۱۳۸۵/۸/۲۷

آب‌میوه

ماجرا از این قرار است که من نشسته بودم و داشتم با خودم وَر می‌رفتم، که یک‌هو سر و کله‌ی این یارو پسره پیدا شد. اجازه می‌خواهم که سریع بروم سر ِ اصل مطلب و به شما حالی کنم که این یارو پسره چه جور آدمی‌ست. اولا که چشم‌های سیاهِ درشتی دارد که شیطنت از سر-و-روش می‌بارد. دوما که قد و قواره‌ی نسبتا بلندی هم دارد. یک کمی هم چاق است. یک ذره هم اهل ِ شوخی است. خب رسیدیم سر ِ اصل ِ مطلب. بعله! اصل ِ مطلب همین بود. همین که این آدم، واقعا پسر ِ شوخی است. شاید هم من زیاد جدی‌اَم. فرقی هم البته نمی‌کند ها! و نتیجه‌ی ماجرا همیشه این است که او پسر ِ شوخی‌ست و من آدم جدی‌ای‌ اَم. ولی خُب گذشته از شوخی و جدی، او گاهی وقت‌ها حرف‌های عمیقی می‌‎زند. یعنی گاهی وقت‌ها که چه عرض کنم! من همیشه حرف‌هاش را عمیق می‌شنوم. یعنی گوشم را سوراخ می‌کند، به خودِ خودِ مغزم فرو می‌رود. اصلا مثل ِ حرف‌های صد-تا-یک-غاز ِ بقیه نیست که حوصله‌ام را سر می‌برد. ولی حرف‌های او، با اینکه حرف‌های صد-تا-یک-غازی‌ست، با مُخ ِ من ور می‌رود. معمولا در حالِ شوخی کردن و خندیدن است. ولی من تو آن شوخی‌ها، تو آن لحن ِ خندان و وسوسه‌گر، همیشه یک لایه‌ی عمیق ِ سوالاتِ بشری را بو می‌کشم و پیدا می‌کنم. باور کنید! هیچ سعی و تلاش ِ زیادی هم به کار نمی‌اندازم. گاهی البته شک می‌کنم که او خودش هم می‌فهمد چی دارد می‌گوید، یا اینکه این فقط من‌اَم که آن همه چیز از صحبت‌های او دستگیرم می‌شود. نه، واقعا! گاهی می‌مانم که آخر چطور ممکن است یک آدم این همه باحال باشد، و حرف‌های روزانه و عادی‌اش هم گهربار و عمیق. واسه همین هم گاهی امتحانش می‌کنم. مثلا از آن چیزی که فهمیده‌ام ازش سوال می‌کنم، یا یک جوری واردِ بحث می‌شوم که؛ «ببین! من حرفت را جدی گرفتم. من می‌فهمم‌ات. واقعا حرفِ عمیقی زدی، و من این را فهمیدم. من هم فکر می‌کنم ...» اما چشم‌تان روز ِ بد نبیند! جوری با آدم رفتار می‌کند، انگار اصلا مهم نیست تو چی داری می‌گویی. بعد یک‌هو شک می‌کنی که؛ «نکند این بابا خودش هم حالی‌اش نیست که چی گفته و بالکل قاطِ قاط است ...» و از این حرف‌ها. بعدش، تصمیم می‌گیرم که عین خودش مسخره و جفنگ رو هم سوار کنم. یعنی یک جورهایی حساب را بگذارم رو این که طرف دارد مزخرف می‌بافد. خب دیگر! من هم می‌شوم آخر ِ دری-وری. ولی باز هم چشمتان روز ِ بد نبیند! جوری ماجرا را به دست می‌گیرد که تو حالی‌اَت می‌شود؛ «نه بابا! قضیه جدی بود و ما الکی زدیم تو فاز ِ شوخی.» بعد یک‌هو تو احساس ِ خنگی ِ عمیقی به خوردت می‌رود. احساس می‌کنی با یک آدم ِ نابغه طرفی که درست می‎فهمد که دارد چی کار می‌کند و زندگی را خوب درک کرده و از زیر و بم‌اش باخبر است، و توی یک-‌کاره‌ی یک‌-لا-قبا به گردِ فهم و استدلالش هم نمی‌رسی. بعد ناگهان غرورم می‌گوید؛ «غلط کردی! این حرف‌ها کدام است! تو هم برای خودت کسی هستی.» بعدش هم من می‌آیم که ماجرا را دوباره دستم بگیرم و بفهمم که چی شد، اما کار از کار گذشته. این ماجرا همیشه تکرار می‌شود و من که هر دفعه این حالت‌ها را می‌فهمم، نمی‌توانم برای دفعه‌ی بعد خودم را جمع کنم و یک سر-و-سامانی به احساسم بدهم. این است که تقریبا مطمئن شده‌ام که من یک احمق‌اَم که فقط قادر است چیزها را بفهمد، و اصلا قادر نیست یک قدم از فهمیدن جلوتر برود. ولی طرفم یک نابغه است، یک آدم ِ بامزه و چیز-فهم که همیشه یک قدم از فهم ِ من جلوتر است. الآن هم درست جلوم نشسته. انگار که همیشه جلوم بوده باشد. البته با من کاری ندارد ها! دارد آب‌میوه‌اش را می‌خورد. بعد برمی‌گردد به من می‌گوید:

