۱۳۸۵/۵/۱۶

اتاق ِ غار

(1) میلی قوی هست، که من را به جمع‌آوریِ چیزهایی می‌کشاند که خیلی وقت‌ها از داشتن‌شان پیش ِ خودم خجالت می‌کشم. مثل ِ افسون‌زده‌ها، خواهش ِ تصاحب‌شان در وجودم زبانه می‌کشد و نگاه از داشتن‌شان برنمی‌دارم. منظورم کلکسیونی از کتاب‌ها و مجلات و نوارها و ... است، که پیش ِ من جمع شده‌اند و فضای پیرامونم را به معبدی یگانه از «چیزها» مبدّل کرده‌اند. هرگز از اینکه دارم‌شان معذب نبوده‌ام، اما از نداشتن‌شان چرا. «چیزها» باید دم‌پرم باشند، باید مانندِ ستاره‌های مرئی ِ آسمان در اطرافم بدرخشند، و من را از حضور ِ خودشان دلگرم کنند، تا تنهایی و گمشدگی‌ام کمتر به چشم بیاید. مثل ِ دیوارهای محافظ مرا در برمی‌گیرند، تا از طغیان و فروپاشی نگه‌ام دارند. من به معبدِ تنهایی‌ام، به مسیر ِ ارتباطم با جهان پا می‌گذارم، وقتی به اتاقم وصل می‌شوم. اتاقم جایی است که اشیاء را در آن به ترتیب چیده‌ام تا از نظم ِ حضورشان حواسم پرت شود، تا احساس بودن بکنم؛ حس ِ بودن، نوعی حواس‌پرتی است.

(2) بزرگترین و بهترین مجموعه‌های عالم هم مجموعه‌ی من نمی‌شود. هیچ‌جا کتاب‌ها را آن‌جور که من چیده‌ام، با ذوق و تردید نچیده‌اند. هرجای دیگری که سراغ بگیرم، یا کتاب‌هایش از مالِ من بیشتر است یا کمتر. «تک‌تکِ» عناصرش مرا بازنده می‌کند. انگار به بازیِ ناخواسته‌ای وارد شده‌ام؛ بازیِ کلکسیونرها. من در همه‌ی بازی‌های ناخواسته از پیش بازنده‌ام، ولی آرامشی عجیب دارم، که به من مژده‌ی داشتن ِ چیزی یکه و یگانه می‌دهد؛ از دست دادنِ آنچه من دارم، آسان‌تر از آنی است که حتی فکرش را بکنند.

من ناچارم که از معبدم دل بکنم، حقیقتِ نیستی را زیر دندان‌هایم بسایم و عذابِ نداشتن را یکسره سر بکشم. به بارگاهِ کلکسیونرها که می‌روم، انگار پا به زندگی می‌گذارم، به هیجانِ زیستن پیوند می‌خورم. راضی‌ام می‌کند اما خوشحالم نه. غم و اندوهِ پس از ماجرا من را به سمتِ فکری ممتد می‌سُراند؛

- وای! چقدر کلکسیون‌تان، شبیه شماست! چقدر بزرگ و فریبنده است! راست‌راستی همه‌ی اینها مالِ خودتان است؟ خودتان همه را جمع کرده‌اید؟ ببینم، همه‌ی این کتاب‌ها را خوانده‌اید؟ یا مثلا همه‌ی این صفحه‌ها را گوش داده‌اید؟ چه آدم بزرگی! چه انسانِ بی‌همتایی!

(3) گاهی اوقات برای چیزهای دور و برم فایده‌ی عملی دست و پا می‌کنم. به این ترتیب لابد اطرافم باید پُر از ابزارهای گوناگون باشد که حضورشان مفید است و کارم را راه می‌اندازد. اما جالب است که اینطور نیست. خیلی وقت‌ها دور و برم پُر است از چیزهایی که به واسطه‌شان قصد دارم خودم را بیان کنم، زبانِ من‌اند. مثل ِ سیگار کشیدنِ دخترکان - نوعی آرایش است اضافه به آرایش‌‎های دیگرشان - یک‌جور سبکِ بیانی. این هم یک فایده‌ی عملی است البته، اما خُب، که چی؟ من برای اینکه خودم را شرح بدهم چرا باید زندگی‌ام را مملو از اشیاء بکنم؟ از تابلوهای نقاشی، از نوشته‌های پراکنده (اینجا یا جاهای دیگر)، از ساز، لباس، کتاب، نوار ... با ضرب و زور غار ِ تنهایی‌ام را بزک می‌کنم، تا بعدها کسی که به آن راه می‌دهم را غلغلک بدهم، و در زوایای گوناگونش گیر بیاندازم.

