۱۳۸۵/۶/۳

غُبار ِ زیباشناختی

راهکارهای عملی برای خلق ِ اثر هنری

آمادگی ذهنی را دستِ کم نگیرید. اجازه بدهید تا خیلی راحت گول بخورید؛ آماده‌ی دیدنِ زیبایی‌ها شوید. دیدنِ زیبایی‌ها قدری افسون‌‎زدگی می‌خواهد؛ آنکه زیبا می‌بیند افسون-شده است. بگذارید افسون بشوید. مقاومت نکنید. بگذارید چشمانِ فریبا شما را بفریبند. درگیر ِ چیستی‌شان نشوید، تسلیم‌شان شوید.

پیشنهاد می‌کنم خود را در جریانِ زیبایی قرار دهید، آنچنانکه بدن‌تان را در جریانِ باد قرار می‌دهید (چه خوش گفته آنکه گفته؛ اِغتَنِموا بَرْد الرَبیع). پیشنهاد می‌کنم به مکان‌هایی بروید که سراغ ِ زیبایی را در آنجا می‌گیرند؛ موزه‌ها، پارک‌ها، سینماها، کتابفروشی‌ها، مراکز خرید، تماشاخانه‌ها، گالری‌ها و مهمانی‌های آنچنانی. پیشنهاد می‌کنم مثل مردم ِ عادی، بعدازظهرتان را در خیابان بگذرانید، خیابان، میانِ دختران و پسرانی که رنگ و لعاب یافته‌اند و شوخ-و-شنگ چشم می‌چرانند و لذت می‌برند. باز اگر هیچ کدام از این کارها از دست‌تان بر نمی‌آید، بهترین کتاب و زیباترین تعابیری را که می‌شناسید، مقابل ِ چشمان‌تان بگیرید. نخوانید، فقط مقابل چشمان‌تان بگیرید، انگار به خیابان رفته‌اید و نظر-بازی می‌کنید - لحظه‌ای نظر را می‌گیرید و لحظه‌ای رها می‌کنید - اصلا چیزی را نمی‌خوانید. نباید هم بخوانید. با ذائقه‌ی امروزین ِما، اثر هنری - آن زیبایی ِ ناب که در وجودتان خانه کرده - هرگز با خواندن، با درگیریِ عمیق با یک چیز (و بگذارید بگویم؛ با یکی شدن با یک چیز)، حاصل نمی‌شود. خود را رها کنید، شُل، حتی – تعمدا - نگاه‌تان را تیره و تار و چشمان‌تان را باریک کنید، محو ببینید، تاریک، تاریک، تاریک‌تر ... فضا را مه‌آلود کنید، پرده‌ای از کدورتِ نگاه‌تان را روی واقعیتِ برهنه‌ی بیرونی بکشید. بگذارید همه‌چیز، همه‌ی چیزهای واقعی، محو و تیره‌گون در مقابل‌تان بال و پر بگیرند. (اینکه عده‌ای برای خلق ِ آثار هنری از مخدّر و الکل استفاده می‌کنند، شاید برای آن باشد که رابطه‌ی حس با واقعیت را به شیوه‌ای جبری و دستوری سُست و لرزان کنند. شاید برای این باشد که خود را «بیمار» کنند. نگاهِ بیمارانه نگاه ِ هنرمندانه است. «چشم ِ بیمار» «چشم ِ هنرمند» است. بیمار می‌کنند تا همان‌قدر که جهانِ بیرونی واقعی است، مه‌آلودگی و منگی هم واقعی باشد، تا محو ببینند، تا واقعیت را پس بزنند. انگار توده‌ای سرطانی در مغز، جریانِ واقعی-دیدن را مختل کرده است.)

