اگر بنا به نوشتن ِ این فرمی باشد، مینویسم که محمد از آن آدمهایی ست که دوستاش دارم و هر بار که میبینماش نشئهیِ یک دیدار ِ رویایی در من تازه میشود. دم ِ در میایستد و آن گوشی ِ مهیب را میگیرد تو دستاش و وقتی میبینماش به حالِ شوخیهایی میافتد که احساس ِ پیری میکنم، با این که فقط 4 سال ازش بزرگتر اَم. کُل ِ ماجرا میتواند از این قرار باشد که دیر-به-دیر میبینماش پس لاجرم تازه-به-تازه از آب درمیآید، اما دارم به این فکر میکنم که کلماتِ کلیشهای و هردمبیلی که باهاشان جملاتم را شروع میکنم چه تأثیر ِ شگفتآوری رو سرنوشتِ کل ِ جمله دارند، جوری که تا قبل از گفتن ِ آنها اصلاً نمیدانم چی میخواهم بگویم و بعد از گفتنشان پاهایِ زبانم تو یک کانالِ صاف میرود تا برسد به... که یک دفعه وقتی میگویم «کُل ِ ماجرا میتواند...» سر از اینجا درآورم که «صاف میرود تا برسد...» و دوباره وقتی میگویم «که یک دفعه...» برسد به آنجا که ««صاف میرود تا برسد...»»
اجازه میخواهم که ذوقزدگیام را از این تصادف پنهان کنم و برسم به گویا شدنِ زبانم، وقتی لحظهای را با آدمی مثل ِ محمد سرمیکنم. هنوز که هنوز است این همه سمفونی ِ لرزش - از دل و زبان گرفته تا دست و قلم - از عجیب و رازآلود بودنِ فضایِ پیرامون درمیآید. اعجابی که درست است آدم را لال میکند، اما بعدِ مدتی تیز میشود تا بگویاند و بلرزاند. فضایِ با محمد بودن فضایِ تازگی و اعجاب است، که شاید این خودش فقط از سر ِ تصور ِ یک تضادِ عمیق درمیآید، اما بپرهیزیم از تئوریک کردنِ رابطهیِ اعجابآور، این تنها گرمخانهیِ باقیمانده، بعد از پشتِ سر گذاشتن ِ روابطِ تئوریکی که با معشوقههایِ بزرگ و سالهایِ دورمان داشتهایم، تا این پیام به گوش ِ مخاطبش برسد که میگویم قصد کردهام با خودم و محمد اینطور حرف بزنم. چه فایده از نوشتنی که زحمتِ خواندناش به زحمتِ آفریدناش بچربد؟
:-؟
پاسخحذفkame kam be ghahghahe-E ke khodam ro dar hale zadanesh yaftam miarzid!
پاسخحذف:D
(oon esm ham, serfan ye bazi e ba "said" e commenting e blogspot)
چه خوبه اون قهقهه که من سراغ دارم!
پاسخحذف:D