خواستم برای ادامهی یک گفتگو چیزی بنویسم. حاصل ِ بخشی از کار را که مرور کردم دیدم تقریبا روایتِ خیلی ساده و خلاصهای دارم از نیچه. من البته شارح ِ اندیشههای هیچ کس نیستم.
***
...نیچه میگه که دانش ما والا نیست. یعنی چی؟ یعنی دانش ِ شناختِ خود نیست. به درد نمیخوره. سوالاتِ اصلی ِ ما گم شده. از یاد بردهایم که چرا آغاز کردهایم. ما هیچی دربارهی خودمون نمیدونیم. اینکه چی هستیم؟ کی هستیم؟ چرا اومدیم؟ به کجا میریم؟ اینها هنوز جزء سوالاتِ نامکشوف و مبهم ِ زندگی ِ ماست. اما نکته اینه که ما داریم زندگی میکنیم. یعنی برخلافِ این تصور و باور که اگه جوابِ این سوالها را ندونیم زندگی هیچ ارزشی نداره و به درد نمیخوره و به نهیلیسم میرسیم، و تو جهنم ِ ندانستن غرق میشیم و از این حرفا، ما در واقع جوابِ هیچکدوم از این سوالها رو نمیدونیم و در عین ِ حال داریم زندگی میکنیم، سوال رو «فراموش» میکنیم و «امیدوار» میمونیم. فراموشی و امید، دو کلمهی خیلی مهم در فهم ِ گفتههای نیچه است. (ما تا زمانی که امیدواریم، مرگ و زندگیمون دستِ خودمونه).
از اون طرف، بعضی از دستهها و گروههای آدمیان هستند که فکر میکنند جوابِ این سوالها رو میدونن. اولین دسته دینداراناند. یعنی کسایی که میگن خداوند ما رو آفریده، و عاقبتِ همهمون هم به بهشت و جهنم ختم میشه، و دربارهی اعمالی که میکنیم قضاوت میشه. اما وقتی از این عده بپرسی که شما از کجا به وجودِ این خدا معتقدید، و چطوریه که اینهمه فرضیه و دانش دربارهی اول و آخر ِ عالم دارید؟ و دیگه اینکه این خدا چه جور موجودیه، و خودش چرا اصلا دست به خلقت و راه انداختن ِ این دم و دستگاهِ قضا و خیر و شر زده؟ به نظر خیلیهامون جوابِ قانعکنندهای دریافت نمیکنیم. یعنی جوابهایی نیستن که بشه لمسشون کرد و درکشون کرد و باهاشون ارتباط برقرار کرد. البته بسیاری هم هستند که پاسخی مثل «خدا» راضیشون میکنه و به آتش ِ کنجکاوی و جستجوگریشون آبِ سردِ پاسخ رو میریزه.
دومین دسته از کسانی که پاسخ ِ سوالاتِ بشر رو میدونن، و گویا در حالِ جستجوی پاسخان، دانشمند و عالم محسوب میشن. اینها کسانیان که به «علم» اعتقاد دارن. به عقلانیت و حقیقتِ علمی (مثل ِ بعضی از مارکسیستها، پوزیتیویستها، بعضی از تجربهگراها و ...). این عده با استفاده از قوانینی که فکر میکنن بر جهان حاکمه، و نسبتی که انسان با عالم داره و حدّی که میتونه جهان رو بشناسه، معتقدن که ما در حالِ بهتر شدنیم. یکی از خصلتهای عقل اینه که نیاز به زمان و تجربه داره. از خلالِ تجربیاتِ مختلف و با کمکِ انسانهای مختلف، ما کمکم داریم شناختمون رو نسبت به جهان گسترش میدیم، و به سمتِ یه جهتِ دلخواه متحول میشیم (تحول به سمتِ دلخواه میشه معنی ِ پیشرفت). مثلا تقریبا میدونیم که جهان چه شکلیه و از چه چیزهایی ساخته شده. تقریبا میدونیم که نحوهی شکلگیریِ زمین و موجوداتِ زنده چه جوریه، و اینها یعنی اینکه، تقریبا میدونیم جهانی که توش هستیم چه خاصیتهایی داره، و روی چه مکانیزمهایی در حالِ حرکت و تغییر و تحوله. البته امیدواریم که این تقریبا یه روزی تبدیل به تحقیقا بشه. یعنی ما تئوریهای دقیق و خدشهناپذیری داشته باشیم که بتونه کار ِ جهان رو دقیقا پیشبینی کنه و حدس بزنه. ما در واقع از طریق ِ این تئوریها و شناختی که نسبت به خواص ِ چیزها پیدا میکنیم، کارمون رو پیش میبریم و راحتتر زندگی میکنیم و ...