آن کتاب، همان که بهترین می‌دانیدش، همان که مقابل ِ چشمان‌تان گرفته‌اید، آن منظره، همان که به سراغ ِ زیبایی‌اش رفته‌اید، یا آن تابلو، آن نمایش ِ زیبا که هیجان‌زده‌تان می‌کند، مهیّاست. حالا لحظه‌ای است که باید در میانِ گرد و غبار و مِه‌ای که به هوا بلند کرده‌اید، زیبایی ِ پیش‌روی‌تان را بخوانید. نترسید! واقعیت را پس بزنید. لازم نیست همانی که «آنجا» نوشته، همانی که «او» خواسته، همانی که «انتظار»ش دارند را بخوانید. دست به تخیل بزنید، با تخیل‌تان بخوانید. زیباترین واژه‌ها را، بهترین تصاویر که می‌شناسید را، در آن پرده‌ی محوی که مقابل ِ چشم‌تان آویخته‌اید بگنجانید. نگاه‌تان را بر واقعیت تحمیل کنید. هنر یعنی همین؛ تحمیل ِ نگاه بر واقعیتی که زیبا انگاشته شده. خود را، هنرتان را، به جهانِ پیرامونی تحمیل کنید، و سعی کنید آنچه جاری می‌شود، آنچه از درون‌تان بیرون می‌ریزد را جوری ثبت کنید. اگر نقاش‌اید با لکه‌های سریع ِ رنگ که همان لحظه می‌بینید و می‌فهمیدشان، اگر شاعر و نویسنده‌اید با جملاتی که همان لحظه خلق می‌کنید و می‌خوانیدشان، با تصاویر، با خطوط، با لکّه‌ها، با کلمات، با یگانه‌ترین و خالص‌ترین چیزهایی که می‌دانید و می‌توانید و شما و آنچه می‌بینید را بازگو می‌کنند. اصلا بیائید یک کار ِ دیگر بکنید. بیائید از خیر ِ ثبتِ جاودانه بگذرید. با خودتان صحبت کنید. به خودتان ببالید. با دوستی که کنارتان است حرف بزنید. فروتنانه‌ترین اثر هنری همانی است که از خلالِ صحبت‌های عامیانه و روزمره (با خود و دیگری) خلق می‌شود، دود می‌شود و به هوا می‌رود. این عملی‌ترین راه برای خلق ِ زیبایی است، آن را از خود و دیگری دریغ نکنید.

---

توضیخاتِ مسخره‌ی اضافی:

در تاریخ ِ هنر، مکاتبی وجود دارند که واقعیت را عینا منتقل می‌کنند (ناتورالیسم ِ همبسته به عکاسی ِ واقعیت‌گرا از این دست است)، و مکاتبی هستند که با دهن‌کجی به واقعیت و دست‌کاری‌اش، آن را (واقعیت را) جور ِ دیگر می‌بینند و همان – جور ِ دیگر را – ثبت می‌کنند (هنر ِ مفهومی و انتزاعی‌بافی‌های حول و حوش ِ آن از این دست است. نمونه‌ی برزخی و بالنده‌اش نیز سورئالیسم است). اما شما اصلا لازم نیست وابسته به مکتبی باشید تا هنرمند باشید. برای هنرمند بودن اندکی توجه به خود لازم است و اندکی ممارست. به این «اندک» هرچه بیافزایید بر قدر ِ خود افزوده‌اید. حوصله کنید.

۱۴ نظر:

  1. روانم شاد شد
    من می میرم واسه این طرز فکر
    چی بود؟
    هنر ِ مفهومی و انتزاعی‌بافی‌های حول و حوش ِ آن
    ونمونه‌ی برزخی و بالنده‌اش نیز سورئالیسم؟
    آره؟
    همین بود؟
    کلا هر چی که هیچ نسبتی با روشنفکری و اندیشمندی و تفلسف و این جور
    کارای سخت نداشته باشه، روحم و تازه می کنه
    :D

    پاسخحذف
  2. rast mige nami , ravanam shad shod ... :D

    پاسخحذف
  3. اي ول.بازم لذت برديم. در نوشته هات شور و نشاطي است كه انسان را به وجد مي آورد.
    مطلبت را لينك دادم تا ديگران بيشتري لذت ببرند.