- این آب‌میوه واقعا می‌تونست چیز ِ بیست و چهاری باشه!

- چیز ِ بیست و چهار؟

- آره دیگه! یعنی می‌تونست چهار درجه از اینی که هست بهتر باشه.

- (دیدید! حالا فهمیدید من چی می‌گویم؟ مطلب دستتان آمد؟ تو همین جمله‌ی کوچک‌اش کُلی مفهوم خوابیده بود و من الآن ذهنم درگیر ِ آن مطالب است. اولا رساند که آب‌میوه‌ی بیستی دارد می‌خورد. در ضمن، دارد می‌گوید حداقل چهار تا ایده دارد که می‌تواند آن آب‌میوه را چهار درجه بهتر کند. و همه‌ی این مفهوم‌ها را هم آن‌قدر باحال گفت که من واقعا کف‌ام برید. حالا البته نمی‌دانم دارد شوخی می‌کند، یا دارد جدی حرف می‌زند. چون می‌دانید! اگه یک آب‌میوه چهار درجه بهتر شود، آن وقت باز تبدیل می‌شود به یک آب‌میوه‌ی بیست. چرا؟ خب معلوم است دیگر. چون حدِ نهایی ِ نمره‌ای که یک آب‌میوه می‌تواند بیاورد بیست است. اگر یک آب‌میوه‌ی بیست، چهار درجه بهتر شود، آن وقت نمره‌ی خودش باز می‌شود بیست، و نمره‌ی آب‌میوه‌های دیگر از شانزده حساب می‌شود. تازه همه‌ی اینها هم مالِ زمانی است که ما بتوانیم مقدار ِ خوبی ِ یک آب‌میوه را بر اساس ِ درجه حساب کنیم، که کار ِ واقعا طاقت‌فرسا و مشکلی است. خلاصه، در احوالِ یک آب‌میوه، با چهار درجه بهتر شدن هیچ تغییری رخ نمی‌دهد، بلکه آب‌میوه‌های دیگر را چهار درجه پائین می‌برد.) خُب، یعنی اگه چه‌جور بود چهار درجه بهتر می‌شد؟ اصلا مگه نمره‌ی بیست و چهار هم حسابه؟

- همین دیگه! یه آب‌میوه‌ی نمره‌ی بیست، در صورتی که بتونه چهار درجه بهتر بشه، یعنی امکان داشته باشه که چهار درجه رشد کنه، چیز ِ واقعا گندی به حساب می‌آد. چون تو اون لحظه تو می‌فهمی که یه جنسی دستته که هنوز چهار راه مونده تا به اوج ِ خوبیش برسه. و این یعنی نقص، یعنی نابودی، یعنی زهرمار، و یعنی همین آب‌میوه‌ی کوفتی که دستِ منه.