پاسخهای علم هم هیچ چی به ما نمیگه. نه میگه این هستی و این تکرار بر چه اساسه، و نه میگه معنی ِ اصلی ِ این زندگی چیه. این زندگی ملالآور و تکراریه. نیچه میگه، مشکل آدمها این نیست که رنج میکشن و زندگی براشون تکراری و ملالآوره. مشکل آدمهای این نیست که میمیرن، مریض میشن، فقیر و بیچیز میشن، شکست میخورن، تنها میشن، عزیزانشون رو از دست میدن و ... آدم برای رنجی که میکشه دنبالِ دلیل میگرده. پس مشکل نه خودِ رنج بلکه معنی ِ این رنج کشیدنه. انسان «خواهان رنج است و جویای آن، اما به شرطی که معنایی به آن بخشیده شود.»
اما همین جا لازمه که تا یک فرضیهی نیچهایِ دیگه رو هم بیان کنیم، و اون اینکه؛ پذیرش یا ردِ این قبیل مسائل ِ فکری، این پاسخهای بشری (یعنی «خدا» و «علم»)، امری کاملا غریزی و درونیه. یعنی چی؟ نیچه میگه: من شجاعتر و دلیرتر و کنجکاوتر از اونم که به پاسخی همچون خدا راضی بشم. یعنی اینکه، اگه میبینید من دنبالِ یه جوابِ دیگه دارم میگردم، و این جواب (یعنی خدا) راضیام نمیکنه، فقط به این دلیله که روحیه و خلق و خویِ غریزی و درونی ِ من جستجوگرتر و کنجکاوتر از اونیه که این جواب رو قانعکننده تشخیص بده. تشخیص اینکه یه جواب خوبه یا بد به عهدهی انسانه، و اینکه یه انسان با یه جواب راضی میشه، ولی یکی دیگه نمیشه، مسئلهایه که به میزانِ توجه و کنجکاوی و شجاعتِ فهم ِ حقیقت و این چیزها مربوط میشه. اونهایی که جوابها راضیشون نمیکنه و دائم با پرسش و سوال مواجه میشن و پاسخها رو نقد میکنن و از پاسخها سوال میکنن، کسائیان که جستجوگرتر و دلاورتران (برایندِ نیروهای درونیشون اونطوری شده).
از دیرباز هم یه عده بودن که در مقابل ِ آگاهی و شناخت، ذوقزده شدن و فکر کردن انسان به واسطهی این نوع ِ تواناییاش در دونستن، موجودِ فوقالعادهایه و همهچیز رو درک میکنه و حتی به خودش هم آگاهی داره. این تعبیر دربارهی انسان؛ اینکه فکر کنیم چون [نسبتا] قادریم جهانِ پیرامونمون رو توضیح بدیم، پس خودشناسانِ بزرگی هستیم، و از قدرت، از عقل، و از خود آگاهیم، خوشبینی ِ زیاد، و به همون میزان، دور بودنِ از واقعیتِ زیادی رو تو خودش داره. نیچه تقریبا اولِ هر کتابی که نوشته این سوال رو پرسیده که: «آیا خود را میشناسیم؟ آیا حقیقت را یافتهایم؟» میپرسه، با طعنه و کنایه هم میپرسه، انگار میپرسه که نگاه کنیم، نگاه کنیم تا متوجه بشیم چی هستیم، چقدر میدونیم، یادمون بیاد دنبالِ چی میگردیم، و چه نسبتی با جوابمون داریم.