    پاسخحذف
  4. براوو! حتی اگر مدام نشود اینکار را بکنم، شک ندارم که کار لذت‌بخشی‌ست (مثل باد بهار که همیشه نیست، ولی وقتی هست، تن مپوشانید از باد بهار، لذت‌بخش است / اصلا برایم مثل بد بهار. بههر حال باد پائیزی را بیشتر از دیگر بادها دوست دارم. اما هیچ‌چیز نمی‌تواند در نظرم از لذت ونشئگی خاص باد بهار کم کند / اصلا چرا همان باد پائیز نه؟ شور و شوریده و مه‌آلود! دلهره‌آور و دلچسب. شاید اصلا زمان خلق اثر خوب و لذت‌بخش، زمانی خزانی باشد، زمانی محتضر. زمانی که هنرمند به حال احتضار می‌افتد. انگار هنرمند با هر بار خلق یک اثر لذت‌بخش می‌میرد وباز زنده می‌شود. انگار که هر بار باید تمام نیرویش را به کار برد تا اثرش خوب شود. و اثر در آخرین لحظات این تحلیل رفتن، انرژی گذاشتن آغاز به شکل گرفتن می‌کند، همان وقتی که چشم‌های هنرمند محتضر دیگر درست نمی‌بینند. وقتی که صداهای داخل سرش را واضح‌تر از صداهای بیرون می‌شنود. زمانی پائیزی و شوریده). / فکر می‌کردم داستان مدرن مثل دریائی‌ست پر از جزیره‌های کوچک. آنچه می‌دیدم جزیره‌های بیرون زده بودند و آب، اما شکی نبود که چیزی آن زیر پنهان است. با این‌حال، اصلی‌ترین لذت خواندن یک داستان (مدرن یا هر سبک و زمان دیگر) در همان زمان مواجهه و خواندن شکل می‌گیرد. داستان‌های زنده در اولین نگاه شیفته می‌کنند. خوش رنگ و لعاب هم هستند علاوه بر دیگر خواص‌شان./ اما راستش نمی‌توانم بگویم کاملا با این محو دیدن هم‌سو وموافقم. در واقع به گمانم همیشه ما در حال محو وگنگ دیدن هستیم. یعنی می‌توانیم باشیم، اما چشم‌ها را بسته‌ایم. یا یک چیزی در همین مایه‌ها شاید... اعتراف می‌کنم تکلیفم با این چندان مشخص نیست! اما باید بگویم به گمانم شک ندارم که برایم لذت‌بخش است. یک تصویر و تصور زیبا. / هنرهائیکه دود می‌شوند وبه هوا می‌روند... دوستداشتنی‌اند. یاد مجسمه‌سازی افتادم که با شن‌های ساحل مجسمه می‌سازد و با اولین موج‌ها اثرش از بین می‌رود. البته تا جائی‌که شنیده‌ام، انگار عکا‌سها از سر و کولش بالا می‌روند و قبل از ویرانی اثر را ثبت می‌کنند. البته شاید این هم مشکلی ایجاد نکند. عکس هم یک‌جورهائی مثل همان نگاه مه‌آلود است. چشم بیمارست.
    /
    مرسی به خاطر متن لذت‌بخش. البته فکر کنم درستش این بود که نمی‌خواندم وفقط نگاهش می‌کردم و آن‌طور که خودش گفته لذت می‌بردم، اما متاسفانه بعداز خواندنش دوزاری‌ام افتاد!

    و مرسی به خاطر لینک
    سرخوش باشید و پیروز امیدوارم

    پاسخحذف
  5. «برای آن که هنری در میان باشد، برای آن‌که کرد و دید زیبایی‌نگرانه در میان باشد، یک پیش فرض ِ فیزیولوژیک ناگزیر است: سرمستی ...» خوزه نیچنگو گالیویرو / آنجا که بت‌ها غروب می‌کنند / از صفحه‌ی 107 به قبل و به بعد. می‌بینم که از تو بهتر نوشته‌!

    پاسخحذف
  6. سلام!این مطلبت حقا جالب بود.نمی دانم چرا حس می کنم که کمی به آن چیزی که من این روزها فکر می کنم نزدیک است.در هر حال از این رهایی نگاه و خلسه ی مه آلود که توان ایجاد هنر را به همه ی عرصه های زندگی تعمیم می دهد لذت بردم.

