۱۳۸۶/۱/۲۰


- بهشت کجاست؟
- هر جا که اینجا نیست.

۱۴ نظر:

  1. شاید اینجا در تضاد و تقابل با بهشت باشد؛ شاید اینجا جهنم باشد. ولی بهشتی نیست . هیچ جا و پس از هیچ وقت

    پاسخحذف
  2. بهتر اول اثبات کنی وجود داره
    کجا بودنش پیشکش

    پاسخحذف
  3. که "گریز از جهنم را توجیه می‌کند"

    پاسخحذف
  4. دو نفر از با هم داشتند حرف می‌زدند؟

    پاسخحذف
  5. بهشت وعده ایست برای سوء استفاده از انسانهايی که تنها به اين روش مي شود رامشان کرد

    پاسخحذف
  6. من معمولا لینک های لینک کده ی وبلاگ شما را باز می کنم و همیشه از انتخاب های تان لذت می برم.
    اما این لینک عاشقانه کشف کردن زیبایی من را حسابی متعجب کرد..گمان نمی کنم دلیلش نیاز به توضیح داشته باشد .اگر صلاح دانستید بنویسید که چرا به مطلبی در این سطح لینک داده اید.البته این هم نیاز به گفتن ندارد که در خواست من یک درخواست جدلی نیست.صرفا کنجکاوم بدانم که آدم دقیقی مثل میثم صدر چه در آن متن دیده که شایسته ی خوانده شدن تشخیصش داده.

    پاسخحذف
  7. اون دو جمله با لیبل چه ارتباطی دارن؟ این سوال الان تو ذهنم ایجاد شد

    پاسخحذف
  8. سلام مکابیز.
    راستش نمی‌دونی چقدر خوب شد که این سوال رو پرسیدی. سوالت به من مجال می‌ده تا درباره‌ی مطلبی که خیلی‌وقت بود تهِ دلم مونده بود، فکر کنم و چیز بنویسم. البته یه بخشی از این نوشته‌ام رو به مطلبِ خودم اختصاص می‌دم (که بی‌ربط با سوالِ تو هم نیست)، و تو یه بخش ِ دیگه‌اش هم به جواب دادن به سوالِ تو مشغول می‌شم. اون بخشی که مستقیما به سوالِ تو مربوط می‌شه، من فکر کنم بخش ِ دوم ِ این نوشته است. پس می‌تونی مستقیما اون قسمت رو بخونی. اما من کل ِ این مطلب رو خطاب به تو نوشته‌ام.
    قبل از اینها البته، مایل اَم بگم از ظن ِ خوبی که نسبت به من داری خوشحال شدم و از این بابت تشکر می‌کنم. این تشکر زمانی محتوایِ واقعی‌ترش رو نشون می‌ده که بدونی سلیقه و ارزیابی‌ات رو خیلی دوست دارم و می‌پسندم و با اندکی شیطنت، دوست داشتن ِ سلیقه‌ات که حالا به من متوجه شده رو دست‌مایه‌ی این خوشحالی می‌کنم. باز هم ممنون.

    1)
    خیلی وقت بود که داشتم فکر می‌کردم اصلا این لینک‌کده رو برش دارم. فکر می‌کردم (و حالا هم یه کمی فکر می‌کنم) که باعثِ به هم ریختن ِ روحی/روانی ِ من می‌شه. عین ِ این کسایی که هنوز خوب بلد نیستن با چیزی کار کنن و کار کردن با اون چیز هِی واسشون سوال و دغدغه ایجاد می‌کنه. من از خیلی از نوشته‌ها و چیزهای که معمولا تو وبلاگِ دوستانم می‌خونم و می‌بینم لذت می‌برم، و دلم می‌خواد به دیگران معرفی‌شون کنم تا اون‌ها هم در این لذت شریک شن. اینجوری، خیلی‌ها رو هِی باید به‌شون لینک بدم. اوایل فکر می‌کردم این کار رو نکنم. یعنی هِی، برّ-و-برّ به دوستام و اون‌هایی که از سلیقه‌شون خوشم می‌آد لینک ندم، یا یه لینکِ کُلی بدم، و اگه مطلبی رو خوندم و احساس کردم که توجهِ کمتر کسی به اون مطلب جلب شده، با لینک دادنِ به اون مطلب، یه مقدار (قدر ِ خواننده‌هایی که دارم و لینک‌های کنار ِ صفحه رو کلیک می‌کنن) معرفی‌اش کنم و نظرها رو به سمت‌اش جلب کنم. این البته در کل خوبه، اما من کم‌کم نسبت به این کار حس ِ بدی پیدا کردم (نه همیشه البته، بعضی‌وقت‌ها)، چون من رو در مقام ِ کاشف و معرفی‌کننده‌ی انسان‌ها و مطالب قرار می‌داد (پیش ِ خودم)، و من می‌دونم که روی‌هم‌رفته (نه به طور ِ مطلق) این مقام رو دوست نداشته‌ام و ندارم. پس یه مقدار از حس‌های بدم از اینجا می‌زد بیرون.