- (وای خدای من! شما هم دیدید؟ دیدید چی کار کرد؟ خب راست می‌گوید. یک آب‌میوه که تو می‌دانی هنوز چهار درجه مانده تا واقعا عالی بشود، یک آب‌میوه‌ی به-درد-نخور است. فقط من نمی‌دانم داشت این حرف‌ها را شوخی-شوخی می‌زد، یا واقعا حالیش است که چه حرف‌های باحالی دارد می‌زند! ولی به نظر نمی‌رسد که دارد شوخی می‌کند. خب خنده که دلیل شوخی نیست. این پسره همیشه دارد می‌خندد. رو همین حساب به نظرم می‌فهمد چی دارد می‌گوید، و کاملا هم حق دارد. اما مگر این آب‌میوه چه فرقی با بقیه‌ی آب‌میوه‌ها دارد آخر؟) ها؟ این آب‌میوه چه فرقی با بقیه‌ی آب‌میوه‌ها داره مگه؟

- فرق که، همه‌اش فرقه پسر. [پاک در حالِ جدی حرف زدن است.] مگه این که تو فکر کنی آب‌میوه‌ای که دوست‌دخترت برات خریده باشه، با آب‌میوه‌ای که از رو زمین پیدا کرده باشی، هیچ فرق با هم ندارن. [پقی می‌زند زیر خنده.]

- (ها! حالا فهمیدم منظورش چی است. پس این تا حالا داشت شوخی می‌کرد. منظورش این بود که این آب‌میوه فرقش با بقیه‌ی آب‌میوه‌ها این است که یا از دستِ دوست‌دخترش گرفته، یا اینکه از رو زمین پیداش کرده. گفتم. فکر کردم چه حرفِ عمیقی می‌خواهد بزند!) حالا این کدوم آب‌میوه‌اس؟ دوست‌دخترت داده یا از رو زمین برداشتی‌اش؟

- هیچکدوم.

- ولی خودت گفتی ...

- نه. من فقط گفتم این دو جور آب‌میوه با هم فرق دارن، ولی نگفتم آب‌میوه‌ی من جزء کدوم دسته است که!

- آره. ولی من فکر کردم منظورت همین بوده.

- خب اشتباه فکر کردی. [قوطی ِ آب‌میوه را پرت می‌کند لای چمن‌ها و پا می‌شود و می‌رود.]

۱۱ نظر:

  1. امممممممممم! راستش نه. موقعی که می‌نوشتمش مدلِ اون پسره من نبودم. اما الان که گفتی فکر کنم هر آدمی یه مقداری اون پسره باشه. نه؟

    پاسخحذف
  2. قشنگ می نویسی
    من هم اینجا ام
    http://www.u4u.persianblog.com

    پاسخحذف
  3. سلام. باید از شما تشکر کنم. نمره داستان شما: بیست و چهار

    پاسخحذف
  4. می دونستی که نوشته هات متفاوت شدن؟!

    پاسخحذف
  5. شاید منظورش چهار درجه الکل باشه:))
    نه. راستی به اون می‌گن چهاردرصد نه چهار درجه:))

    پاسخحذف
  6. خوشحال می شدم اگر می توانستم فکر کنم که من هم گاهی یک کمی "اون پسره" هستم! :) ا

    پاسخحذف
  7. پي بردن به اينكه آدم ها راجع به هم چه قضاوت هايي دارند گاهي خيلي بامزه و جالب و گاهي خيلي دردناك است

    پاسخحذف
  8. آقا چقدر آب میوه بخوانیم،تازه شوید
    :)

    پاسخحذف
  9. 139..

    میثم ...
    میثم...
    میثم...



    چرا جواب نمیدی...
    چه قدر خنگم چون نمیشنوی....
    خوب بود ولی قشنگم بود

    پاسخحذف