– ایست! دست‌ها بالا! این منم. نه نه نه! این کاملا من نیستم، اصلا بگو ببینم من کی‌ام؟ هان؟ زود باش!

[با لبخندی رذیلانه، و با صدایی نجواگون بخوانید:] با تلاشی خودخواهانه، به شیوه‌ای متواضع خود را در ذهن‌ها تکثیر می‌کنم، خود را جاودانه می‌کنم.
درست مانندِ یک معبد، مانندِ یک مسجد، درست مثل ِ کعبه (همین تأثیر را روی‌تان نمی‌گذراد؟ خلع سلاح نمی‌شوید؟). به نویسنده‌ای شبیه می‌شوم که به بی‌سوادها سواد یاد می‌دهد تا برای آثارش خواننده دست و پا کند. «سلام، امروز نوشته‌ی شما را خواندم، و اقعا عالی بود، امیدوارم در بهشت رستگار شوید.»

خُب لابد، راه را اشتباه رفته‌ام. سرتاسر ِ عمر راه را اشتباه رفته‌ام که حالا باید از بهشت سر در بیاورم! اشتباه رفتن، همه‌ی راه است. عوضی‌ها فکر می‌کنند حالِ عادیِ زندگی، درست رفتن است! تباهی دارد از سر و کولم بالا می‌رود. در ِ معبدم را می‌بندم، و قبل از آنکه خلوتش آلوده شود آن را می‌سوزانم (یک جور ِ جالبی نیست می‌‌شوم)؛ همیشه معبدِ سوخته (دایناسورهایی که نسل‌شان منقرض شده/اشیائی که نیست و نابود شده‌اند) بقایای جالبی برای باستان‌شناسان به جا گذاشته است. خدا هم اگر بود همین کار را می‌کرد، نسل خود را منقرض می‌کرد تا به دایناسورها بپیوندد؛ با چراغ در روز روشن به دنبالش می‌گشتند.

۴ نظر:

  1. بارت اشاره ی جالبی دارد به کاپیتان نمو و بیست هزار فرسنگ زیر دریا . اسطوره ی مکان در بسته ای که همه چیز از ضروری تا خیلی کم ضروری در آن جمع است .همه ی ما کمابش گرفتارش هستیم . البته این شاید ربط زیادی به کلکسیون دارها نداشته باشد .چون من فکر می کنم این وضعیت (اتاق امن؟) زیاد ربطی به کلسکیون داشتن ندارد . با اینحال اشاره تان به اینکه ما با جمع کردن اشیا خدمان را بیان می کنیم خیلی قابل تامل بود.

    پاسخحذف
  2. پیشا پیش هرگونه ارتباط ( چه مشروع و چه نامشروع )این کامنت با این پست
    رو تکذیب می کنم ــــــــــــــــــ

    سلام ــــــــــــــــــــــــــ
    فکر می کنم نوشتن کامنت نیکوترین ذکاتیه که بعد از خوندن یه پست می شه پرداخت(البته کار من از ذکات گذشته دیگه باید به فکر خمس باشم ـــ
    راستی آقا میثم بعد از حرفهای اون شب یاد داستان اون مردی افتادم که کارش از مستی گذشته بود و دیگه مستی بخش شده بود ـــــــــــــــــــــــ
    پس ــــــــــــــــــــــــــــــ
    هین بگو تا ناطقه جو می کند ـــــــ
    تا به قرنی بعد ما آبی رسد ــــــــ

    داستان جوشش رو هم واست نیم خام گفتم
    خودت دیگه می تونی تمومش کنی ــــــــ

    پاسخحذف
  3. xeili xub tozih dadin,bexosus darbareye maabad ra(ke taleh ham hast.ham baraye padidavarnehash ham baraye moxatabesh!)...sorxpustha ham eteghadi darand bar in asas ke har shey energie nahofteii dare ke vaghti estefadeh nemishe be surate energie manfi dar faza parakande mishe,ine ke az tramrinateshun dur kardane modame ashyaii ast ke tulani modat estefade nemishavand...

    پاسخحذف