    بعد دیدم وجودِ این لینک‌کده، یه فایده‌ی عملی ِ دیگه‌ای هم می‌تونه داشته باشه: نوعی ابراز ِ سلیقه و ذهنیت هم توش نهفته است. یعنی مثلا اگه به مطلبی لینک می‌دم، در واقع دارم نوع ِ نگاهِ اون مطلب رو ترویج می‌کنم، و آدم چیزی رو ترویج می‌کنه که قبول داره و به‌اش عشق می‌ورزه. پس شخصیتِ مطالبی که به‌شون لینک می‌دم، به نوعی، بازتاباننده‌ی شخصیتِ من به حساب می‌آد، و من با لینک دادن به یه چیز، در واقع خودم رو معرفی می‌کنم و طرز ِ فکرم رو بیشتر می‌شناسونم. این خوبه، و من تقریبا دارم از بخش ِ «تعینات» همین استفاده رو می‌‎برم. هر حرفی که دیگران زده‌اند و من می‌خواستم، یا دوست داشتم بگم رو می‌ذارم اینجا. تو این حالت البته فکر نمی‌کنم که حرفِ کس ِ دیگه‌ای رو دارم می‌زنم. این حرف‌ها تعینات اَن؛ یعنی یه جور حس و میل اَن تو من، که قبل از من شکل و فرم پیدا کرده‌اَن. ولی وقتی من می‌گم‌شون حرفِ من اَن. اما ماجرای لینک دادن تو ذهن ِ من ایراد داره. من از این خوشم نمی‌آد که خودم رو با چیزهای دیگه معرفی کنم، به‌خصوص که اون‌چیزها، چیزهای شناخته‌شده‌ای باشن و من بخوام با چیزهای شناخته‌شده خودم رو بشناسونم (این‌جور مواقع، احتمالا یه جور لوس‌بازیِ مسخره تو خودم ردیابی می‌کنم و سعی می‌کنم که باهاش ور برم، شاید دست از سرم برداره).

    گاهی هم البته، نه از کل ِ محتوای یک متن، بلکه از حاشیه و بعضی کلمات و تعابیر ِ یک متن خوشم می‌آد و جدای از کلیت (که معرفِ ذهنیتِ من باشه یا نباشه)، در واقع به اون حاشیه‌ها لینک می‌دم. حاشیه‌هایی که به نظرم جذاب اَند، مهم اَند و خوندنی. یه دوره‌ای سعی کردم با استفاده از یه سیستم ِ دیگه‌ی لینک دادن، یه کاری کنم که بشه رو هر لینک که می‌ری، یه توضیح ِ کوتاه در موردش بیاد. مشابه‌ِ همون‌چیزی که تو در وبلاگ‌ات داری. اینجوری می‌تونستم نسبتا توضیح بدم، و حاشیه، یا نکته‌ای رو که می‌خوام برجسته کنم، و نظر ِ شخصی‌ام رو هم درباره‌ی مطالبِ مختلف بگم، جوری که خیال‌ام از بابتِ تشخص و فردیت‎‌ام راحت شه. اما باز این مشکل رو داشتم که من دارم چی کار می‌کنم؟ خودم رو معرفی می‌کنم، یا نوشته‌ی دیگران رو، یا هر دو رو، یا هیچکدام؟ اگه دارم خودم رو معرفی می‌کنم که چندان خوشم نمی‌آد از این معرفی، اگه دارم دیگری رو معرفی می‌کنم که اون‌ها یا نیاز به معرفی ِ من ندارند، یا اینکه من تبدیل به کاشف، شناسنده، پدر و قانون‌گذار می‌شم (کاری که خیلی‌ها تو فضای وب می‌کنن و من تقریبا –تاکید می‌کنم رو تقریبا- از کار ِ خیلی‌هاشون خوشم نمی‌آد) و ...

