۱۳۸۵/۷/۲۷

هوای او

نگاه می‌کنم
نمی‌بینم
چشم ِ مرا هوای تو پُر کرده

گوش می‌کنم
نمی‌شنوم
گوش ِ مرا صدای تو پُر کرده

ای چشم ِ من بدونِ تو نابینا!
ای گوش ِ من بدونِ تو ناشنوا!
با من بمان
همیشه بمان
با
من
...

[ترانه‌اش را بشنوید (460 کیلوبایت)]

---

گوش را شاید صدا پُر کند، اما مطمئنم که چشم را هوا پُر نمی‌کند. ولی خُب، به نظر هم نمی‌رسد که شاعر۫ چیز ِ بی‌ربط و نابجایی گفته باشد. یعنی اصلا، کاملا هم خوب و بجا گفته. من شدیدا دوست دارم که فکر کنم «هوا می‌تواند چشم را پُر کند.» اما از کجا؟ از کجا لُغتی اینقدر بی‌ربط به دل می‌نشیند؟ قُلّابِ این توجه به کجای دلم می‌آویزد؟ آخر چشم فقط می‌بیند. تنها منظره‌ها و دیدنی‌ها می‌توانند پُر-اش کنند. وقتی چیزی می‌تواند چشم را پُر کند، لابد آنقدر قدرت دارد که خودش را در حجم ِ بینایی تکثیر کند، جوری که هرجا که چشم می‌گردانی، آن چیز باشد. از دیرباز «خُدا» چنین ویژگی‌ای داشته. یعنی از بس که زیاد است، از بس قدرتِ تکثیر دارد، از بس همه‌جا را احاطه کرده، چشم که می‌گردد، به هر سو، به هر کرانه، تنها او را می‌بیند (فاَینما تُولّوا فثَم وجهُ الله). پس «خدا» می‌تواند چشم را پُر کند، چون تقریبا خودش همه‌چیز است. هوا چطور؟ این ماده‌ی گازی-شکل، بی‌رنگ، و نادیدنی؟ مثلا، هوا اگر به بوی «او» و به حس ِ «او» آغشته شود، شاید بتواند چشم را پُر کند. یعنی در این حالت، بینایی بخشی از بویایی، یا حتی بخشی از لامسه می‌شود، و به هر طرف که نگاه کنی، چنان بو و حسی، تصویری یادآور ِ او در نگاهت می‌نشاند، جوری که انگار او در همه‌طرف حضور دارد، انگار که هوا را (این مسیر ِ بینایی را) پُر کرده و هوا نیز چشم ِ ما را. این معنی ِ «هوا» زیاد بعید نیست. چون در زبان، هوا می‌تواند از جنس ِ شوق باشد، آنگاه که ما به «هواداریِ کسی» گام برمی‌داریم. به نظر می‌رسد که حالا بازیِ کوچک و بی‌نهایت ظریفی به راه افتاده باشد؛ هوی/هوا، از جنس ِ هوس (درون / روان)، با هوا، از جنس ِ گاز (بیرون / واقعیت)، به واسطه‌ی «شوق» در هم آمیخته، و با این کار چشم ِ ما پُر شده است. پس این در واقع، هوای او است که روی چشم می‌نشیند (مانند یک عینک، یک فیلتر ِ عکاسی)، و چشم را پُر و خودش را به مناظر ِ دیدنی تحمیل می‌کند. به بیانی دیگر، چیزی آن بیرون نیست که چشم را پُر کند. هر چه هست، از درون بر چشم سوار می‌شود. احساس است که حواس را رنگ می‌کند، گاهی پُر، گاهی خالی.

---

فکر کردم، یکی از هنرهای بازی با متن (بازی با حقیقت)، ذوق ِ چسباندنِ معنایی شیطان و جستان، به تکه‌ای شق و رق و باوقار است. ذوقی که با زور زدن نمی‌آید. یعنی زور نمی‌زنی تا دلنشین شود، بلکه خودش دلنشین است، و تو تنها دُم‌اش را می‌گیری و پی‌اش می‌روی.

---

یک سوال: تا حالا بی‌هوا دیده‌اید؟ D:

۵ نظر:

  1. دلت تنگ شده بگو دیگه! بی هوا یه چیزایی هم دیدیم

    پاسخحذف
  2. yek javab:dideh am!

    bazi e hava ham ajab havaii ast...
    aslan zur nemizani ke delneshin shavad.khodash delneshin hast.

    rasti hava nafas ham ast.gahi por/gahi khali.

    پاسخحذف
  3. ahang besiyar ziba bod .mersi.
    (gahi aseman ra be zamin chenan midozim ke havaie beyneshan baraye tanafos nemimanad )...

    پاسخحذف
  4. من این روزها آنقدر زیر باران پیاده می روم که بی هوا می بینم، بی هوا می دوم...

    پاسخحذف
  5. من میام اینجا کلی به وجود شما و این چنین بازی با کلماتتون حسرت می خورم
    کارتون درسته
    نه خسته
    :D!

    پاسخحذف