بیاید خودمون رو با یه انسانِ ابتدایی، یا یه آدم تو قرونِ وسطی، یا یه آدم تو هر تاریخ ِ دیگهای از گذشته مقایسه کنیم (البته اگه مهارتِ لازم برای چنین کاری رو کسب کرده باشیم، و اگه ذهنیتِ امروزینمون اجازهی فهم ِ گذشته رو بهمون بده). سوال بپرسیم که ما چه فرقی با یه آدم ِ متعلق به دورانِ گذشته داریم؟ از نظر ِ دانش چه فرقی کردهایم؟ از نظر ِ زندگی چه فرقی کردهایم؟ سوال کنیم تا بهتر بفهمیم در چه موقعیتی هستیم و با چه شرایطی روبروئیم. نیچه معتقده که تنها از این طریقه که میتونیم به دانشی دربارهی «خود» دست پیدا کنیم. از طریق ِ خوندنِ تاریخ ِ ذهنیتِ انسانها، یعنی از طریق ِ به خاطر آوردنِ حس و حالِ گذشتهمون دربارهی جهانِ اطراف. ما فراموشکاریم. یادمون میره که چی بودیم. همیشه فکر میکنیم همینی که هستیم، بودهایم. یادمون میره چه تجربیات و معابر و گذرگاههایی رو رد شدیم، تا به اینی که هستیم برسیم. پس لازمه که به عقب برگردیم و ریشهی احساس و تمایل ِ امروزمون رو تا کمی قبلتر ردیابی کنیم. ما برای شناختِ خودمون نیاز داریم که به تاریخ مراجعه کنیم. منتها نه تاریخی که دست به مقایسه بزنه و فرض رو بر این بذاره که ماها (آدمهای عصر حاضر) بهتر و پیشرفتهتر و باحالتریم و یگانهی عالمیم و زندگی فقط به کام ِ ما بوده و خواهد بود و اون قدیمیها زندگیشون سیاه بوده و دائم داشتن عذاب میکشیدن، و خلاصه این قبیل حرفها و اندیشهها، اولین و مهمترین پیشداوری دربارهی دیدنِ واقعیاته. ما باید تا میتونیم از پیشداوری خلاص بشیم، مایلم بگم، این مهمترین آموزهی نیچهایه؛ ما همواره با پیشداوری زندگی میکنیم، پس باید به جنگِ پیشداوری بریم. پیشداوری یگانه دوست، و در عین ِ حال، یگانه دشمن ِ همهی ماست. توضیخ میدم؛
ببینید، از نظر ِ نیچه انسان یه موجودِ ذاتا ارزشگذاره. یعنی وقایع رو به لحاظِ خوبی و بدی تو ذهنش دستهبندی میکنه. هر چیزی که به دایرهی کنش ِ با انسان وارد میشه، برای آدمی معنیای خوب یا بد داره. یعنی ما نسبت به چیزها حالتِ روانی ِ جذب و دفع داریم. این به چه علته؟ از نظر ِ نیچه این ارزشگذاری به غریزهی خودخواهی ِ ما برمیگرده. یعنی خوب و بدِ چیزها، به میزانِ خوددوستی و خودپرستی ِ ما ربط داره. هر چیزی که برای ما مفید باشه، و خطر و رنج رو از سرمون دور کنه، باعثِ آرامش و محبتِ ما میشه. ما چیزهایی که بهمون لذت میدن، و باعثِ سرخوشیمون میشن رو دوست داریم و خوب میدونیم. این خصلتِ ارزشگذاری که ذاتی ِ انسانه، باعث میشه که انسان همیشه از پشتِ نقابِ ارزشها به چیزها نگاه کنه. برای همین هیچ وقت ما خودِ چیزها رو به شکل ِ عریان نمیبینیم، بلکه چیزها رو از پشتِ نقابی که خودمون به چهرهشون زدیم نگاه میکنیم. این کار باعثِ آرامش ما میشه. برای همینه که نیچه میگه ما حقیقت رو دوست نداریم و توانِ رویارویی با اون در بشر نیست. اینجا دقیقا اونجاییه که «روان» و «درون» زاده میشه. روان همون نقابه، همون رنگه، همون ارزشیه که ما به چیزها تحمیل میکنیم، تا بتونیم تحملشون کنیم و ازشون نترسیم. روان باعث میشه چیزها برای ما معنی داشته باشن؛ خوب یا بد، و باعث میشه که ما دربارهی دنیامون روایت داشته باشیم، یعنی اینکه بتونیم دنیا رو تعریف کنیم. اگه نیچه میگه حقیقت وجود نداره، یکیاش به این دلیله که معتقده ما فقط با بافتههای روانیمون سر و کار داریم، که اینها هم تماما ساختگی و ذهنیان (در این زمینه، نیچه ادامهدهندهی کار ِ کانت به حساب میآد؛ تمایز ِ عین و ذهن).
حالا تقریبا میشه گفت که مشکلاتِ فرهنگی ِ بشر کجاها بروز پیدا میکنن. این مشکلات درست جاهایی هستن که ما ساختههای غیرواقعی ِ روانمون رو جدی میگیریم و واسشون دکون-دستگاه درست میکنیم تا ازشون حراست کنیم. انگار نه انگار که خودمون درستشون کردیم و خودمون هم باید نظمشون رو رعایت کنیم. یکهو این چیزهایی که ساختیم تبدیل میشن به نهادهای بزرگی که پاسدار و محافظ و ... دارن. سخت میشن، صلب میشن، تغییر توشون غیرممکن میشه.