    یه دغدغه‌ی کوچولویی هم آزمایش‌اش کردم، توقعی بوده که نسبت به این‌جور لینک‌کده‌ها –خودبخود- در مخاطبان ایجاد می‌شه، که نوشته‌های خوب‌شون رو این‌جور جاها (تو لینک‌کده‌ی این و اون) جستجو می‌کنن. نبودنِ در فضای این جستجو هم برام مهم بوده، هر چند حالا، خیلی کمتر از بقیه‌ی چیزهایی که گفتم.

    رو حسابِ همین مسائلی که گفتم، خیلی وقت بود که لینک نمی‌دادم، یا اگه یه نوشته خیلی به هیجانم می‌آورد به‌اش لینک می‌دادم.

    روی هم رفته من هر بار، بنا به یکی از مواردِ فوق که به‌اش اشاره کردم، لینک‌ها رو می‌ذاشتم تو لینک‌کده‌ی وبلاگ، اما با این شک و شبهه‌هایی که برات توضیح دادم، مترصدِ فرصت یا بهانه‌ای اَم که این بخش ِ وبلاگ رو یه بلایی سرش بیارم؛ یا حذف‌اش کنم، یا اینکه تکلیف‌ام رو، نه به طور ِ مطلق البته، بلکه به طور ِ نسبی با نوع و نحوه‌ی لینک‌هایی که اینجا می‌ذارم روشن کنم.

    2)
    اما راجع به اون که گفتی: چرا لینک دادم؟
    بابتِ سوالِ تو من رفتم و یه بار دیگه او مطلب رو خوندم. اول بگم که در نگاهِ اول، فرم ِ گفتگو-مانندِ این نوشته (و تقابل ِ فکری‌ای که توش ایجاد شده، به نظرم خیلی جذاب اومد)، و این البته در مرحله‌ی دوم ِ جذابیت قرار داره. مرحله‌ی اولِ جذابیت موضوع ِ این نوشته است؛ اروتیسم و آلتِ جنسی. اما می‌خوام یه مقدار ِ بیشتر از این‌ها خودکاوی کنم و از خلال‌اش شاید بتونم سوالی رو که تو مطرح کردی یه کمی جواب بدم.

    - پس از خودم می‌پرسم چی ِ این متن وقتی خوندم‌اش، اونقدر من رو به هیجان آورد؟

    - یه مقدارش به حال-و-هوایِ ذهنی‌ام ربط داره. حدس می‌زنم به چیزهایی داشتم فکر می‌کردم که این متن در راستای اون چیزها قرار گرفته بود، و موضوع و فرم‌اش (برای من) گویای اون چیزها بود.