    پاسخحذف
  7. ...man dast be roya khordanam ke khub/ruye dast khordanam az an ham behtar ast!
    man honarmand ke budam(!!!),ama in ra hast shodam/aali!

    پاسخحذف
  8. to key janevarshenas mishi khoda midoone!adama do ta ghalb daran ba ye zist ama ghorbagheha ye ghalb ba do zist

    پاسخحذف
  9. همیشه به این فکر می کنم که چرا من از حرف های گنده گنده یی که دیگران رو مدت ها به خودش مشغول می کنه فرار می کنم و خیلی ساده و صریح زندگی می کنم (البته در سطح شناخت، نه احساس)و خیلی وقت ها به خودم شک می کنم که نکنه از سر تنبلی به چیزهای جدی تر! نمی پردازم، ولی یه موقع هایی مثل الان که کامنتای این پست رو دیدم می فهمم که مثل این که دیگران هم همچین احساسی دارن
    مثل این که خیلی ها تو این حس من شریکن ، خیلی ها دلشون می خواد راحت، بدون دغدغه ی حرف گنده زدن، کنار هم زندگی کنن
    خیلی ها مثل من به خاطر این که مبادا تو دام حرفایی بیفتن که نمی فهمن و نمی دونن چرا باید بفهمن، ترجیح می دن اصلا حرفی نزنن، چون حرفی باید گفت که به حدی از مهم بودن رسیده باشه و گویی این حد رو همه یا لااقل اون هایی که جدی تر زندگی می کنن، لااقل به شکل ضمنی می دونن و موقع حرف زدن با دیگران مدام حرف ها رو بهش نشون می دن و تنها وقتی رضایتش رو گرفتن احساس می کنن کار مهمی انجام دادن و وقتشون رو تلف نکردن و
    ...

    پاسخحذف
  10. سلام ما سر زدیم ..نگی آبجیمون بی معرفته..کَرتیم..زَت زیاد

    پاسخحذف
  11. " انصافعلی هدایت ؛ خبرنگار آزاد و مستقل که الان در کانادا هست ، وبلاگ شما رو دید و از من خواست تا از شما بخوام کسایی رو ( خبرنگار ، دانشجو ، استاد دانشگاه ، معلم ، فعال سیاسی ،روان شناس ، آدم معمولی و ... ) از هر قوم و قبیله ای از هر نقطه ی ایران که می تونند در رابطه با مسائل محلی و منطقه ای خود حرف بزنند و بتونند مشکلاتشون رو بیان کنند ، بهشون معرفی کنین . تا از رادیوهای مختلف و جهانی ، بدون این که اسمشون پخش شه ، منعکس بکنه .
    برنامه ی ایشون در رادیوهای فرا مرزی ( رادیو فردا ، رادیو زمانه از هلند ، صدای آمریکا و ... ) منعکس کردن صدا و نظرات اقوام ، احزاب ، جمعیت ها ، ان جی او ها و افراد داخل ایران است که فکر می کنند به آن ها ظلم شده یا از یاد رفته اند .
    برای تماس با انصافعلی هدایت به طور مستقیم :
    hedayat222@yahoo.com
    0014164978070
    منتظر نتیجه ی تماست با من یا انصافعلی هدایت هستم ...

    پاسخحذف
  12. آقا یا خانم... aashk
    احساس میکنم این رسانه ها بیشتر مردم رو گیج میکنند بجای آنکه اگاهی بدن
    به هر حال حمایتشون خیلی سطحی ی به دل نمیچشبه
    هر کی هم که اینجا ناراضییه میفرستنشون یه جای امن که همان سرزمین است !!! اگر اینجا بمانند شاید کاری از دستشان بر آید ..اما آنجا دیگر ...نمیدونم شاید بد بینم.

    پاسخحذف
  13. کامنت بالا از من بود

    پاسخحذف
  14. با سلام

    مطلب تان را بس زیبا یافتم. خود سری کردم و بدون اجازه از سرکار در وبلاگ خودم باذکر ماخذ نقلش کردم. حیفم آمد از سر مطلبی به این نغزی درباره زیباشناختی به سادگی بگذرم.

    موفق و خوش باشید
    با تقدیم احترام

    پاسخحذف