را بلند بگویم که: استاد مدرن جهان‌سومی جالبی هستید! حالا این تعریف را که خواندم، احساس می‌کنم نه تنها ان استاد، بلکه شاید تقریبا تمام شرقی‌های جهان‌سومی دوست دارند در برابر غرب شکست بخورند و اصلا میلی به اختراع مجدد ماشین بخار هم حتی ندارند. رازپرستی شرقی، نمی‌تواند انگار بپذیرد که به زندگی راززدائی شده ادامه بدهد و ترجیح می‌دهد به فجیع‌ترین شکل ممکن در برابر غرب بایستد و بمیرد و شهیدی پوشیده در کفن راز را به جای خود باقی بگذارد تا نتیجه‌گیرها روزی از مقاومت افسانه‌ی شرق در برابر واقعیت غرب بگویند. شاید شبیه همین گرایش موجود به عرفان شرقی! جنگ عجیبی به نظر می‌رسد./ البته هنوز دارم لذت می‌برم از فکر کردن به این یادداشت، اما بیشتر نمی‌نویسم. باز هم ممنونم. سرخوش باشید و پیروز.
    پ.ن: باز هم به "شخصیت بردن نداشتن" که فکر می‌کنم لذت عجیبی می‌برم!!! اهانت جذابی دارد که آدم را وادار می‌کند حتی شده به خودش هم بگوید!!!

    پاسخحذف
  5. بازي

    واقعی ترین کنش دنیا بازی ست، اين از عجايب دوران ماست. اخبار مربوط به ان مخاطب بیشتری نسبت به اخبار سیاسی ویا فرهنگی دارد و تعدد خبر های مربوط به ان در رسانه ها از موضوعات دیگر بسیاربیشتر است . از کنار جدی ترین و خشونت بار ترین خبرها بی تفاوت می گذریم . ولی مصدوم شدن فلان بازیکن متاثرمان می کند . برد آبی ها روزگارمان را آرام می کند . واز شکست سرخ ها بیشتر از پیروزی کارگران فرانسه مشعوف می شویم ( مثلن من استقلالي ام). آيا جهان وارونه شده است ويابازي ها جاي امور جدي را گرفته اند؟ امورواقعي چه هستند .؟ بازي ها چه هستند؟ . غير اينست كه عده اي از مردم هنگام باخت تيم محبوبشان چنان اندو هگين مي شوند كه گويي كه عزيز تر ين كسانشان را از دست داده اند و يا پريشان كلماتي را برزبان مي اورند كه در سخت ترين روزهاي زندگي زناشوي شان نياورده اند . و از ديگر سو عده اي ديگر ، قيل و قال طرفداران فوتبال را براي رفتن توپ چرمي پرز باد به داخل اين دروازه ويا ان دروازه را نمي فهمند . ولي همين ضد بازي ها متعقدند كه همه چيز بازي ست و اينكه " سياست بازي ست ، بورس بازي ست و هنر بچه بازي ست " ذكر هرروز شان است.
    اين جمله ي نخ نما كه فوتبال مانند زندگي ست بارها ازطرف مجريان ورزشي و گزارشگران تلويزيوني گفته شده است. شايد براي گرم و جذاب تر كردن گزارششان ، و لي تابه حال از دهان يك منورالفكر نشنيده ايم كه زندگي مانند فوتبال است .شايد براي ان كه اگر جاي اين دو را در جمله عوض كنيم منجر به جذاب تر شدن و زيباتر شدن زندگي نمي شود و بيشتر گوياي حقيقت سرد زندگيست كه هميشه داور بي طرف نيست و هميشه جامعه برتر ( تيم ) برنده نيست . و انسان باهوش تر (‌ بازيكن تكنيكي تر ) هميشه در تيمي ( جامعه اي ) با افراد ي همتراز خودنيست و ناچار دچار جبر همبازيان كودن است و چه بسا تمام خلاقيت و انديشمندي تورا دروازه باني به باد دهد ( مانند همان بسيار دروازه بانان تاريخ كه براثر خواب و يا طمع ،‌ دروازه شهر را بر دشمن مي گشودند و تمامي رشته هاي تدبيرفرمانده شهرو مقاومت مردم شهر پشم مي شد) و يا حاكمان ظالم ( مربي كم هوش ) كه تمامي قابليت هاي يك ملت (تيم )را به باد مي هد. ازان گذشته گزينه ي شانس است كه ميليمتري ان طرف ترش سعادت و تمول ا ست و اين طرف ترش بدبختي و فقر .
    و از ديگر سو مردمي غرق درتوهم بازي اند گويي بازيهاي جام جهاني محل لشكر كشي اقوام مختلف براي تحقير يكديگر است و از تكان دادن توردروازه توسط بازيكن حريف مي آشوبند كه او مارا تحقيركردو الخ . فراموش مي كنيم كه اين يك بازي ست و تكان دادن تور به معني توهين به يك ملت نيست وآن شادي بعد از رد شدن توپ از دروازه است كه بازيگرخسته يك ساعت دويده است براي اين ردشدن . برنده شدن جام زشت جهاني توسط هر كشور در بهترين حالت فقط نشان دهنده ي پر بودن ان ملت از جوانانيست كه محكم تر از جوانان ديگر ملل به توپ چرمي ضربه مي زنند ويا با توپ شيرين كاري مي كنند ..فقط همين .
    و مردمي كه باخت تيم شوتبالشان را شكست وآبروريزي ملي مي دانند ، در حاليكه در عرصه هاي مربوط به همان ابرو و ناموس (حكايت دختربچه گان بي چاره ي هموطنش كه هر روزه به شيوخ عرب فروخته مي شوند )‌ بد باخته اند و ابروي شان را درگرو رد نشدن ويا شدن اتفاقي توپ از خط دروازه مي دانند .گويي فراموششان شده در اموري كه در حكم واختيار خودشان بوده (اقتصاد و اخلاق و فرهنگ ) سالهاست در برابر ديگر ملل شكست خورده اند.
    http://www.sharghnewspaper.com/850411/html/hekmat.htm

    پاسخحذف