    متن ِ متناقضی بود. من اولش، از نوشته‌ی رویایی واقعا لذت بردم. خیلی خوب بود. اشاراتِ واقعا بی‌نظیری داشت، مثلا وقتی درباره‌ی کشفِ بدنِ معشوق می‌گفت، یا اونجاش که می‌گفت: «برای اینکه بنویسی اول باید بلد باشی تعجب کنی. و انسان، تنها برهنه که می‌شود عجیب می‌شود.» من رو به اوج رسوند، و اما درست یه خط پایین‌تر، زمانی که خیلی بدسلیقه، یا شاید هم خیلی امروزی (قضاوت با تو)، هجویری رو طرفِ مغلوبِ رابطه‌ی فروید-هجویری قرار داد، حالم گرفته شد. به ذهنم نشست که رویایی می‌خواد عضو ِ جنسی رو برهنه کنه، تا به یه غایتِ مدرن برسه، اون هم با این قیاس ِ خام‌دستانه. این‌ها اون‌موقع، و حالا که دوباره خوندم، به ذهنم نشست.
    پایین‌تر که رفتم و نوشته‌ی معروفی رو هم خوندم، باز همین حالت برام جالب بود. گاهی خوب می‌شد، گاهی بد. مثلا خیلی خوب بود که پرسیده بود: « هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا «غرور جنسی کثیف است، کثیف‌تر از غرور ملی»؟ پس غرور تمیز کدام است؟» این واقعا سوالِ خوبیه در مقابل ِ متن ِ سرخوشانه و رهای رویایی، اما به شرطی که نخوای ساده به جوابش برسی، چون واقعا جوابش ساده نیست. حرفِ رویایی رو می‌فهمم. راست می‌گه. تا حدودی، عشق (هر عشقی) به تجربه، کشفِ بدنِ محجوبِ معشوق بوده. تو حرف‌های رویایی انگار یه آرمان هست، یه ایده‌آل، که جذابه و سوال (من دوست دارم اینجوری بفهمم‌اش):
    - اگه از بدن فرا بریم، چه اتفاقی می‌افته؟ (مثلا خطاب به معشوق بپرسیم:) اگه انرژیِ کشفِ بدنِ تو نباشه، من چی ِ تو رو کشف می‌کنم؟ چطوری با تو عشق‌بازی می‌کنم مثلا؟

    رویایی انگار بخواد، عشق رو نجات بده، می‌گه «ای انسان چی می‌خوای؟ بَدَن؟ بیا، مالِ تو. حالا اگه مردی عاشق باش.» انگار بخواد بفهمه در حضور ِ بَدَن، و نه در غیاب‌اش، چطوری می‌شه عاشق موند. دغدغه‌اش هم برام واقعیه، و هم در هر مرحله تبدیل به یه سوالِ سخت می‌شه، که جوابی براش ندارم. اما رویایی هم انگار جواب داره. اینش من رو اذیت می‌کنه. مثلا می‌خواد معشوق رو از حجاب در آره، بدن‌اش رو حاضر کنه، تا معشوق هیچ‌وقت از دست نره. ولی من نمی‌فهمم چرا، نمی‌فهمم چطور چنین چیزی ممکنه. چطور می‌تونه با اون سوالِ عمیق، این‌قدر ساده‌باور باشه؟ حضور ِ بدنِ معشوق شاید ماهیتِ عشق رو عقلانی‌تر و به‌قاعده‌تر کنه، اما هرگز نمی‌تونه جاودانش کنه. شاید این کار اصلا عشق رو از همون اول نابود کنه و کم‌دوام. نمی‌دونم. شاید اصلا مشکل از این ادبیاته، مشکل از واژه‌ی عشق و انتظاریه که ما ازش داریم. نمی‌دونم. اما این رو می‌دونم که همه‌جای عالم، حتی تو اروپای مدرن هم این جواب نامعلومه. و چطور معلوم باشه؟ مگه انسان‌ها رو یه هستی ِ مشترک به هم وصل نمی‌کنه؟