اینجوری، نیچه برای مطالعهی انسان یه سری نکته مشخص میکنه. میگه اینکه میبینید مراسم و تشریفات برگزار میکنن، اینکه میبینید یه سری چیزها رو هر روز به یاد آدم میآرن، اینکه میبینید واسه یه سری-چیزها سر و صدا به پا میکنن، واسه اینه که میخوان بر فراموشی ِ انسانی غلبه پیدا کنن. اگه کسی بخواد بر آدم سوار بشه و قواعد و قوانیناش رو به او دیکته کنه (حتی اگه اون کس خودِ آدم باشه)، نیاز داره تا بر فراموشی ِ ذاتی ِ انسانها چیره بشه. چطوری؟ با یادآوریِ مکرر، با درست کردنِ نماد، نهاد، نشانه، سمبل، به خصوص واسه اونچیزهایی که زودتر از همه فراموش میشن. پس اگه میخوای بفهمی که آدمها نسبت به چه چیزهایی حساسترن، برو نگاه کن که چه چیزهایی رو خوبتر از همه فراموش میکنن، و بنابراین برو نگاه کن واسه چه چیزهایی مراسم و یادبود و سر-و-صدا راه میاندازن.
یا مثلا احتمالا نیچه رو (به لحاظِ نظری) میشه مخالفِ همهی نظامهای فرهنگی (مثل خانواده و آموزش و پرورش و ...) به حساب آورد. چون این نظامها قدرتِ تطابق و انعطافپذیری رو از انسان میگیرن و انسان رو به یه موجودِ واکنشی تبدیل میکنن. به خصوص تو اون قسمتهایی که تکالیفی رو از انسان توقع دارن که دائم باید تکرار بشه، و هیچ جور انعطاف و دگَر-شُدی رو توش قبول نمیکنن. در صورتیکه اون قسمتی از انسان که مایهی رستگاری و شاد زیستنه، همون بُعدِ کنشگر و خلاق و فرهنگستیز ِ انسانه. برای همین هم نیچه پیشبینی میکنه که این قبیل نظامها و انسانی که با این قبیل نظامها خو گرفته، حداکثر یه قرنِ دیگه میتونه دوام بیاره. این نظامها محکوم به فنان (دخلشون اومده)، چون انعطافِ لازم برای تغییر رو ندارن (تکاملی نیستن). نیچه میگه اصل ِ بقای اصلح ِ داروینی تو انسانها از کار افتاده، برای همین هم آدمها درجا میزنن و در نهایت مقاومتشون شکسته میشه و یه نسل ِ تازه از انسان پدیدار میشه؛ اَبَرانسان. انسان در برابر ِ ابرانسان، شبیهِ بوزینه است در برابر ِ انسان (البته من، خودم به لحاظِ روانی، فعلا ترجیح میدم که این تعابیر ِ نیچه استعاری باشه. که البته بعضیجاها هم همینطوره). خلاصه، یه جورایی انگار ِ پیام نیچه برای فرهنگ و تمدن اینه: بابا جون! برو بمیر!
از این خیلی خوشم اومد...مخصوصاً اونجاش که درباره ی ذاتِ ارزش گذار ِانسان بود. سریع وُ ساده گفتنت رو دوست دارم. اینجوری نوشتنت مثل
پاسخحذفِوقتیه که می شینی و با هیجان حرف می زنی... استادِ ترغیب کردن ِآدما به علاقه مندی های خودتی...این چند وقتم نیچه ;)
فکر کنم با این توضیحات،دسته بندی-ای که در موردِ باور ِآدما هست زمان و مکان ِخاصی نشناسه...دیندار،عالم و سر آخر ذاتِ جستجوگر...اینکه"یه انسان با یه جواب راضی میشه، ولی یکی دیگه نمیشه" حالا چی کی رو راضی می کنه بماند! ولی خیلی چیزها پذیرفته می شن صرفاً واسه اینکه پذیرفتنش برامون آسونه...
ولی این آخرش حس ِتسلسل بهم می ده...یه تنهایی ِسرد! اصل ِاستدلال شکاکانه:
در موردِ هر اعتقادی می تونیم دنبال ِدلیلی برای تردید کردن باشیم.
در موردِ اصل ِ بقای اصلح ِ داروینی و از کار افتادگیش دلیلی برای تردید پیدا نکردم ):
بازم آسان سازی بکن! خوشمان آمد :D
زیرسرپوش بلور
پاسخحذفتو هوا بودی
توبودی
شمع در دایره روشن نور
زنده بود
و نمی دانست
کیمیا در نفس هستی توست
تا تو رفتی
دانست
و
مرد
ویژه آپدیت شد
براوو! واقعا عالي توضيح داده بوديد.لطفا باز هم در اين مورد بنويسيد.
پاسخحذفایول برادر.تا حالا تعریف به این خوبی دربارهی نیچه نخونده بودم.جدا نایس بود.
پاسخحذف