۱۳۸۵/۱۲/۱۴
به چشماش که نگاه میکنم، انگار نقطهی مکثی رو میبینم. انگار بخواد به آرومی شک کنه. واسه همین آروم پلک میزنه، مثل ِ همهی کسایی که آروم پلک میزنن و در واقع دارن زمان رو برای عمل به تأخیر میاندازن. با پلکهاشون زمان رو نگه میدارن. میگم بخند. میخنده. اما نمیدونم چرا انگار به تَهِ دلم میخنده. میگم نگاه کن. نگاه میکنه. اما نمیدونم چرا نگاهاش به پس ِ کلهام میچسبه، به پشتِ گردنام، اونجا که انگار یکی دستِ خیس و سردش رو شَتَرَق میزنه، نشون به اون نشون که به چشماش که نگاه میکنم، نگاهاش به پس ِ سرم میچسبه. من تکلیفام با همهچی معلوم نیست، علیالخصوص با نگاهِ اون، که مثل ِ یه دستِ خیس و سرد از صورتم رد میشه، میره اون ور ِ سرم و درست پشتِ گردنم رو میگیره. شوت میشم به پلهی اول، به نخستین شهر ِ معرفت، به خَم ِ اولِ کوچهی اول. انگار زادگاهِ من اونجاست، انگار من همیشه اونجا بودهام، به چشماش که نگاه میکنم. هِی میخوام برگردم. حُبُالوطن داره قلبام رو فشار میده، بدجور، جوری که هِی میخوام برگردم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
حب الوطن...
پاسخحذف