    معروفی البته جوابی داره به این دغدغه‌ها، اما جواب‌اش یه جوابِ کاملا کلاسیکه. این جوابِ کلاسیک رو هم خوب بیان می‌کنه. تکه‌های اولِ توضیح ِ معروفی رو هم می‌فهمم و قبول دارم. (از اونجا که می‌گه: آلت جنسی عضو مهمی است؟ اما همه‌ی آدمی که نیست ... تا اونجا که می‌گه: من عشقبازی را به خاطر کشف تن و روح محبوبم دوست دارم، وهر بار او را کشف می‌کنم. وگرنه عضو جنسی خودم برای خودم کشف نیست. شاید اگر آن عضو عقل می‌داشت، او بود که مرا کشف می‌کرد، حس تازه‌ی مرا کشف می‌کرد.) اما معروفی با اینکه حرف‌هاش خوبه و در شرایطِ فعلی درک‌پذیر، اما انگار با اینجور حرف زدن بخواد تو جهانِ باستانی ِ خودش بمونه، و حاضر نباشه، با سوالِ خوبِ رویایی مواجه بشه. به نظرم حرف‌های معروفی جوابِ رویای نیست، یا اگه بخوام دل رو بزنم به دریا و رادیکال‌تر بگم؛ هیچ ربطی به اون نداره. این هم برام جالبه البته. ولی درست یه خط که می‌آم پایین، باز حالم گرفته می‌شه: «اکثر مجسمه‌های شرق اندام ندارد، روح خیلی بزرگ دارد! و [مجسمه‌های غرب] اندام زیبا دارد ولی از روح بزرگ خالی است.» می‌دونی! من این جمله رو اصلا نمی‌فهمم (یعنی در عین ِ حال که می‌فهمم چی داره می‌گه، دوست دارم در مقابل ِ کسی که اینجوری حرف می‌زنه خودمو بزنم به نفهمیدن، تا دیگه اینطوری حرف نزنه. اینطور شرق‌شناسانه!). روح ِ بزرگِ شرقی رو نمی‌فهمم. وقتی کسی اینجوری حرف می‌زنه فکر می‌کنم منظورش از روح ِ بزرگ، در نهایت، چیزی جز خرافه‌باوری و بلاهتِ شرقی نیست، و منظورش از بدنِ خالی از روح، جز یه جور دست-و-پا زدنِ بی‌فایده در برابر ِ زیبایی ِ واقعی و عینی ِ زندگی، چیز ِ دیگه‌ای نمی‌تونه باشه. من به این واژه‌های شرقی-غربی مشکوک اَم، بوی جمهوریِ اسلامی می‌دن. و برام واقعا جالبه که آدم‌های اون نسل (آدم‌های جمهوریِ اسلامی، نسل ِ انقلاب، نسل ِ معروفی و ...) تهِ همه‌شون این تفکیکِ شرق و غرب ماسیده و جلوه‌ی بدی برام پیدا کرده (شاید البته این بخاطر ِ حساسیتِ مسخره‌ی من باشه).

    اگه باز هم بخوام یه اشاره‌ی کوچیکِ دیگه بکنم ؛ برای من، فاحشه‌خانه (و اصلا ژانر ِ فاحشه و بدکاره)، گاهی اوقات چیز ِ شورانگیزی می‌تونه باشه. اما وقتی معروفی خیلی ساده این رو کنار می‌ذاره، باز تو ذوقم می‌خوره. این اشاره، باز منو برمی‌گردونه به خیال‌بافی ِ خودم از سوالِ رویایی؛ اصلا مگه واقعی‌ترین جا برای جستجوی عشق، فاحشه‌خانه‌ها نیست! چه تقابل ِ بامزه‌ای شکل گرفته.

    خلاصه همه‌ی این‌ها (این حالت‌ها و احساس‌ها که دور ِ هم جمع شده بود و من نسبتا خلاصه، توضیح‌اش دادم)، از این متن یه چیز ِ جالب برای من ساخت که به وجد اومدم و خواستم توجهِ بقیه رو هم به‌اش جلب کنم. این‌ها رو که گفتم، اگه تو هم دوست داشتی یه مقدار از حس ِ خودت در این باره بگو، و باز اگه سوالی بود و ابهامی، بگو تا بگم.

    پاسخحذف
  9. سلام لیلا.
    ربطش به اون زبانه (لیبل) این بود که من فکر کردم حس و حالی که این گفتگویی که نوشته‌ام، بازمی‌تابونه، به یه دانش درباره‌ی انسان نظر داره. یعنی فکر کردم اون چیزی که این نوشته منعکس می‌کنه، حقیقتی درباره‌ی انسانه. چیزهایی که تو ذهنم به انسان ربط داشته باشه رو با زبونه‌ی انسان طبقه‌بندی می‌کنم.

    پاسخحذف
  10. خیلی خیلی ممنون بخاطر این جواب مفصل و خواندنی.دوباره می خوانم اگر سئوال و ابهامی بود خدمت میرسم.

    پاسخحذف